ورد

زندگی نامه شهیده شهناز محمدی زاده و شهیده شهناز حاجی شاه

11 صفحه
13 بازدید
04 فروردین 1404

صفحه 1:
pel gael all ‏يسم‎ شهیده شهناز محمدی زاده و شهیده شهناز حاجی شاه شهیده شهناز حاجی شاه © شهیده شهناز حاجی نام: شهناز نام خانوادگی: حاجی شاه تام پدرد محل تولد: خرمشهر تاريخ تولد: 1338 تاريخ شهادت: 8/7/1359 سن هتكام شهادت: 21

صفحه 2:
محل شهادت: خرمشهر نحوة شهادت: اصابت تركش خمياره در حال مقاومت در يرابر دشمن يعثى, به همراه دوستش شهناز محمدی زاده مزار شهیده: گلزار شهدای خرمشهر زندگی نامه شهناز حاجی شاه متولد 1338 بود. شهناز کاری را شروع نمی کرد. مگر آنکه آن را به بهترین نحو ممكن تمام كند. با آن سن کم. خباطی, گلسازی, گلدوزی و تما اين هنرها را به شکل بسیار کاملیبلدبود. نسبت به زمان خودش, همیشه خبلی جلوتر بود. پلعش را که گرفت, درس حوزه را شروع کرد. وقتی هنوز نهضت سوادآموزی تشکیل تشده بود. به همراه چند تن دیگر, به شکلی کاملاً خودجوش, گروهی را تشکیل داده بودند و به روستاها می رفتند و به بچه ها درس می دادند. در کتابغانه فعالیت می کنرد و ذر عین حال دوره های معتلف آموزشی, مذهبی و رزمی را دیده بود و یک سال ‎Jab‏ از شروع جنگ, برای مبارزه با فاجاق ‎ace algo‏ مسلح شده بود. او فوق العاده دلسوز و فوق العاده هنرمند بود. سرانجام, در خزمنشهر: دز حال مقاومنت دزبرایز دشمن بعتن: دز 8 مهر 11399 در ثز اضایت ترکسی: باه همراه همرزمش شهناز محقدی زاده, در سن 21 سالگی به شهادت رسید انتخاب دوست هیچ‌گاه دوستانش را از قشر خاصی انتخاب نمی‌کرد. حتی گاهی با کساتی دوستی می‌کرد که از نظر اعتقادی, شیاهتی با او نداشتند. وقتی از او می‌برسیدم: چرااین‌قدر دوستان متفاوت داری؟ می‌گفت: دوستان آدم ها دوچورند: یکی گروهی که تو از وجود نها استفاده می‌کنس و دیگزی کنبانت که آنها ازتتئو اتتفانة ف‌کنبد وادرز هر دوخالت فایدهاق دن ميان ست دوستی با کسانی که پایندارزش‌ها هستند.خیلی خوب است, اما در آنهاچیز زبادی را تفییر تمی‌دهد. هر آن است که تونی در قلب کسی رسوخ کنی که با تو و آرمان‌هایت دشمن است. هنر آن است که بتوانی روی آن تأثیر بگذاری (راوی: خواهر شهید). لباس نماز

صفحه 3:
اوايل انقلاب. نماز اول وقت خواندن جندان بين مردم متداول نيود. ما شهنز از همان روزها کید زيادى روى نماز اول وقت داشت. أو براى نمازش لباس جداكانهاى داشت وهر وقت از أو می‌پرسیدم که چرا موفع نساز, لباست را عوض مىكنى؟ مىكفت: جطور موقعی که می‌خواهی به مهمانى بروى, لباس آراسته مىبوشى؟ جه مهمانى و دعوتى بالاثر از كف توكو با خدا؟ ثماز مهمانى بزركى است كه خداوتد بندكانش را در آن مىيذيرد. بس بهترين وقت برای مرتب و باكيزه و منطم بودن است (راوی: خواهر شهيد). معلم داوطلت پس از پیروزی انقلاب اسلامی, هنوز تهضت سوادآموزی تشکیل نشده بود. خواهرم به همراه چند تن دیگر, به شکلی کاملًخودجوش, گروهی را تشکیل دادهبودند و به روستاهامی‌رفتند و به بچه‌ها درس می‌دادند. ظهر بود؛ ‎ul‏ هم ظهر داغ خرمشهر که واقعاً هلاک‌کننده است. همراه شهنازبه فلکه اصلی شهر رفتیم و منتظر ماندیم تا وانت آبی رنگی آمد. چند خانم چادری عقب خودرو نشسته بودند من و شهناز هم عقب وانت نشستیم. پس از طی مدتی مسیر, هر یک از خانم‌ها سر جاده‌ای که منتهی به روستایی می‌شد. پیاده می‌شدند و باید فاصلة طولانی جاده تا روستا را در آن گرمای شدید,پاده می‌رفتند. آخر به جایی رسیدیم که من و شهناز هم پیاده شدیم و از يك جادة خاكى به طرف روستا راه افتاديم. اين كار هر روز شهناز بود (خواهر شهيد). شاید آخرین عکس شهناز و ده‌ای دیگر از دخترها در خرمشهر بافی مانده بودند و نزد خانم عابدیش فرآن می‌خواندد. محل کلاسشان در خیبان چهل متری خرمشهر بود. شب پیش از شهادت خانم عایدینی, شهناز و گروهی از دخترها دور هم جمع بودند. شهناز لاس سفیدی به تن داشته و جوراب سفید پوشیده و چادر سفیدی به سر اندخته بود. خانم عابیی به شهنازمی‌گوید: در اين لاس خیلی فنننگ شده‌ای؛ ولی این لباس چه تناسبی با وضعیت جنگ و گریز فعلی ما دارد؟ شهتاز جواب می‌دهد: وفتی انسان خیلی خوشحال است, بهترین لباس‌هایش را می‌پوشد. من چنین حالی دارم.بعد هم به بجدها م ىكويد: بياييد جند عكس يادكارى يكيريم, جون شايد ابن آخرير. عكسها باشد. من در خرمشهر می مانم

صفحه 4:
جنگ که آغاز شد و خرمشهر در خطر سقوط فرار گرفت. قصد رفتن به شمال کردیم. ولی او گفت: من به شمال نمی‌آیم- برادرهایش نیز به او افتدا کرده و در خرمشهر باقی ماندند (مادر شهيد). شادى آخرين شب حالات شهناز در شب پیش از شهادتش بسیار عجیب بود. هنگامی که تویت به نگهبانی او می‌رسد. خانم عایدیی به او می‌گوید: پرولباست (لباس و جوراب سفید) را عوض كن و يست تكهبانى را تحويل بكير. شهناز مىكويد: با ابن لباس خيلى راحتم. روى آنء جادر مشكى به سر می‌کنم و جیزی مشخص تیست. او با همان لباس می‌رود و نگهبانی می‌دهد. اين آخرین شب عمر کوتاه شهناز بود که خاطره‌ای به یادماندنی در ذهن دوستانش به یادگار گذاشت و رفت, در حالی که شادی زایدالوصفی را به همراه می‌برد. تشییع مظلومانه شهناز وقتی شهید شد. او را در گلزار شهدای خرمشهر, بی نکم پدرش حصور داشته باشد, به خاک سپردیم. به خاطر ناامن بودن شهر, پیکر او فقط توسط بنج تفر به طور بسیار مطلومانه تشیع شد (مادر شهید). نثار ارواح طيبه شهداى زن صلوات نوشته: شهید من http fbeytoshohada blogfa.com/category/9 ‎rahradust blogfacom‏ ماه ‎ ‏شهیده شهناز محمدی زاده

صفحه 5:
نام: شهناز نام خانوادگی: محمدی زاده نام پدر محل تولد: دزفول تاريخ ‎aly‏ 1339 تاريخ شهادت: 8/7/1359 سن هنكام شهادت: 20 محل شهادت: خرمشهر تحوة شهادت: اصابت ترکش خمپاره در حال مقاومت در برابر دشمن بعتی: به همراه دوستش شهناز حاجی شاه مزار شهیده: گلزار شهدای خرمشهر

صفحه 6:
زتدكينامة هدیه ای از جانب حضرت زهرا (س) سال 1339, خانوادة محمدی زاده که در آرزوی داشتن دختری به سر می بردندد با به دنیا آمدن دختری معصوم, بزرگ ‎Suan guy‏ خود را از خداوند متعال گرفتند. تام او را به احترام بدرء "شهناز" كذاشتند. شهناز. هر روز يزرك تر و بزرك تر مى شد و مادر در آرزوى بزرك شدن أو, قد كشيدنش, قرآن خواندنش, جادر سر كردن و فعاليت هاى اجتماعى و جهادى او را تماشا مى كرد. أز نظر خانم محمدى زاذه. حضرت زهرا (س) ذر يخشيدن اين دخقر به خانوادة آنهاء جشم عنايتن ذاشته يود: جا كه مهزاتن: محبت, خذاشناسی: اخترام به بزرگ ترها و توچه به فرآن و دستورات دینی, از مهم ترين ويزكى هاى اين دختر کوش بود خانوادة محمدى زاده که در دزفول زندگی می کردند. در پنجمین سال تولد ‎sla‏ از دزفول به: خرمشهز آمندو د متزلی:استیجازی آقامت کردنه: فهداز ‎gi alla fal‏ که به مدرد 1 "طببه” قدم كذاشت. آن زمان هاء منزل آن ها در كوت شيخ بود واو هر روز براى رفتن به مدرسه: به شهر می آمد از همان سال های کودکی, به قرآن و تماز خواندن علاقة زیادی داشت. شهناز هميشه دوست داشت که چادرش را درست. سر کند و کارم به نمزبایستد.علافه اش را به فرآن كه ديدم, خودم الفباى اوليه و سوره های کوچک فرآن را يادش مى دادم. دوست داشتم آنچه را بلد بودم. یادش بدهم. و از همان دوران کودکی, دوستان خویی داشت. همة آنه با خدا و اهل نماز و قرآن و مسجد بودند.. با شروع جنگ, دوستی ها از هم پانشیده شد. در نوجوانى. چون بزرگسالان رفتار مى كرد. شهناز تا کلاش شنشم ابتذایی را که خواند. مانند خانم بزرگی بنرایم خانه داری می کرد برادرش تهران بود. وفتی به دیدار برادرش می رفتم. علاوه بر خانه داری. از خوافرها و پرادزهایش ماقبت مق کزذ: نفنبا سیردت با چهازده سالابود کنة هم خرض می عقاند واهم بر کارهای خانه تسلط کامل پیدا کرده بود. دیگر خبالم از بابت همة امور راحت بود و به او اطمینانکامل داشتم. وقتی دخترم شهره(آخرین فرزندم) به دیا آمد. شهره اصلابه من مامان نمی گفت! و شهناز را "مامان شهناز" صدا می کرد. مادرش او بود. خباطی لیاس 6

صفحه 7:
هایش, ابن طرف وآن طرف بردنش با شهنازبود. شهناز در درس های برادرش هم به او کمک می کرد و با انوع ترفندها, او را به درس و مشق دلگرم می کرد در مدرسه, رابطه اش با معلم و اولیای مدرسه طوری بود که بعد از شهادتش, خانم نیک روان. معلم كلاسشان, براى تسليت كه آمده بودء كفت: «من براى تسليت آمدم. ولى تبریک هم به شما مى كويم! جون مدتى كه شاكردم بودء با سن كمى كه داشت, هرگز من و دوستاتش را تاراحت نکرد.» راست می گفت. رابطه انش با دوستان و همکلاسی هایش ‎ole‏ خوب بود. دوست داشت با هم باشند. هرچه بلد هستند. به هم یاد بدهند تابستان ها وفتی از شلمچه بعد تمام شدن کلاس به خانه می رسید. پدرش خبلی نگران سلامتی اش بود. می رفت زیر لوله آب سرد, سر و دست و پایش را خنک می کرد. مي گفتم: مادر تشته ات نیست؟ مى گفت: ه مادر, حرفی نزن که پدرم بفهمد و ناراحت شود اجرم ضایع می شود. خدا شاهد است در گرمای بالای 50 درجة خوزستان, وقتی به خانه می رسید. از شدت گرما, تشنگی از رخت و لباسش هم نمیانبود!! یادم می آید یک روز خواهرش شهره را با خودش به شلمچه برد می دانستم آنجا آب به راحتی پیا نمی شود. نوشابه ای برای شهره خریدم و یک کلمن آب همراهشان کردم. شهره وقتی رسیدند خان, حاطرخ آن روز را اينكونه برايمان تعريف كرد: «نوشابه را روى تاقجة ينجرة كلاس كذاشتم. ديدم كه شهناز با ليخندى معنى دار نكاهم مى كند. با تكاهى به توشاية. معتاى نكاهش را فهميدم؛ بجه ها براى رفع تشنكى, سر كلاس كم كم محتويات شيشة توشابه را خورده بودند!» بعد از كلاس وقتى متوجه كار بجه ها شدم, شهناز كفت: « شهره, تورا به خداء جيزى نكوبى كه ناراحت يشوند.» لقم و رهز رو اور مار و تياو ‎anor ae‏ 2% ها به اتمه اظهارتعلق دارد و ما بیدانفاقی در راه خدا بکنيم- چه بهتر که برای بچه ها باشد. بعد با شهلا به مسجد مى رفتند و خيرات را جمع مى كردند. جبزهابى تهيه مى شد. خودمان هم هر چه از دستمان بر می آمد, دریغ نمی کردیم. اینگونه کارها را گاهی چنان انجام می داد که نمی گذاشت کسی بفهمد. حتی دیگر اعضای خانواده.. ذر ذبيرستان. وضع درسش بذ نبود. یکسال پشت کنکور ماند که خیلی ناراحت شد. خیلی دوست جات مکنت: شید مطلهزی رل محمیل يدهت دبپلمش را قبل از سال 58 گرفت. یک سال در مکتب قرآن مشغول بود که به جهاد پیوست. آنجا كارهاى حسابدارى را انجام می داد. هنوز هم کارتش در پوسترش هست. عصرها هم برای تدریس, همراه چند دختر دیگر به شلمچه می رفت و شب ها هم رای روستایی هاء خياطى مى ‎2S‏

صفحه 8:
گام هایی که بزای رضای خدا برداشته فی شد در مسیر بزرگ شدن شهتاز, ماهر روز شاه تعالی روح او بودیم. از داش آموزی تا روزی که به عتوان معلم به شلمچه مى رفت. او تربار فل آیتده اش معتقد بود که: «کار باید خوب باشد. عنواتش مهم نیست! این مهم است که کاری که اتجام می دهی, برای رضای خدا باشد.» در چهاد مشغول بود و از کارش راضی و خوشحال به نظر می رسید. او و دوستانش بایت زحمات هایشان, هيج مبلغ و حقوقى هم از جهاد نمى كرفتند به کارهای عام المنفعه و خیرخواهانه علاقة زیادی داشت. مثلاً وقتی برای تدریس به شلمچه یا به جهاد می رفت. اگر با مستضعفی برخورد می کرد. او را به خانه می آورد و برایش شب ها خیاطی می کرد. + وال عمومی وسی نان بستارسناس بوب:غاه فا بو آموانشنان مستادره شده بود. به کسانی که در آن خاته ها رفت و آمد داشتند.داتما تذکر می داد: «رست به وسایل این ها تزتید.» ‎gable‏ امام خمینی ره بود. خیلی دوست داشت به تهران پیاید و امام را بیند. برایش جواستگازهای ویاذی نمی آمده اما خوننت داست با متردی اردواح کند که او زا مه تجوق تین اسلام, بیش از پیش سوق دهد. مال و ثروت در زندگی برایش مهم تبود! معتقد بود که همه جيز را خدا درست خواهد كرد. ولی مرد بايد مرد خدا باشد. ‏شهناز با تمام خستگی ها و مشغولیت هایی كه داشت, به كارهاى هنرى علاقة زيادى داشت. در اوقات فراغت, خباطی می کرد. گلدوزی, قلاب بافی, ماشین نویسی و اخذ گواهی نامة رانتدكى, از ديكو هنرهاى شهناز بود. آخر سرى هم كه به تهران آمديم و مدتی قبل از شهاذتش هم مى كفت دوست دارد ذورة لحاف دوز با يشم شيشة بزود. ‎coiled errand‏ قريب 35 ,سرت ‏به تماز جماعت علاقة زیادی داشت. نماز ظهر را در مسجد حضرت زهرا (س) و نماز مغرب را در مسجد امام زمان (عج) مى خواتد. تماز غفيلة ما بين نماز مغرب و عشا را بسيار دوست داشت و ترک نمی کرد ‏شب های چمعه: حال و هوایی عچیب داشت! من رفت گوشه ای و دعای کمیل می خواند و اشك مى ريخت. می گفت: « مادر! بگذار بروم گوشه ای که اگر اشکی ریختم؛ خواهر و برادرم تبیند و تاراحت نشوند. جوان هستند و باید کم کم متوجه اين مسائل بشوند ‎8

صفحه 9:
شهناز هرگز دروغ تمی گفت و عصبانیتی از او به ید نارم. در حرف زدن و انتخاب جملات بسیار دقت می کرد تا اگر به کسي جرفی می زند. او را ناراحت نکند. اگر کسی را ناراحت و عصبانی می دید. سعی می کرد آرامش کند و این صفت. الآن برای خواهرانش به یادگار مانده است. آنها شهناز را الگوی خود فرار داده اند. دوستان صمیمی اش را به یک چشم نگاه می کرد و برایش فرقی نداشت. به همنشینی با کسانی که سواد بالایی داشتند: رقبت بیشتری تشان می داد جذابیت اخلافی و وجهة خوبی هم میان اعضای خانواده و هم در بين دوستانش داشت. در مکتب فرآن, خانم "عابدینی" هم به او خیلی علاقه داشت. خانم *عابدینی" می گفت: «محبت می پینیم که محبت می کنیم.» شب شهادتش, گفتگوی جالبی با شهناز محمدی زاده داشت. این شهید به شهناز می گفت: «خوش به حال تو؛ قدت کوتاه است و کندن قبرت زیاد طول نمى كشد. ولى من قدم بلند است و کلی طول می کشد تا قیرم آماده شود!» شوخی هاى آنها از اين باب بود. انقلاب را از نوجوانى شناخت قبل أز بيزوزى أنقلاب اسلامن: بخش اعلاميه و تكنين توارهاى امام خمیتی (ره): از كازهاق ‎sola‏ شهناز و برادي شهیدش حسین و شهید محمدرضا ربيعى بود. فعاليت شان را در تتينية اعتعوانت ها نجام فتن ]ديت خ رمک فرع ان کارها اجره عناق بو براى بال يردن ضريب امینت کارشان, پخش توار و اعلامیه ها را به شهره هم سپرده بودتد. ‎SES OT‏ کنبی نفک نمي کزد و اغانش هاب بت کشانن که بای ‎See GUA‏ دوه می زساند. اوايل سال 59 یکیار قسمت شد به دیدار امام خمینی بروند. شهناز از این دیدار برایم تعریف کرد: «دراتاق ساده, سرد و تمناکی تشستیم. لحظاتی بعد. عروس آمام,علاءالدینی آورد و در اناق گذاشت و بعد هم امام را همراهی کرد تا ایشان به تشکچه ای نشستند. می گفت: مادر! دلم می خواهد فقط یک دفعه خدا زنده بگذارم تا چهار گوشه تشکی که امام روک آن نشسته بود را پوسم. خرمشهر, باز هم سکوی پرواز

صفحه 10:
جنگ که یکدفعه شروغ شد, ما قصد مسافرت به شمال را داشتیم. شهناز وقتی خبر را در روزنامهخواند. گفت: «من به شمال نمی آیم! با تصمیم شهنز, 28 شهریور, همة مان آمدیم خرمشهر. انتظار نداشتيم جنگی صورت بگیرد. يادم مى آید آن روزی که خیابان طالقانى را بمباران کردند. سه چهار نفری به بیمارستان رفتند و تا صبح آنجا ماندند. بعد هم كارشان شده بود رسيدكى به بمارها و کفن و دفن کشته ها... شهناز در مدتى كه كمك هاى اوليه را ديده بود ودر خرمشهر به مجروحان رسيدكي من کرذء اجان خیلی ها را تجات ذاده بود. یکی از آنها سربازی بوذ که مرانم تعریف کرد چگونه شهناز با فرار دادن اعضاء و جوارحبیرون ریخته از شکمش, تجاتش دادهبود. دربارخ شهادت شهناز برایم اینگونه تعریف کرده اند که: « ساعت دو بعد از ظهر هشتم مهر ماه سال 59, جلوی مکتب قرآن توب می زنند و او و دوستش شهنار حاجی شاه, با هم شهید می شوند و وقتی خودمان را به نزدیکی مکتب رساندیم. گفتند: دو تا از خواهرها شهید شده اند. ولی نمی دانیم چه کسانی هستند. وفنتی رفتم مسجد, همه گفتند خانوادة شهید از "شهید محمود احمدی" و شهید "محمد جهان‌آرا" پرسیدم: بچه ها کجا هستند؟ گفتند: حسین که رفته پیش پدرش و ناصر هم نمی دانیم کجاست. گفتم : چیزی شده؟ گفتند نه! گفتم: آفای جهان آرا! تو خودت خوب مى دانی که من چند سال است با این بچه ها هستم - منظور فعالیت ها انقلابی و خطرهای آن ‏ و آمادگی همه چیز را دارم. گفت: شهناز مجروح شده و توی بیمارستان است و حسین (شهید حسین حاجی شاه) هم رفته پیش پدرش بببند اجازه می دهد پای شهناز را قطع کنند! چون خمباره خورده. گفت: عزیزم. برای عمل که اجازه نمی خواهند! بگو شهید شده. مرا ببربد تا ببینمش. گفت: نمی توانيم امشب تو رأ ببريم. فردا مى بريمت ببمارستان. حاجى شاه آمدند. به من نگفتند شهناز ما هم شهید شده, اما شيش خواب ديدم شهناز آمد؛ از جابي مى خواستيم رد شويم؛ انكار تيغ بود و شهناز كفت: مادر دست را بده. دستم را كرفت و از آنجا بلندم کرد و به طرف دیگر گذاشت. وفتی که کمی رفتیم. گفت خدا کند حسین زود بيايد. فردا عصر ساعت 2 بعد از ظهر, من و خواهرش جادرها را به كمر يستيم و همراه برادز شهيدش ناصر و برادر كوجكش عليرضا و حسن علامه, او را تشیع کردیم. قبرهایی که کنده بودند. کم و پر از آب بودند خودم داحل قبر رفتم و در قبر خاک ريختم و مشما گذاشتم. وشتی خواستم او را در قبر بگذارم, چون پیکرش نکه نکه شد و در مشما جمع شده بود؛ با چادرش دفتش کردیم پسر كوجكم (عليرضا) دلش تيامد. خودم و ناصر, دو سر مشما را گرفتیم و درون قبر كذاشتيم, ولى از بس توب مى زدندء بيشتر نكران حال زنده ها بودم و از شهناز خواستم كه شب اول قبر دعا كند كه اماممان ‏ امام خمينى ‎oy‏ جلوى کشورهای خارجی مسلمان و کافر پیروز 10

صفحه 11:
سو با لوقك وماق ولي سس وس معا زا از گروم همالتاهری هدیا ظکر حذله شربی را در گهواره گذاشتم. همانطور با شکر خدا در فبر گذاشتم. از شهید محمود احمدی و شهید جهان آرا خواسته بودم وقتی شهناز را دفن کردم؛ بگذارید خودم کارها را انجام دهم. نگذارید حسین زیاد آفتاب بخورد! در خوابی که دیدم. شهناز گفته بود خدا کند حسين زود ببايد. فهميده بودم حسين هم به زودى شهيد مى شود و او هم 4 به شهات ررسید و به خواهرش پیوست. در موردتأثیر شهادت شهناز روی من, ابن را بگویم حالت شاگرد بدون معلم و کلاس بدون معلم را پیدا کردیم و خانواده ام دیگرِ معلمی نداشت. هر چه از شهناز خاطره بگویم. بز هم کم است. ولی او ماند یک معلم دلسوز و جانسوز در یک کلاس بود که به همه شاگردهایش به یک نظرٍ نگاه می کرد و دوست داشت شاگردانش موفق شوند. http//shohadayezan ir/2q=node/T78 11

بسم الله الرحمن الرحیم شهیده شهناز محمدی زاده و شهیده شهناز حاجی شاه شهیده شهناز حاجی شاه نام :شهناز نام خانوادگی :حاجی شاه نام پدر: محل تولد :خرمشهر تاریخ تولد1338 : تاریخ شهادت8/7/1359 : سن هنگام شهادت21 : 1 محل شهادت :خرمشهر نحوۀ شهادت :اص ابت ت رکش خمپ اره در ح ال مق اومت در براب ر دش من بع ثی ،ب ه هم راه دوستش شهناز محمدی زاده مزار شهیده :گلزار شهدای خرمشهر زندگی نامه شهناز حاجی شاه متول د 1338ب ود .ش هناز ک اری را ش روع نمی ک رد ،مگ ر آنک ه آن را ب ه بهترین نحو ممکن تمام کند .با آن سن کم ،خیاطی ،گلسازی ،گلدوزی و تمام این هنرها را ب ه شکل بسیار کاملی بلد بود .نسبت به زمان خودش ،همیشه خیلی جل وتر ب ود .دیپلمش را ک ه گرفت ،درس حوزه را شروع کرد .وقتی هنوز نهضت سوادآموزی تشکیل نشده بود ،به همراه چند تن دیگر ،به شکلی کامال ً خودجوش ،گروهی را تشکیل داده بودند و به روستاها می رفتند و به بچه ها درس می دادند .در کتابخانه فع الیت می ک رد و در عین ح ال دوره ه ای مختل ف آموزشی ،مذهبی و رزمی را دیده بود و یک سال قبل از شروع جنگ ،برای مب ارزه ب ا قاچ اق مواد مخدر ،مسلح شده بود .او فوق العاده دلسوز و ف وق الع اده هنرمن د ب ود .س رانجام ،در خرمشهر ،در حال مقاومت در برابر دشمن بعثی ،در 8مهر ،1359در اثر اصابت ترکش ،ب ه سن 21سالگی به شهادت رسید. مدی زاده ،در همراه همرزمش شهناز مح ّ ّ انتخاب دوست هیچ‌گاه دوستانش را از قشر خاصی انتخاب نمی‌کرد .حتی گاهی با کسانی دوستی می‌کرد که از نظر اعتقادی ،شباهتی با او نداشتند .وقتی از او می‌پرسیدم :چرا این‌قدر دوستان متف اوت داری؟ می‌گفت :دوستان آدم ها دو جورند :یکی گروهی که تو از وجود آنها استفاده می‌کنی و دیگری کسانی که آنه ا از ت و اس تفاده می‌کنن د و در ه ر دو ح الت فای ده‌ای در می ان هس ت. دوستی با کسانی که پایبند ارزش‌ها هستند ،خیلی خوب است ،اما در آنها چیز زی ادی را تغی یر نمی‌دهد .هنر آن است که بتوانی در قلب کسی رس وخ ک نی ک ه ب ا ت و و آرمان‌ه ایت دش من است .هنر آن است که بتوانی روی آن تأثیر بگذاری (راوی :خواهر شهید). لباس نماز 2 اوایل انقالب ،نماز اول وقت خواندن چندان بین مردم متداول نبود ،اما شهناز از همان روزه ا تأکید زیادی روی نماز اول وقت داشت .او برای نمازش لباس جداگانه‌ای داشت و هر وقت از او می‌پرسیدم که چرا موق ع نم از ،لباس ت را ع وض می‌ک نی؟ می‌گفت :چط ور م وقعی ک ه می‌خواهی به مهمانی بروی ،لباس آراسته می‌پوشی؟ چه مهمانی و دعوتی باالتر از گفت‌وگ و با خدا؟ نماز مهمانی بزرگی است که خداون د بن دگانش را در آن می‌پ ذیرد .پس به ترین وقت برای مرتب و پاکیزه و منظم بودن است (راوی :خواهر شهید). معلم داوطلب پس از پیروزی انقالب اسالمی ،هنوز نهضت سوادآموزی تشکیل نشده بود .خواهرم به همراه چند تن دیگر ،به شکلی کامال ً خودجوش ،گروهی را تشکیل داده بودند و به روستاها می‌رفتن د و به بچه‌ها درس می‌دادند .ظهر بود؛ آن هم ظهر داغ خرمش هر ک ه واقع ا ً هالک‌کنن ده اس ت. همراه شهناز به فلکه اصلی شهر رفتیم و منتظ ر مان دیم ت ا وانت آبی‌ رنگی آم د .چن د خ انم چادری عقب خودرو نشسته بودند .من و ش هناز هم عقب وانت نشس تیم .پس از طی م دتی مسیر ،هر یک از خانم‌ها سر جاده‌ای ک ه منتهی ب ه روس تایی می‌ش د ،پی اده می‌ش دند و بای د فاصلۀ طوالنی جاده تا روستا را در آن گرمای شدید ،پیاده می‌رفتند .آخر به جایی رسیدیم که من و شهناز هم پیاده شدیم و از یک جادۀ خاکی به طرف روستا راه افتادیم .این کار ه ر روز شهناز بود (خواهر شهید). شاید آخرین عکس شهناز و عده‌ای دیگر از دخترها در خرمش هر ب اقی مان ده بودن د و ن زد خ انم عاب دینی ق رآن می‌خواندند .محل کالسشان در خیابان چهل متری خرمشهر بود .شب پیش از ش هادت ،خ انم عابدینی ،شهناز و گروهی از دخترها دور هم جمع بودند .شهناز لباس س فیدی ب ه تن داش ته و جوراب سفید پوشیده و چادر سفیدی به سر انداخته بود .خانم عابدینی به شهناز می‌گوی د :در این لباس خیلی قشنگ شده‌ای ،ولی این لباس چه تناسبی با وض عیت جن گ و گری ز فعلی م ا دارد؟ ش هناز ج واب می‌ده د :وق تی انس ان خیلی خوش حال اس ت ،به ترین لباس‌ه ایش را می‌پوشد .من چنین حالی دارم .بعد هم به بچه‌ها می‌گوید :بیایید چند عکس یادگ اری بگ یریم، چون شاید این آخرین عکس‌ها باشد. من در خرمشهر می مانم 3 جنگ که آغاز شد و خرمشهر در خطر سقوط قرار گرفت ،قصد رفتن به ش مال ک ردیم ،ولی او گفت :من به شمال نمی‌آیم .برادرهایش نیز به او اقتدا ک رده و در خرمش هر ب اقی ماندن د (مادر شهید). شادی‌آخرین شب حاالت شهناز در شب پیش از شهادتش بسیار عجیب ب ود .هنگ امی ک ه ن وبت ب ه نگهب انی او می‌رسد ،خانم عابدینی به او می‌گوید :ب رو لباس ت (لب اس و ج وراب س فید) را ع وض کن و پست نگهبانی را تحویل بگیر. ش هناز می‌گوی د :ب ا این لب اس خیلی راحتم .روی آن ،چ ادر مش کی ب ه س ر می‌کنم و چ یزی مشخص نیست .او با هم ان لب اس می‌رود و نگهب انی می‌ده د .این آخ رین ش ب عم ر کوت اه شهناز بود که خاطره‌ای به یادماندنی در ذهن دوستانش ب ه یادگ ار گذاش ت و رفت ،در ح الی که شادی زایدالوصفی را به همراه می‌برد. تشییع مظلومانه شهناز وقتی شهید شد ،او را در گلزار شهدای خرمشهر ،بی‌آنکه پدرش حضور داش ته باش د، به خاک سپردیم .به خاطر ناامن ب ودن ش هر ،پیک ر او فق ط توس ط پنج نف ر ب ه ط ور بس یار مظلومانه تشییع شد (مادر شهید). نثار ارواح طیبه شهدای زن صلوات نوشته :شهید من ‏http://beytoshohada.blogfa.com/category/9 /http://zahradust.blogfa.com ---------------------------------------------------------------------------------------------------- شهیده شهناز محمدی زاده 4 نام :شهناز نام خانوادگی :محمدی زاده نام پدر: محل تولد :دزفول تاریخ تولد1339 : تاریخ شهادت8/7/1359 : سن هنگام شهادت20 : محل شهادت :خرمشهر نحوۀ شهادت :اص ابت ت رکش خمپ اره در ح ال مق اومت در براب ر دش من بع ثی ،ب ه هم راه دوستش شهناز حاجی شاه مزار شهیده :گلزار شهدای خرمشهر 5 زندگینامه هدیه ای از جانب حضرت زهرا (س) سال ،1339خانوادۀ محمدی زاده که در آرزوی داشتن دختری به س ر می بردن د ،ب ا ب ه دنی ا آمدن دختری معصوم ،بزرگ ترین هدیۀ خود را از خداوند متعال گرفتند .ن ام او را ب ه اح ترام پدر" ،شهناز" گذاشتند. شهناز ،هر روز بزرگ تر و بزرگ تر می شد و مادر در آرزوی ب زرگ ش دن او ،ق د کش یدنش، ‌قرآن خواندنش ،چادر سر کردن و فعالیت های اجتماعی و جهادی او را تماشا می کرد. از نظر خانم محمدی زاده ،حضرت زهرا (س) در بخشیدن این دخ تر ب ه خ انوادۀ آنه ا ،چش م عنایتی داشته بود ،چرا که مهربانی ،محبت ،خداشناس ی ،اح ترام ب ه ب زرگ تره ا و توج ه ب ه قرآن و دستورات دینی ،از مهم ترین ویژگی های این دختر کوشا بود. خانوادۀ محمدی زاده که در دزفول زندگی می کردند ،در پنجمین سال تولد شهناز ،از دزفول به خرمشهر آمدند و در منزلی استیجاری اقامت کردند .شهناز شش ساله بود که به مدرس ۀ "طیبه" قدم گذاشت .آن زمان ها ،منزل آن ها در کوت شیخ بود و او ه ر روز ب رای رفتن ب ه مدرسه ،به شهر می آمد. از همان سال های کودکی ،به ق رآن و نم از خوان دن عالق ۀ زی ادی داش ت .ش هناز همیش ه دوست داشت که چادرش را درست سر کند و کنارم به نماز بایستد .عالق ه اش را ب ه ق رآن که دیدم ،خودم الفبای اولیه و سوره ه ای کوچ ک ق رآن را ی ادش می دادم .دوس ت داش تم آنچه را بلد بودم ،یادش بدهم. او از همان دوران کودکی ،دوستان خوبی داشت .همۀ آنها با خدا و اهل نماز و قرآن و مسجد بودند . ...با شروع جنگ ،دوستی ها از هم پاشیده شد. در نوجوانی چون بزرگساالن رفتار می کرد. شهناز تا کالس ششم ابت دایی را ک ه خوان د ،مانن د خ انم ب زرگی ب رایم خان ه داری می ک رد. برادرش تهران بود .وق تی ب ه دی دار ب رادرش می رفتم ،عالوه ب ر خان ه داری ،از خواهره ا و برادرهایش مراقبت می کرد .تقریبا ً سیزده یا چهارده ساله بود ک ه هم درس می خوان د و هم بر کارهای خانه تسلط کامل پیدا کرده بود .دیگر خیالم از بابت هم ۀ ام ور راحت ب ود و ب ه او اطمینان کامل داشتم .وقتی دخترم شهره (آخرین فرزندم) به دنی ا آم د ،ش هره اص ال ً ب ه من مامان نمی گفت! و شهناز را "مامان شهناز" ص دا می ک رد .م ادرش او ب ود .خی اطی لب اس 6 هایش ،این طرف و آن طرف بردنش با شهناز بود .ش هناز در درس ه ای ب رادرش هم ب ه او کمک می کرد و با انواع ترفندها ،او را به درس و مشق دلگرم می کرد. در مدرسه ،رابطه اش با معلم و اولیای مدرسه طوری ب ود ک ه بع د از ش هادتش ،خ انم نی ک روان ،معلم کالسشان ،برای تسلیت که آمده بود ،گفت« :من برای تسلیت آمدم ،ولی تبری ک هم به شما می گویم! چ ون م دتی ک ه ش اگردم ب ود ،ب ا س ن کمی ک ه داش ت ،هرگ ز من و دوستانش را ناراحت نکرد ».راست می گفت .رابطه اش با دوستان و همکالسی هایش خیلی خوب بود .دوست داشت با هم باشند .هرچه بلد هستند ،به هم یاد بدهند. تابستان ها وقتی از شلمچه بعد تم ام ش دن کالس ب ه خان ه می رس ید ،پ درش خیلی نگ ران سالمتی اش بود .می رفت زیر لول ه آب س رد ،س ر و دس ت و پ ایش را خن ک می ک رد .می گفتم :مادر تشنه ات نیست؟ می گفت :نه مادر ،حرفی نزن که پدرم بفهمد و ن اراحت ش ود. اجرم ضایع می شود .خدا شاهد است در گرمای باالی 50درجۀ خوزستان ،وقتی به خانه می رسید ،از شدت گرما ،تشنگی از رخت و لباسش هم نمایان بود!! یادم می آید یک روز خواهرش شهره را با خ ودش ب ه ش لمچه ب رد .می دانس تم آنج ا آب ب ه راحتی پیدا نمی شود .نوشابه ای برای شهره خریدم و یک کلمن آب همراهشان کردم .شهره وقتی رسیدند خانه ،خاطرۀ آن روز را اینگونه برایم ان تعری ف ک رد‌« :نوش ابه را روی تاقچ ۀ پنجره کالس گذاشتم .دیدم که شهناز با لبخندی معنی دار نگاهم می کند .با نگاهی به نوشابه، معنای نگاهش را فهمی دم؛ بچ ه ه ا ب رای رف ع تش نگی ،س ر کالس کم کم محتوی ات شیش ۀ نوشابه را خورده بودند!» بعد از کالس وقتی متوجه کار بچه ها شدم ،شهناز گفت « :ش هره، تو را به خدا ،چیزی نگویی که ناراحت بشوند». ت این م اه فردای آن روز رو به من کرد و گفت «:مادر! ماه رجب و شعبان ،ماه خیرات اس ٰ ها به ائمه اطهار تعلق دارد و ما باید انفاقی در راه خدا بکنیم .چه بهتر که برای بچه ها باش د. بعد با شهال به مسجد می رفتند و خیرات را جمع می کردند .چیزهایی تهیه می ش د .خودم ان هم هر چه از دستمان بر می آمد ،دریغ نمی کردیم .اینگونه کارها را گاهی چنان انجام می داد که نمی گذاشت کسی بفهمد ،حتی دیگر اعضای خانواده... در دبیرستان ،وضع درسش بد نبود .یکسال پش ت کنک ور مان د ک ه خیلی ن اراحت ش د .خیلی دوست داشت مکتب شهید مطهری ادامۀ تحصیل بدهد. دیپلمش را قبل از سال 58گرفت .یک سال در مکتب قرآن مشغول بود که به جهاد پیوس ت. آنجا کارهای حسابداری را انجام می داد .هن وز هم ک ارتش در پوس ترش هس ت .عص رها هم برای تدریس ،همراه چند دختر دیگر به ش لمچه می رفت و ش ب ه ا هم ب رای روس تایی ه ا، خیاطی می کرد. 7 گام هایی که برای رضای خدا برداشته می شد در مسیر بزرگ شدن شهناز ،ما هر روز شاهد تعالی روح او ب ودیم .از دانش آم وزی ت ا روزی که به عنوان معلم به شلمچه می رفت .او دربارۀ شغل آینده اش معتق د ب ود ک ه« :ک ار بای د خوب باشد .عنوانش مهم نیست! این مهم است که ک اری ک ه انج ام می دهی ،ب رای رض ای خدا باشد ».در جه اد مش غول ب ود و از ک ارش راض ی و خوش حال ب ه نظ ر می رس ید .او و دوستانش بابت زحمات هایشان ،هیچ مبلغ و حقوقی هم از جهاد نمی گرفتند. به کارهای عام المنفعه و خیرخواهانه عالقۀ زیادی داشت .مثال ً وقتی برای تدریس به ش لمچه یا به جهاد می رفت ،اگر با مستضعفی برخورد می کرد ،او را به خانه می آورد و برایش شب ها خیاطی می کرد. به اموال عمومی و حق الناس بسیار حساس بود .خانه هایی بودند که ب ا اموالش ان مص ادره شده بود .به کسانی که در آن خانه ه ا رفت و آم د داش تند ،دائم ا ت ذکر می داد« :دس ت ب ه وسایل این ها نزنید». عاشق ام ام خمی نی ره ب ود .خیلی دوس ت داش ت ب ه ته ران بیای د و ام ام را ببین د .ب رایش خواستگارهای زیادی می آمد ،اما دوست داشت با م ردی ازدواج کن د ک ه او را ب ه س وی دین اسالم ،بیش از بیش سوق دهد .مال و ثروت در زندگی برایش مهم نبود! معتقد بود که هم ه چیز را خدا درست خواهد کرد ،ولی مرد باید مرد خدا باشد. شهناز با تمام خستگی ها و مشغولیت هایی که داشت ،به کارهای هنری عالقۀ زیادی داش ت. در اوقات فراغت ،خیاطی می کرد .گلدوزی ،قالب بافی ،ماشین نویس ی و اخ ذ گ واهی نام ۀ رانندگی ،از دیگر هنره ای ش هناز ب ود .آخ ر س ری هم ک ه ب ه ته ران آم دیم و م دتی قب ل از شهادتش هم می گفت دوست دارد دورۀ لحاف دوزی با پشم شیشه برود. منشی به زیبایی و دلفریبی گل سرخ به نماز جماعت عالقۀ زیادی داشت .نماز ظهر را در مسجد حضرت زهرا (س) و نماز مغ رب را در مسجد امام زم ان (عج) می خوان د .نم از غفیل ۀ م ا بین نم از مغ رب و عش ا را بس یار دوست داشت و ترک نمی کرد. شب های جمعه ،حال و هوایی عجیب داشت! می رفت گوشه ای و دعای کمی ل می خوان د و اشک می ریخت .می گفت « :مادر! بگذار بروم گوش ه ای ک ه اگ ر اش کی ریختم ،خ واهر و برادرم نبینند و ناراحت نشوند .جوان هستند و باید کم کم متوجۀ این مسائل بشوند. 8 شهناز هرگز دروغ نمی گفت و عصبانیتی از او به یاد ندارم .در ح رف زدن و انتخ اب جمالت، بسیار دقت می کرد تا اگر به کسی حرفی می زند ،او را ناراحت نکند .اگر کسی را ناراحت و عصبانی می دید ،سعی می ک رد آرامش کن د و این ص فت ،اآلن ب رای خ واهرانش ب ه یادگ ار مانده است .آنها شهناز را الگوی خود قرار داده ان د .دوس تان ص میمی اش را ب ه ی ک چش م نگاه می کرد و برایش فرقی نداشت .به همنشینی با کسانی که س واد ب االیی داش تند ،رغبت بیشتری نشان می داد. جذابیت اخالقی و وجهۀ خوبی هم می ان اعض ای خ انواده و هم در بین دوس تانش داش ت .در مکتب ق رآن ،خ انم "عاب دینی" هم ب ه او خیلی عالق ه داش ت .خ انم "عاب دینی" می گفت: «محبت می بینیم که محبت می کنیم ».شب شهادتش ،گفتگوی جالبی با شهناز محم دی زاده داشت .این شهید به شهناز می گفت« :خوش به حال تو؛ قدت کوتاه است و کندن قبرت زیاد طول نمی کشد ،ولی من قدم بلند است و کلی طول می کشد تا قبرم آماده شود!» شوخی های آنها از این باب بود. انقالب را از نوجوانی شناخت قبل از پیروزی انقالب اسالمی ،پخش اعالمیه و تکثیر نواره ای ام ام خمی نی (ره) ،از کاره ای انقالبی ش هناز و ب رادر ش هیدش حس ین و ش هید محمدرض ا ربیعی ب ود .فع الیت ش ان را در حسینیۀ اصفهانی ها انجام می دادند .درآمد و خرج این کارها از جیب خودشان بود. برای باال بردن ضریب امینت کارشان ،پخش نوار و اعالمیه ها را به شهره هم سپرده بودن د. او چون کوچک بود ،کسی شک نمی کرد و امانتی ها به دست کسانی که بای د تحویلش ان می داد ،می رساند. اوایل سال ،59یکبار قس مت ش د ب ه دی دار ام ام خمی نی برون د .ش هناز از این دی دار ب رایم تعریف کرد« :در اتاق ساده ،سرد و نمناکی نشستیم .لحظاتی بعد ،عروس امام ،عالءال دینی آورد و در اتاق گذاشت و بعد هم امام را همراهی کرد تا ایشان ب ه تش کچه ای نشس تند .می گفت :مادر! دلم می خواهد فقط یک دفعه خدا زنده بگذارم تا چه ار گوش ۀ تش کی ک ه ام ام روی آن نشسته بود را ببوسم. خرمشهر ،باز هم سکوی پرواز 9 جنگ که یکدفعه شروع شد ،ما قصد مسافرت به شمال را داشتیم .شهناز وق تی خ بر را در روزنامه خواند ،گفت« :من به شمال نمی آیم! با تصمیم شهناز 28 ،شهریور ،همۀ مان آمدیم خرمشهر .انتظار نداشتیم جنگی صورت بگیرد. یادم می آید آن روزی که خیابان طالقانی را بمباران کردن د‌،س ه چه ار نف ری ب ه بیمارس تان رفتند و تا صبح آنجا ماندند .بعد هم کارشان شده بود رسیدگی به بیمارها و کفن و دفن کشته ها ...شهناز در مدتی که کمک های اولیه را دیده بود و در خرمشهر به مجروحان رسیدگی می کرد ،جان خیلی ها را نجات داده بود .یکی از آنها سربازی ب ود ک ه ب رایم تعری ف ک رد چگون ه شهناز با قرار دادن اعضاء‌ و جوارح بیرون ریخته از شکمش ،نجاتش داده بود. دربارۀ شهادت شهناز برایم اینگونه تعریف کرده اند که « :ساعت دو بعد از ظهر هش تم مه ر ماه سال ،59جلوی مکتب قرآن ت وپ می زنن د و او و دوس تش ش هناز ح اجی ش اه ،ب ا هم شهید می شوند و وقتی خودمان را به نزدیکی مکتب رساندیم ،گفتند :دو تا از خواهرها ش هید شده اند ،ولی نمی دانیم چه کسانی هستند .وق تی رفتم مس جد ،هم ه گفتن د خ انوادۀ ش هید حاجی شاه آمدند . ...از "شهید محمود احمدی" و شهید "محم د جه ان‌آرا" پرس یدم :بچ ه ه ا کجا هستند؟ گفتند :حسین که رفته پیش پدرش و ناصر هم نمی دانیم کجاست .گفتم :چ یزی شده؟ گفتند نه! گفتم :آقای جهان آرا! تو خودت خوب می دانی که من چن د س ال اس ت ب ا این بچه ها هستم ـ منظور فعالیت های انقالبی و خطرهای آن ـ و آم ادگی هم ه چ یز را دارم. گفت :شهناز مجروح شده و توی بیمارستان است و حس ین (ش هید حس ین ح اجی ش اه) هم رفته پیش پدرش ببیند اجازه می دهد پای شهناز را قط ع کنن د! چ ون خمپ اره خ ورده .گفت: عزیزم ،برای عمل که اجازه نمی خواهند! بگو شهید شده .مرا ببری د ت ا ب بینمش .گفت :نمی توانیم امشب تو را ببریم .فردا می بریمت بیمارستان. به من نگفتند ش هناز م ا هم ش هید ش ده ،ام ا ش بش خ واب دی دم ش هناز آم د؛ از ج ایی می خواستیم رد شویم؛ انگار تیغ بود و شهناز گفت :مادر دستت را بده .دستم را گرفت و از آنجا بلندم کرد و به طرف دیگر گذاشت .وقتی که کمی رفتیم ،گفت خدا کند حسین زود بیاید... فردا عصر ساعت 2بعد از ظهر ،من و خ واهرش چادره ا را ب ه کم ر بس تیم و هم راه ب رادر شهیدش ناصر و برادر کوچکش علیرضا و حسن عالمه ،او را تشییع کردیم .قبرهایی ک ه کن ده بودند ،کم و پر از آب بودند. خودم داخل قبر رفتم و در ق بر خ اک ریختم و مش ما گذاش تم .وق تی خواس تم او را در ق بر بگذارم ،چون پیکرش تکه تکه شد و در مشما جمع شده بود ،ب ا چ ادرش دفنش ک ردیم پس ر کوچکم (علیرضا) دلش نیامد .خودم و ناصر ،دو سر مش ما را گرف تیم و درون ق بر گذاش تیم، ولی از بس توپ می زدند ،بیشتر نگران حال زنده ها بودم و از شهناز خواستم ک ه ش ب اول قبر دعا کند که اماممان ـ امام خمینی ره ـ ،جلوی کشورهای خارجی مس لمان و ک افر پ یروز 10 شود .با صلوات های پیاپی ،سر و ته مشما را باز کردم .همانطوری که با شکر خدا ،سرش را در گهواره گذاشتم ،همانطور با شکر خدا در قبر گذاشتم. از شهید محمود احمدی و شهید جهان آرا خواسته ب ودم وق تی ش هناز را دفن ک ردم ،بگذاری د خودم کارها را انجام دهم .نگذارید حسین زیاد آفتاب بخورد! در خوابی که دیدم ،ش هناز گفت ه بود خ دا کن د حس ین زود بیای د .فهمی ده ب ودم حس ین هم ب ه زودی ش هید می ش ود و او هم 59/8/4به شهات رسید و به خواهرش پیوست. در مورد تأثیر شهادت شهناز روی من ،این را بگویم حالت ش اگرد ب دون معلم و کالس ب دون معلم را پیدا کردیم و خانواده ام دیگر معلمی نداشت. ... هر چه از شهناز خاطره بگویم ،باز هم کم است ،ولی او مانند یک معلم دلس وز و جانس وز در یک کالس بود که به همه شاگردهایش به یک نظر نگاه می کرد و دوست داش ت ش اگردانش موفق شوند. ‏http://shohadayezan.ir/?q=node/778 ---------------------------------------------------------------------------------------------------- 11

20,000 تومان