پی‌دی‌اف

پی دی اف جزوه ادبیات

#ادبیات

162 صفحه
43 بازدید
08 اردیبهشت 1404

صفحه 1:

صفحه 2:
جزوه ادبیات فارسی عمومی ترم اول استاد: احمد اصغری: رشته پزشکی نیمسال دوم ‎۹٩‏ تبریز تهيه كنتدككان: ‎sta genet gegen af lo‏ ای ‏سلوا خان بابائى - بهاره خليلى - صبا بنى هاشمى ‎

صفحه 3:
نشانه گذاری متظور از نشنه گذاریرعایتقواعد سجاوندی و به کر بردنعلامث ها و نشانه هایی است که خواندن و در نتيجه فهم درست مطالب را أسان و به رفع بار اى از ايهام ها كه از انعكاس نياقتن دقيق و روشن عناصر الالاث كفتارى در نوشته يديد مى أيدء كمك كتد. نشاته هاى معمول و متداول در زبان فارسى بيه قرار وير ۱- وبرگول (۰) ويركول نشانه مكث يا وقفى كوتاه اسست و أن را اغلب در مارد زیر ه کار مى برند: الف) دربن غبرت ها و جمله ها غبر مستقلی كه :با هم هر حك نيك جنملة تي كلفل باشنه تجتاتكها ار تلاش کنی موی خواهی شد. ‎aS‏ بدان نشيندد تيكى ‎se‏ ‏هر که با دشمتان صلح کنه سر زر دوستان درد ب) در مواردی که کلمه یا عبارتی به عنوان توضیح, به صورت عطف بیان با بدل و قید در ضمن جمله با Ske علی, حسنن, احمد و پرویزبه کتابخانه رفتند دوسى. مولوى. عطار. سعدی و حافظ بزرگترین شاعرانابران د) در مبان دو کلمه که احتمال داده می شود خواننده نها را با كسره اضافه بخواند يا ثبودن وير اغلط خوانى شوده جنائكه:

صفحه 4:
هر که یه طاعت از دیگران کم است و به تعمت بیش, به صورت, توانكر ست و به معنى. درويش. ه) به مور جدا کردن بخش های مختلف یک ‎ly hts‏ مرجع و ماخذ یک نوشته؛چنفکه عماني جلال الذينء فنين بلاقت و مسامكك ادبی+تهرن:نشر هم چاب پست و چهارم. ۱۳۸۴ و) كاه هر أغازويايان جمله دعایی و جمله ‎a tag‏ مثت خدای را عز و جل: که طاعنش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. که ‎by ly ek tl‏ لء که عمرش هراز باك أمد ۲- نقطه ویرگول (؛)نقعه وبرگول.نشانهوقف با درنگ و مکنی است طولالی و ببشتر در موارد زیر به کار می رود الف) برای جدا کردن جمله ها و عبارت های متعّد یک کلام طولانى که در ظاهر مستقل اقا در معنی به یکدیگروابسته و مربوط باشد+ چتانکه: اشكفتة هزار سالى بر آدب ابران گذشته استه و هنوز ابزارها و شيوه هاى شتاخت اين ادب. به روشنى و بستدگی و کاریی, به دست داده تشده است؛ به سختی دیگرءادب پارسی هتوزتاشناخته مانده است. ادپ پارسی. با همه ی فسونکاری و دلاراییش, هموره در سایه و کتره مانده است؛ و اكر بدان يرداخته اند. جونان دنبله و وبسته ای از ادب تازى بودة است؛ از اين روىء اين دو ادب كه هر ساختار زبان شتاختى و كاريزدها و بنيادهاى زيباشناختى از هم جدايند. يا هم دراميخته اند. جمله های توضیحی, پیش از كلماث و عبارانى جون *اما». هزيرا», «جرا كه» «يعنى»» هبه عبار دیگر». هبرای متال» و مانندآنهه به شرط آنکه جمله های پیش از آنها كامل و غالبا طولانى باشده براى مال و جاه هیچ گاه نمی تراد آرامش بخش روان انسان باشده جرا كه تنها با ياد خدا دل ها أرامش مى يابد. برخى از آرابة هاى ادبى در ديوان فرّخى سيستاتى بيشتر به كار رفته انده براى مثال:موازتة. جناس. ره ‎cal le jail‏ كرا هم صداين. جم سروف لقا. و تكرء ‎SLES geal gg LAL fall Jan)‏ مرامات: ‎LA‏ سياقه الاغناد. تتسيق الضفات, حسن مطلع و. ‏۲ نقطه (.) ‏مهمترين موارد كاربرد نقطه بدین فار استد ‎TPage? ‎

صفحه 5:
چتانکه: هر که با بدان تشیندهتیکی که به عتوان نشانه با علامت اختصاری به کار رفته باشد؛ چنانک:ارسطو متوفی به سال ۳۲۲ ق.م. ( قبل از ميلاد ) ممم. ( محمّد معين )- خواجه حافظ شیرازی متوقی به سال ۳٩۷ه.‏ ی ( هجری فمری ) و هچنین, در مورد الفاظ بيكانه: بسث و تلكراف و تلقن (1.1. 8) ج) بعد از شماره ی ردیف یا ابجد به حساب جمل؛ چنانک: نشانه بیشتر در مورد زیر استفاده می شود: اف پیش از قل قول مستقیم:چتانکه: رسول ارم( ص) می فرماد: « مسلمان کسی ‎٩‏ ‏از دست وزبان وی در من باشند. ‏ ب) پیش از بیان تفصیل مطلیی که به اجمالبدان اشره شده استه چننه:آن سا برای من سال خوین بود: در آزمون سراسری دانشگاه ها پذیرفته شده بودم. ازدواج کرده بودم و به سفر حج مشرف شده بودم.

صفحه 6:
مان را گفتند دب از که موختی؟ گفت؛ زب :هر چه از یشان در نظرم بسن مدال آن پرهیز کردم چ) بعد از واژه با لفتی که معتی آن در برابرش آورده می شود: چنانکه: شفيق: مهربان؛ سحاب: اب ‎aS,‏ د) پس از کلمات تفسیر کننده از قببل ‎gia‏ «چتانکه».*برایمثال»» «عبارتند زو تظایر نه+چتانکه: أقسام كلمه در زبان فارسى عبارتند از: (- اسم ۲- فمل ۳- حرف ۴- صفت ۵ ضمیر ۶ قید ۷- شبه جمله ۵ - گیومه («6) ین نشانه. در اكثر موارد براى نشان دادن آغاز و پیان سخن کسی غیر از تویسنده است که در اثناى توشته وی آمده استه با برای مشختص تر کردن و برجسته تر نشان دادن کلمه با اصطلاحی خاس به كار می رود و مورد مه استفده از آن به شرح زیر است: الف) وقنی که عین گفته ی نوشنه کسی را در ضمن نوشته و مطلب خود مى أوريم؛ جنانكه: سعدی می ‎alt A> aah‏ دسث نرسد و تهاده هر کجا که هسته برسد. ‏ ب) در آغاز و این کلمات و امطلاحات علمی و یا هر کلمه و عبارتی که می خواهیم | دیگر نشان بدهیم؛ چتانک: مرحوم بدیع مان فروزانف. مهارت و قدرت خافانی را در «بداع تراکیب و اجاد کنایات» بسیارستوده است. ج) در ذكر عنوان مقاله هاء رساله هاء اشعار: روزنامه هاء آثار هنرى و فصل ها و بخش هاى مختلف يك كتاب يا نوشتهة جتائكه: گلستان سعدی *در سیرت پادشاهان» است. یکی از بهترین مقاله های ارئه شده در «سومین کنگره ی تحقیقایرانی». مقاله ی هشوخ طبعی آگام». از دکترغلامحسین بوسقی است. ياداورى ؟: هر كاه نقل قولى در ضمن نقل قولى ديكر بيايد. أن را در ميان علامت نقل قول مفرد *.. » فرار فى دهنده جنائكه: كفت:«أيا شتيده اى كه بيامبر اسلام فرفوده لسثم المسلم من سلم المسلمون من يده لسانه.» كفتاه «نشنيدى كه بيغمير. عليه السلاب كفت: , الفقرٌ فخرى؟. » كفتم: خاموش! كه اشارت خواجه. علبه السّلام: به فقر طايقه اى است كه مرد ميدان رضايند و تسليم تير قضاه نه اينان كه خرقه ابرار يوشند و TPage?

صفحه 7:
۶- نشانه ی سزال (۲) موارد استفاده از ابن تشائه به قرار زير است: الف) در آخر جملات وغبارات برسشى مستقيم: جنائكه: به جه می نگری؟ کدام شاعر را دوست داری! نب بعد أزكلمه يا عبارتن كه ‎atte‏ جمل ى ورسعى مستقيم است+ چتانکه: کدم را می پسندی؟ سبز یا اتجی؟ به نظر شما کدام یک بهتر است؟ دانش یا ثروت؟ نظر شما جيست؟ برويم يا نرويم؟ ج) ماه علامث سؤال را براى نشان دادن ترديد و أبهام در رانتز مى أورنده جتائكه: برخى. تاريخ ولادث ‎galls‏ كنجوى را +07 (؟ ) نوشته اند ادآوری: در پیان جمله های پرسشی غیر مستقيم از علامت سؤال استفاده نمی شود, بلکه نقطه مى كذارئذة چنانکه: همه می دانستدد که چه کسی کلبه را آتش زدهبود معلم از دانش آموزان پرسید كه آيا تكاليفشان را نجامداه اد ۷- علامت تعجّب: sil gn gl alae hyp pte ‏ها ده ی تمچب و شگفتی تسه پلکه‎ he ele Sl ‏بیان کننده یکی از حالات خا و شدید عاطفی یا نفسانی است از قبل: «ب».‎ هتحین» ‎el‏ هرخم > ستهز شک و تردید: "مرو نهی>: هدما ارزو هدر و الم ‎MLE» >‏ «عطاب» «حسرت» و جز نها نانک جه عجب! عجب معلم دلسوزى! آفرين بر این همه هوش و ذكاوت! آرام! به به ! ول بر شما! لى انسان! هان! لى كاش! حيف! احستث! مواظب باش! جه منظره اى! دريغ! أفرين! ۸- خط فاصله ( - براى جدا کردن عبارت های توضیحی: بدل» عطف بیان و جمله معترضه از کلام اصلی؛ چتانکه: فردوسی - حماسه سراى بزرك ايران - در سال 778 ه. ق. به دنيا مد

صفحه 8:
جتيد - رحمه الله عليه - مفث: هبايزيد در ميان ماء جون جبرئيل است در ميان ملايكه » ب) در مكالمه ميان اشخاص ثمايش ثامه و داستان. يا در مكالماث تلفتى در ابتداى جمله و ذر سر سطر به جای نام گوینده؛ چتانک: - الوا - بغرماييد! - سلام. -علیکم اسلا - ببخشيد. آقای سعادث تشریف دارند؟ - نخیر یشان به مسافرث فته اند - می دنید کی پز ی گردند؟ - نخبز ج) به جای حرف اشافه ی «تا» و «به ‏ بین تریشها اعداد و كلمات: ججنائكه: مهر -آذر ۱۳۸۸ (مهر تا ۱۳۸/۸۵ قطار تهران - مشهد ( قطر تهران تا مشهد) دن توديد يا ادلى كلماث همراه با لكنت و كره خوردكى زبان؛ جنانكه. عدم من بزاق هد مس هر جوع لباقي | لدم هه براى جدا كردن هجاهاى يك كلمه در تقطيع يا حروف يك كلمه از يكديكر: جنائكه: ‎gla pT sn a eg gaat‏ )در آخر سطری که پخشی از کلم هل سر ین رده می شودهچنانکه: چیزهایی ماد مداد. پاک کن, 5 ‎Wop‏ اه خط- کش و غیره روز ‎PO‏ ‏می ‎sa‏ ‏ز) بای پبوستن اجزای برخی از عبارتهاى تركيبى؛ جنانكه: بازتابهاى اجتماعى- سیاسی؛ادبی - هنری؛ اجتماعی- هنری: فرهنگی- ورزشی. ‏بعد از شمار ی ردیف خر اناد يا خروف و بغد از كلمه هانى تظير «تبصرة» «تذكر»«توضيح» هيادور» ‎lly‏ أنه نز به کار می رود چناکه: هسجم» پر مه گنه است: ۱- سجع متوزی ۲- جع متوازن > ‎Bale‏ ‎)..( ‏سه تقطه‎ -٩ ‏ین علامت برای تشان دادن کلمه یا کلمات و عبارات پا جمله های محذوف و با افتادگی ها به کار می رو ‏خوا در ول مطلب باشد با وسط یا آخره چتنکه: نام پدر من عبد !.. السث. به كلماتى تظير ازء يه تاه برلىء با ‏در زبانفارسی: حرف می گوبند.. به همین دلیلبود که من به ۱- ستاره (* از این تشانهمعمولاً در موارد زیر ستفاده می شود: ‎۳۰ ‎

صفحه 9:
ب) به متظور إيجاد فاصله بين دو مضراع شغر. ج) در ال سطر بيش از كلمات و عبارت هابى جون: ‎MSD‏ «توضيح» #تنبيه » «تبصرة»؛ «نكت» «توجه»: «باداورى» و جز أنهاء به منظور جلب توجه خواننده به أن نكته. ۲- پرانتز با دو هلال (): #برانتز» که کاه « هلالین» و «کمانک» نیز ناميده مى شودء اغلب در موارد زیر به کار می رود الف) به معتى «يا» و «يعتى» و در وقتى به كار سى رود كه كلمه یا عباوت یا جمله ای را برای تبیین و 'توضيح بيشتر كلام بياورنده جنانكه. بوستان (سعدی نامه) در سال ۶۵۵ ی سروده شده است. جهار مقاله (مجمع التوادر) بين سالهای ۵۵1 و ‎Sab‏ تالف شده است. ب) وقنى كه تويستده يخواهد أكاهى هاى بيشتر (اطلاعات تكميلى) به خواتندة بدهده جتانكه: بايزيد بسطامى (سلطان العارقين) یکی از بزركترين عارقان ايرانى اسث. وذكى (بدر شعر يارسى) نزديك به هزار و صد و جهل سال پیش در روستای رودک در حوالیمرز سمرقند اديده به جهان كشو ج) برای ذکر مأخذ در يايان مثالها و شواهده به عبارت ديكر. اسامى كتابهاء نشريه هاء اشخاض (اعم از شاعر يا نويسنده) رساله ها يا مقاله هايى كه مطلبى از أنها به عتوان شاهد أورده شدمد داخل ‎sly‏ داده مى شود: چتانکه به نام خدایی که جان آفرید سخن گفتن اندر بان منث خداى راء عرّ و جل. که طاعنش موجب فربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نقسی که فرو می شکری واجب. (گلستان سعدی: ص 66 ياداورى- از به كار بردن برائتز هاى متوالى - جز در فرمو 1۳:

صفحه 10:
۲- قلاب | این نشانه بیشتر در موارد زیر به کار می رود: الف) وقتى كه مطلبیجزه اصل کلم نباشد؛ در مان قلاب نوشته می شود؛ چنانکه -آقای رئبس! با یک امضا ی شماد همه مشکلات حل می شود [تنم معتی دار حاضرین ] ابی در داخل قلابنوشته مى شوذة جنائكها ج) در تصحيح متون كهنء الحاق احتمالى كه از نسخ بدل ها يا از سوى مصحّح اضافه مى شود. در ميان قلاب جای می گیرد؛ جنائكه. واین ره مسلمانی] اه خداپرستی توست. رست تاه بهشت]. به درستی که يديدار كرديم نشاتها. كروهى ارا كه دورانديشند و بند كيرند. (ترجمه و قصّه هاى قرآن. نيمه ى اول ی ۳۲۷ ياد فارم كه شبى در كاروانى همه شب رفته بوذم و سحر در كنار بيشه اى خفته. شوريذه لى أكه در أن سفر :همراه ما بود] نعره برأوزد ووراه بيابان كرفت و يك تفسن أرام خيافت. (كلستان سعدئ. ص 89 1- مميّ (/): ازاين نشانه ها در موارد زير استفاده مى شود: الف) براى جذا كردن سالهاى هجرى شمسى و قمرى و ميلادى: جنانكه: محمد بن جرير طبرى. در 1ل؟ه. ق/ 54م در أمل به دنيا أمد ودر سال ‎8٠١‏ ه.ق. / 476 م. درگذشت. ب) برای نشان دادن شماره سوره ها و آیه های قران کریم» از سمت راست ابندا شماره ی سورهه سپس SPAR HRS SA ASUS aa SG Gls AIRE NG lA ‏لن من لشکا رح الک اقب (فرآن ۸۳ ) زبن زلم نرق لی نوم‎ eh LE ‏رنب‎ ۴- جهت نما ( موارد مهم استفاده ی این علامت که فلش تبزنامیده می شود؛بهقرر زیر استد الف) برای نشان دادن ترتیب و یا استحصال تدریجی و ی تتیجه دادن امری؛ چنانکه ‎oye‏ > رف > رفار ‎

صفحه 11:
جز آنه. درباره ی معنی دقبق کلمه نوشتن نامه اداری شبیه به نامه های معمولی و دوستانه نیست. نامه نگاری اداری آلبن و روشی دارد که أن را از ساير شيوه هلى نكارش متمايز مى كند. اك برلى اه رگن خاصی از سبك تكارش نامه معمولى استقاده كنيم. ابن كار توعى توهين محسوب مى شود به همين علث بايد در تكارش يك نامه ادارى برخي تکات ریز و درشت رعایت شود تا مه ما سوه برداشت تكرهد. تلمه هلى ادارى بايد با رعايت نهايت ادب و احنرمتارش شود خضوما گر تمه رای شخمی الا دست وب ارگانمهمی نشته می شود رعیت سبک نشتن تن ری سیب می شود که چاگه ما در متام کسی که لها نوشته ار رفته وه متن نامه ما توجه کردد . نکات مهم در نوشتن نامه اداری اولین و مهم ترین نکته ای که در نگارش یک نامه اداری بای به خاطر داشته باشید این اسث که بدانید با چه کسی قصد مکاتبهدارید. در نوشتن یک نامه ادری بید سلسله مراتب رعایت شود. پس از این که شخص مورد مکاتبه مشخص گردید.بیدبه نکات زیر نیز دقت شود. * با تهايث دقت و صراحت تمه را بتویسید و مطمئن شوید که غلط املائى تداريد. * به هيج وجه از كلمات عاميانه و اصطلاحا كوجه بازارى در نوشتن نامه ادارى استفاده تكتيد. * تا می تونید خلاصه بتویسید و از حشو و بکار بردن کلمات و عبرات هم معتی خودداری کنید 1۳۹

صفحه 12:
* اگر متن تاه طولاتی است. حدالامکان در نام خلاصه اى از دستور ويا أبلاغيه را نوشته و سپس من ابلاغية يا دستور را قر بيوست ضميمه کتید. * نامه ادارى زا با فونت رای سازمان تكارش كنيد و اندازه فلم را متناسب و قابل خوانده شدن قرار دهيد. * اكر به سازمان يا فرد بالا دست تامه مى تويسيد از كلماتى همجون به استحضار می رساند. ار به رها فرد هم رده تام میتویسید از عبارت بهآگاهی می رساند و ار به در با رد زبردست نامه می تویسید از عبارت به اطلاع مى رسائد استقاده تمابيد. * مثن نامه را صربح و رسا تكارش كنيد. * مه راز سمت راسث شروع به توشتن كنيذ و قسمتى را ذر سمت چپ. جهت حاشیه تویسی خالی ابكقاريد. * نامه رابا نام خداء تاريخ. شماره و همجدين ذكر اين مورد كه داراى بيوست مى باشد يا خیر أغاز كنيد: * اكر مكاتبه بين فو سازمان در حال وقوع أست توصيه مى شود ابتنا مبدا قامه را ذكر و سيس ككيرقفه را عتوان كنيد: بعنوان مثال بتويسيد از دانشكده يزشكى .. دانشكده كشاورزى سيس موضوع تامه را ذكر كرده ويس از أن شروع به تكارش متن نامه نماييد. * ار نامه در باسخ به نامه الى ديكر اسثء حتما هر لبتناى تارش متن تامه ذكر كنيد که نامه در بخ به ‎al ab at‏ عبش ازاتمام توشتن نامه أدأرى: يك خط جا كفاشته وهر سمت جب تامه رأ امضا و مهر كنيد وتاريخ را يادداشت تماييد. * اكر نامه در باسخ به نامه لى ديكر نوشته شده حتما ذر ابتداى نامه از عبارت فر ياسخ به تلم شماره ... و اكر نامه با توجه به نام هاى ذيكر نوشته شده از غبارت عطف به نامه شماره ... استقادة تماييد. * اكر نياز است كه نامه براى بخش هاى ديكرى نيز ارسال شود در قسمت ياورقى نامه: قسمتى به نام رونوشت ایجاد کرده و نام تک تک بخش ها را يادداشت كنيد. * نامه داری باید در یک طرف صفحه نوشته شوند و نباید در حاشیه آن ها چیزی توشت. * مثن نامه بیدا نهایت دقث در صحث مطالب تهیه شود. * متن نامه بايد شايسته فرد كيرنده باشد و بست و مقام شفلى و سازمانى فرد كيرنده بايد در نظر كرفته.

صفحه 13:
* در نامه ها ادارى بايد شیوایی سخن و روانی مطلب نیز در نظر گرفته شود و از لفات قدیمی و نامائوس تباید استفاده شود. * از نشنههایقاددی (وبرگول, قطه و ...) بید درست و بهجا ستفاده کرد * در نامه های دری بايد از استفاده كردن جملات توهين أميز. تهديد أميز و مشكل أفرين خوددارى کرد ‎bese hl gla a ©‏ ید در کفذهایبزرگ تشته شود تا اکن ارجاع و حاشی نویسی داشتهباشد * نامه حدالامكان بايد تايب شود يا حداقل با خط خوانا توشته شود. * سلسله مراتب بايد رعایت شود, مثلااگر می خواهیم برای ادره ای نامه بویسیم اولین تفر باید مدیریت. مكان مورد نظر باشد. عدم رعايت سلسله مراتب باعث توهين به ياببنى ها می شود * اكر مخاطب نامه را تمى شناسيم نامه را بايد با يك عتوان كلى ينويسيم. در هر اداره يك سيستم تفكيك نامه وجود دارد که باعث ارسال نامه به مکان مورد نظر می شود. * اكر نامه به وسيله اينترنت مكاتبه شود: الف) از رنك هاى ملايم(مثل آبى) استقاده شود. ب)تايب همه نامه با فونث بزرك يك نوع توهين محسوب مى شود.ج) ارسالتعداد زیادی یمیل برای یک مکان کار هون نت spb ge Es Dyno ‏موش قزی پیج‎ iS aN ‏ا‎ ‏كبرندكان رونوشت.‎ سرلوحه ثامه هلى ادارى به أن قسمت از ثامه اطلاق مى كردد كه معمولاً در بالاى كاغذهلى ادارى چاپ شده است. در وزارتخانه ها و موسسات دولنی آرم جمهوری اسلامیارن: نم وزارخنه نام موسسه با ‎Ba sled gla‏ و پیوست می باشد:برخی از ازمانهی وایسته بهحوت. رم اختضاصی خود را در ای امه چاپ می عنوان گیرنده نامه متظور از گبرنه با مخاطب نامه عبارت از شخص, مقام سازمنی؛ سازمان با واحد سازمانی که نامه بهآن خطاب می شود. 1۱۳۹۰۰۴

صفحه 14:
عنوان گیرنه نامه با کلمه «به» مشخص می شود. - عنوان فرستتده نامه متظور از فرستنده نامه عبارت از شخص با مقام سازمانی, سازمان یا واحد سازمنی که نامه از طرف او توشته مى شود. بیان کنندهعنوان فرستنده نامه کلمه «ز» می باشد. موضوع نامه منظور از موضوع نلمه عبارت كوتاه و كويابى است كه مبين محتواى نامه بالشد موضوع نامه با کلمه «موضوع» مشخص مى كردد تلخيص موضوع نامه و ذكر أن در بالاى نامه صادره ضرورى لست و انجام اين ام بايد از طرف تهيه كننده بيش نويس صورث بذيرد. زيرا نامبرده بهتر از سابر مقامات ادارى كه در جريان مطالعه نامه قرار مى كيرند صلاحيت خلاصه نمودن موضوع را داد تعیین خلاصه مطلب مندرج در امه و کر آن در لا نام موجبات سهولت و سرعت گردش و مکاتبات ارا فراهم مى سازد و براى متصديان ثبت و كنترل و سار پرستلی كه نامه ا از نظر كلى ملاحظه نموده ويا مورد بررسى و اقدام قرار مى دهند مفيد و ضرورى أست. gn ‏مطالب و شرحی است که در رتباط با موضوع نامه توشته می شود و در حقبقت هدف نامه است و‎ ‏چیزی است که انگیزهتهیه تاه میباشد و ممکن است کوتاه و در یک با چند سر باشد و یا در یک یا‎ ‏چند صفحه تهیه و تنظیم 99,8 مسئوليث نهابى هر نمه ایک فرد ی قام سازمانیاست که نامه بوسیله‎ ‏وی امشاء می شود.‎ ‏#مشخمات امشاءکننده‎ ‏مشخمات ادارى و فردى شخصی اس که نامه را اضاه مى كند.‎ ‏#گیرندگان رونوشت‎ ‏واحدهای سازمنی با اشخاصی هستند که می بید رونوشت نامه به عتوان أنان صادر كردد و غير از‎ ‏كيرنده أصلى استء كيرندكان رونوشت معمولا با عبارت «رونوشت به» مشخص مى كردد.‎ اسکلت کلی یک ناه داری: نامه رپ نم خداآغز می کنیم. 1۱۳۹۰۰۴

صفحه 15:
اريخ را درج مى كنيم. -موضوع نامه را مى تويسيم. نام شخص گیرنده ابا احترام همراه سمت وی می نویسیم متال: جتاب آقای بهادری مدیریت محترم سازمان.......... با مدیریت محترم سازمان ............ چتاب آقای بهادری حنامه را با حدود يك سانتى متر از محل طبيعى شروع سطر أغاز مى كنيم و بدون طول و تفسير هاى اضافى شروع به طرح مشكل مى كنيم. ‎sh‏ را كه از كيرنده نامه داريم محترمانه ذكر مى كنيم و اكر توانستيم راد حل با بيشتهادى ارائه مى تین ‏- نامه بايد بيشتر جنيه خواهشى داشته باشد. ‎al yg Shaadi gl‏ امه سمتا چپ می لویسیم و امطا مشیم ‏نمونه هایی از نامه های اداری ‏موضوع: ثبت تام در مدرسه ‏رياست محترم ادره اموزش و برورش شهرستان ... جتاب أقلى اسركار خانم.... ‏با احترام. ضمن ارسال فتوكبى حكم انتقال شماره. ....روز....أخاره. ...من به اين شهرستان متتقل شده ام خواهشمند است دستورفرمییدفزنم .... ‎Sones ea eg‏ به محل سکونت ما نزدیک است ثبت تام کنند برای سهوت کارهپونده و تمام سوابق تحصیلیتمبرده برای اطلاع و هركونه اقدام توسط فرزندم تقديم مى شود. اميدوارم با دستورى که صادر می کنید. موجبات دلگرمی و ادامه تحصیل فرزند ‎soled pals‏ ‎

صفحه 16:
#نامه هلى أدارى كه إز اداره يا لركانى به اداره يا اركانى ديكر فرستاده مى شود, فقط در قسمت اوليه با بقيه ‎Aas‏ هاى ادارى تفاوت دارند بدين صورت كه اول نامه به جاى نوشتن نام فرد دريافت كنتده و فرستتده نامه كلمات ‎sda ab) Bligh‏ اداره) استقاده مى شود. ريخ 190511 شماره: ۶۵۷ به : دانشکده فتی از: دانشکده پزشکی موضوع : آموزش اینترنت عطت يه نامه شماره ۴۴۱ مورخ ۱۳۹۲:۶۱۱۹ آن دنشکدهمحترم درخواست میشود یک تفرمدرس را ‎aks Spa gpg eal op cee‏ مت ‎ones‏ ات جوز فراید ‎pe Pata‏ أموزشى اينترفت به اين دانشكده ارسال تمايتد. قبلا از همكارى شما سياسكرزارى مى كردد. نام و نام خانوادکی

صفحه 17:
به نام خدا جناب أقلى. مدير محثرم اجرابى تمايشكاه. موضوع : درخواست غرفه در نمایشگاه با سلام و احترام بدیتوسیلهبه استحضار می رساندایتجالب ...با مسئولیت . در مرکا مجموعه! شرکت ... پس از مطلعه شرایط پذیرش متقاضیان و پر نمودن. فرم تکمیلی بنامه ها بدینوسیله آمادگی خود و مجموعه مذکور را جهت حضو فعال و موثر در تمایشگاه.... به حضور اعلام می دارم.خواهشمند است دستو قرماييد اقدامات لازم مبذول ‎ssl‏ بدیهی است هرگونهتببر در تصمیم حطور این شرکت در تمایشگه قزلما به صورت تكتين أعلام خواهد شد و در غير اين صورت مسئوليت مالى أن بر عهده ابن شركت خواهد بود. به مینک تنم با کمک بکدیگر گامی هرچند کوچک در بهبود فضای کسب و کار کشهرمان برداريم. تمونه نامه درخواست امریه

صفحه 18:
جناب أقاى قلات مدير محترم سازمان موضوع : درخواست امريه با سلام و احترام بديتوسيله يه استحضار مى رسائد اينجاتب.... فارغ التحصيل مقطع كارشناسى رشته .... دانشكاه اشهر ...كه به تازكى فارغ التحصيل كرديده ام تمايل دارم تا خدمث مقدس سريازى را با اخذ امرية در أن سازمانیگذرانم و ضمن اخذ تجربه از رهتمایی ها ی متخصصین محترم آن سازمان تيز يهزء عتد گردم: در صورت پذیرش تقاضا اینجانب مهد می گردم علی تعاممدت خدمت . شمن رغایت نظم و اضباط كارى؛ مقررات ادارى أن سازمان را مد نظر قواربدهي و امور محوله را به نحو احسن به اتجام رسائع: اميد رازم كديا ابن مرعرلست موالتت ا رايع بيشابيش از بذل توجه حضرتعالى بى نهابت سباسكزارم. نمونهبرایانتقال ی مهمان دانشجوبان رياست محترم دانشكاه علوم بزشكى تبريز موضوع : خرخواست انتقالى يا مهمان به دانشكاه. ياسلام

صفحه 19:
احتراما . به استحضار می رساند یتجانب .... دانشجوی ورودی مهر ماه سال ... بعلت ايتكه بس از قیولی در دنشگاه و شروع دوران دانشجوبی, متاهل گردیده ام و محل اشتفال دالم همسرم + در شهر...است خواهشمتد است با تقاضاى انتقالى / ميهمان به دانشكاه ...موافقت فرمابيد. باتشکر وسپاس... امضا نوشئن نامه أدارى درخواست وام دانشجوبى ریس محترم صتدوق رفاهداتشجویان دنشگاه.. موضوع : تقاضاى وام دانشجوبى با سلام و احترام بسن سيا ليد حي مر ملسويي سدس ددحو ووو | +17 .كه هر رشته .... مقطع .... مشفول به تحصيل هستم جهث هرياقت وام دانشجونى : تحصيلى | تحصيلى ممتاز و تموته ا مسكن ‎١‏ ضرورى( بايا نلمه خريد كثاب تخصصى) | ضرورى ممناز نمونه | ضرورى, مبئكر / ضرورى قهرمان ورزشى / حوادث غبرمترقبه | وديعه مسكن | تفذيه ! | حج عمره | زيارت عتبات ‎elo) ye tS che‏ 1 شهربهدنشگا مارد عاس ‏ به مغ تقاشای کتبی خود را به حضور تقدیم می دارم الذا خواهشمند است دستور فرماييد اقدام لازم مبذول تمايتذ.تسريع در وگذاری وام موجب کمال امتتان است.

صفحه 20:
چگونه یک درخواست یا نامه اداری بنویسیم سلام خدمت دانشجویان عزیز: هر دانشجویی با بو ورود بهدنشگاه تا زمنفارغ التحصیل شدن خود. با پخش های مختلفی از انشگاه سرو کار پیدامیکند و بای رساندن يبام خود به مدير و مسئول مربوطهء بايد یک درخواست ی نامه رسمی ادارى تنظيم تمايد از أنجائيكه أشتابى با جكونكى توشتن درخواست يا نامه ادارى براى هر دانشجويى بسيار مهم است و یک درخواست یا امه ااری خوب نگاشته شده می توقد تابر بزیی بر روی دیدگاهمدیر با مسئول مربوطه ايجاد تمايد و همجتين نظر به اينكه اكثر دانشجويان در مقاطع ارشناسی و کارشناسی ارشد با نحوهنگرش یک درخواست با اه ااری خوب آشتابیندرند :لا تصمیم گرفنم که در خصوص نحوه نگارش یک درخواست يا نامة ادارى خوب مطلبى را قراهم کنم و در ولاگ قرار دهم تا كمكى به شما غزيزان كرده باشم . باشد كه انشاءالله مقبول شما قرار كيرد. درخواست یا نامه اداری وقتی را اه و رگن با شخص مهمی ام می تویسیم که ره کار با او درم از تمه ای تقد می کنیم در جنين مواردى نمى شود از نام دوستانه استقاده كرد و إبن كار توعى توهين به شخص كبرندة امحسوب مى شود نوشتن نامه ادارئ چیزی نیست که بتوان به صورت گام به گام آن را آموزش داد بلکه می شود با ذكر تكاتى جند و تشان دادن متا به نوشتن صحبح آن کمک کرد. همه ما در سال اول متوسطه با توشتن نامه اداری آشنا شده ایم اما در انجا با ذکر نکات پیشتری سعی در بهبود نگارش چنین نامه هایی خواهیم داشت. هر درخواست يا امه اداری از پنج جزء ذیر تشکیل می شود: [Paget

صفحه 21:
اف به نم خدا سم و سمت سازمنیگینده نامه چم متن درخواست با نامه د- تشکر و قدردانی م- مشخصات امضاء کننده ا- به قام حها: تامه رابا نام خدا أغاز مى كتيم. ۲- سم و سعت سازمانیگيرندهناه:متظور از گیرنده با مخاطب نامه عبرت از شخ ‎sale fn‏ 0011 می شود آول سم شخ گيرندهر با احترام می نویسيم و سيس در قسمت بابين أن سمت سازمائى وى را نيز مى نويسيم. بطور مثال: جناب أقاى حامد زرقامى مدیریت مخترمسازمن باسلام احترمابهاستحضار می رساند درخواست يا قامه: مثن نامه را با حدود يك سانتى متر از محل طبيعى شروع سطر أغاز مى كنيم و بدون طول و تفسير هلى اضافى شروع به طرح مشكل مى كنيم.اننظارى را كه از كيرتده نامه داريم محترماته ذكر مى كنيم و اكر توانسنيم راه حل يا بيشتهادى ارائه مى دهيم. توجه كنيم كه در متن نامه دستور نمی ‎elas gas‏ ز ز[ 277 من نطنه ماب وشرسن لاه داتراط با موضوع نله نف مق شود دز حقیفت عدف له في چیزی است که انگیزهتهبه امه می باشد و ممکن است کوته و در یک يا چند سطر باشد و یا در یک یا [Paget

صفحه 22:
چند صفحه تهیه وتنظیم گدد. ؟- تشكر و قدرداقى: بعد از اتمام متن نامه . از كيرنده نامه تشكر و قدردانى مى كتيم. بطور مثال: اقبلا از همكارى بيدريغ شما سياسكزارى مى كردد. با تشکر ۵- مشخصات امضاء کننده: در آخر تام و مشخصات خود را در این نامه سمث چپ می نویسیم و لمضاه مى کنیم و در کنر امضای خود تاريخ نكارش نامه با تاريخ درخواست را نيز مى نويسيم. بطور مثال: ESE ogo ةوطع نمونه یک درخواست یا نامه اداری: به نام خدا جناب آفایاسرکار خانم هديق معاون ارياننت با سلام و احترام.. احتراما'ضمن ارسال نسخه اى از فتوكبى حكم انتقالى بدر اينجانب ........ به شماره.... مورخه .از استان سیستان و بلوچسنان به سازمن ..... استان بوشهره خواهشمند است دسئور فرمایید درخواست انتقالی ام از رشته مدیریت بازرگنی دانشگاه سیستان و بلوچستان به رشته تحصیلی مدیریت 1۱۳۹۲

صفحه 23:
‎A‏ دانشكاه خلبج فارس مورة بررسى قرار كيرذ. براى سهولت كار برونده و تعام سوق تحصيلى ام براى بسع هرود هنم ومد وروت سیون رورا یزیا في كار یات دربن وأنانه تحسیلم رد دانمگا خلیجقرتن فزاهمفراید ‏قبلاً از همکاری شما سپاسگزاری می گردد. ‏نکاتی درباب نوشتن نامه اداری: ‎-١‏ تمه داری باید در یک طرف صفحه کاغذ ۸4 تمیزنوشته شوند و نبید در حاشیه های آن چیزی ‏توشت: ضمنًحاشبه ۳ سانتی از بل پایین, چپ و رات زا براى كاغذ در تظر بكيريم. ‎Cal lal oy‏ دقت در صحت مطالب تهیه شود ؟- متن نامه بايد شايسته فرد كيرنده باشد و بست و مقام شفلى و سازمائى قرد كبرنده بايد در نظر كرفته ؟- در نام هاى ادارى بايد شيوابى سخن و روائى مطلب نيز در نظر كرفته شود و از لغات قديمى و تامانوس. اتبايد استقاده شود ‏ف- در نامه هلى ادارى به هيج وجه تبايد از كلمات و جملات عاميانه استفاده كرد. ‏عد از نشانه هلى قراردادىاويركول. نقطه و_)بايد درست و به جا استقاده كرد ‏۷- در نامه ها اداری باید از استفاده کردن جملات توهین آمیز,تهدید أميز و مشكل أفرين خودخارى كرد ‎[Pager ‎

صفحه 24:
۸- نامه های آناری ترجبحا بید در کاغذ های 84 نوشته شود تا مکان ارجاع و حاشیه تویسی داشته بشد. 4- نامه حدالامكان بايد تايب شود يا حد اقل با خط خوانا نوشته شود. - حتمً سمی کنیم نام ونم خانادگی دقبق مخالب درخواست با تاه ااری را تويسيم و اگرمخاملب هرا به موستن ‎gad‏ سیم نله را ادا مناخ سمت ‎as‏ ماب تبه من تویسیم. معرفی بهترین داستان های کوتاه معروفادبیات جهان داستان كوت همانطور که از اسمش پیداست.داسانی است كه كوقاه باشذا ادكار أل وه نوسنده معروف أمريكابى درباره داستان كوتاه م كوي هداستان کوتلهرویتی است که بتوان آن را در یک نشست (بین نیم تا دو ساعت) خواند. همه جزئیات أن بابد بيرامون يك موضوع باشد و يك اثر را لقا كند». ابن كونه داستننويسى كذشته كوتاهى دارد.اولين داستانهاى كوتاه در أوايل قرن توزدهم نوشته شدتد. ادكار ألن يو در أمريكا و نيكولاى كوكول در روسيه كونداى از روايت و داسئان را به جهان معرقى كردئد كه امروزه به أن داستان كوتاه مىكوييم. داستان كوتاه مثل دريجهاى اث که به روى زندكى شخصيت يا شخصيتهابى باز م شود و خوانده ‎ge‏ يرال مدت کوتاهی از این دربچه ب اغن‌هایی که رخ میدهند ناه کند. داستانهلى كوته يا در تشريدها و مجلات جاب مىشوند و يا به صورت مجموعهاى از جند داستان در يك كتاب منتشر مىشوند. داستانهابى كه در يك كتاب كتار هم قرار كرفتعائد مىتوانتد از يك نويستده

صفحه 25:
باشند ‎lansing NH‏ مختف. در این باداشت پا کنب‌هابی از هرد دسته و بهنرین داستان‌های کته جهان آشنا می‌شویم. بهترين داستانهاى كوتاه جخوف أننوان باولوويج جخوف 105 - +116) داستاننويس و نمابش نامدنويس زرك روس الست كه به عقيده بسباري از نويسندكان و منتقدان أو مهمترين نويسنده داستان كوتاه ادبي اسث. كتاب «يهترين داستانهاى كوتاه جخوف» شامل سي و جهار داستان كوتاه اسث كه جخوف أنها را در ۲۴ سالكى تا سال باياني زندكىاش نوشته. جخوف با ابنكه ؟؟ سال بيشثر زندكى فكرد اما در طول زتدكى كوتاه خود تاثيرات شكرقي بر داستان‌توسی و نمابشنمه نویسی گذاشت. ‎kbs‏ کتاب ‎wm‏ داسئان» مجموعهاى از نه داستان كوتاه جروم ديويد سلينجر. ‎1S Sl Syl plan eas‏ احتمالا نام رمان معروف او ناطوردشت. به كوشتان خوردداست. اين كتاب بيشتر با عنوان ‎la Sb‏ نقاش خيابان جهل و هشتم» منتشر شده بود ابن ام را مترجم براق اكتاب و همجنين برلى داستان هشتم. با عنوان اصلى «..._دودوميه اسميت»؛ انتخاب كردهبود. يه ناته ماوق لين کتاب توسط کوه میر عباسی در تشر ماهی منتتر شده ست. با تگهکلی به اب مىتوان به وجود عناصر محورى مشترك در داستان ها بى برد. مساله جنك و تاثيرات مخرب أن يكى از مفاهيمى لست كه در تمام داستانها ديده مىشود. در برخی پررگ‌تر و در بخی دیگر کمرنگت. ثلا در داستن ششم تقديم به امه بعش و نکبت. ان موضوع نقش محورى دارد. راوى داستان يك نظامى أمريكابى است که از حضور خود در جنگ می‌گوید. او با دختر جوانى به نام ازمه ملافاتى داشته كه يس از شش سال به جشن عروسی‌اش دعوت شده است . او حالا مىخواهد جند مطلب افشاكرانه درباره عروس بتويسد. 1

صفحه 26:
در بافیداستان‌ها نیز نشان‌های کوچک و بزرگی از جنگ و ائرات أن مىبينيم كه ناشى از حضور سليتجر در جنگ چهانی دوم و درک اثرات مخرب آن است. زندگی عزیز لیس مور توسنده ‎lel iol as yi‏ در سل ۲۰۱۴ است.کتپ هزندگی عززهمجموعهای از چهادهداستان کته و است که در آن با دم‌هایمعمولی و زندگی‌هایمعمولیروبر می‌شویم.آدم‌هابی كه إز فط عادى يون انتظار نداريم كه در قصدها بببنيوشان. مونرو در داستانهابش ما را درجريان واقعيث زندكي شخصيتها قرار مدهد و خود زندگی را توصيف مىكند. زندكواى كه نمتوان أن را خلاصه كرد يا پخش‌هایی از آن را حذف کرد تا خوشاپندتر شود موتر تویسندهداستن کولب سبک سادهست. داستان‌های او چند لاه نیستد و و منورش را دون پیچیدگی به خوائنده م رسائد. أليس مونرو «استاد داستان كوتله معاصر» لقب كرفته و از نظر منتقدان جامعه كنايخوان را با داستان كوتاد آشتی داداست. پس لذت خوندن ان کاب را از حست ندهید. كافه باريس ‎se‏ پریس» یکی از مجموعه دستن‌هایکوته از توسنههایبزرگ جهان است که تنوع دای بسیا خوبى هارد. هجده داستان از جهارده تويستده. داستانهابى ازنويستددهاى مشهور قرن نوزدهم تا قرن قرن بيستيكم. از ادكارألن بو و نيكلاى كوكول كه بنيانكذارن زائر داسنان كوتاه در أوايل قرن نوزدهم هستئد تا عزيز نسين كه يكى از مشهورترين طنزتويسان معاصر تركيه است. البر كامو. للون تولستوى. فلودور دستایوفسگی و گی دو موياسان از ذيكر تويستدمعابى حستند كه داستانهايشان را در اين كتلب مى خوانيم, ‏دیوار گذر ‎

صفحه 27:
مارسل امه نويسنده مشهور فرانسوى است كه أثارش در يهترينهاى ادبياث فرانسه قرار مى كير کتاب «دپوار گذر» پنجمین مجموعه داسئان اين تويسنده اسث كه شامل بتج داستان با ناوهاى ديوار كذرء كارث. حكم ضرب المثل و جكمدهاى هفت فرسخى اسث. داستانهاى اين كتاب در فرانسه تحث اشفال در جنگ جهانی دوم روايت مىشوند اما فضابى فانتزى دارند. مترچم در مقدمه کناب می‌گوید: سل له گه دای سیت بهجهان درد ولى ین گه هجایمنتهی شدنبه یاس و بوچی به طنزی سياه مورسد اويا شلاق طنز به تمام حماقتهاى جمعى حمله مىكتد. با أين حال اهل بند و موه نیست و قبل از هر جيز مىخواهد سركرممان كند وبا درأميختن واقعيت و خبال ما را از فشار روزمركيها برهائد». خوبی خدا اب «قوبی عداء را که می‌تواتی انار شسته‌یت پهقصه هتفر با سلیقه و فرهنگ متفوت گوش بدهی یک سرخپوست. یک انی, یک سیاهبوست. یک هندی, یک بوستییی و چند سقیدپوست که همگی از نوسندگان شاخص ادیات مرز آمریکاهستند و با تام تفو‌هایی که در سبک داستننوسی‌شان وجود (AG ‏که‎ angen cal JED ‏هم شبافت دارند,قماگوییبه زین اد‎ ape SS ay منتشر شده در تشريات ادبى أمريكا در شش سال كذشته بركزيده شدعائده به أين ترتيب هستئدة چیزی كه كرو م ىكذارى بس م كيرم/ شرمن الكسسى زره بخش اول/ الكساندر همن فلامينكوااليزابت كمير فرنج 100

صفحه 28:
خوبى خداا مارجورى كمير جناب أقاى ربيس جمهور / كيب هادسون ‎Sina‏ برسيوال اورت كارم داشتى زنك بزن/ ريموند كارور جهنم- بهشت| جومپا لاهیری رفنيم بيرون سيكار بكشيم. هفده سال طول كشيد اسم ديات روسيه كه مي أيد به ياد جغوف و داستايوفسكي و تولستوى مىافتيم: ديات كلاسيك روسیه برايمان أشناست. اما ادبيات و نويسندكان معاضر روس راء با وجود أثار درخشانشان كمتر مي شناسيم. كتاب فرفتيم بيرون سيكار بكشيم هفده سال طول كشيد» مجموعدى نه داسئان كوتاء از هفت نویسنده معاصر روس است. قبل از هر داستان معرفى كوتاهى از نويسنده و آثارش را مىخوانيم. لين أشنابى كوقه با زندگی توسنده کمک مىكند تا بيشتر با ‎gL‏ داستانها همراه شويم. دينا روبينا. لودميلا اوليتسكايا. لودميلا بتروشفسكايا. أندرى كلاسيموف. ويكتور بلوين» ميخابيل یف و زار لین هفت نویسنده‌ای هستند که داستان‌هایشان ‎nfo lh ge IS gl py‏ كه حال و هواى نزديكى به يكديكر دارند. همان فضاى تيره و تار هميشكى ادبيات روس و قهرمانانى از لايدهابى از جامعه كه اتكار بيش از اين نمى توانستند صدابشان را به كوش كسى برسانند. بهترین داستانهای جهان دوره بنج جلدى #بهترين داستانهاى جهان هرا احمد گلشبری به فارسی ترجمه کد‌است. و لاش کرده تا از همه نویسندگان مطرج و صاحب سبک قرن‌های نوزدهم تا بپست و پکم داستان‌هاپی را در ابن 9

صفحه 29:
مجموعهبکناند.سلیقه خوب مترجم در انتخاب تويسنددها و داستانها و ترجمه روان او باعث شده كه مجموعداي جذاب و خواندنى از يهترين داستانهلى تكوتاه جبهان در اخنيار ما قرار بكيرد. ابن مجموعه ويزكى مثبت دبكري هم دارد. هر لبتداى هر داسئان شرج جال كوتاهى از نويسنده و أثارش نوشته شدداست که هم ‎ge shld‏ دناب دهد و همه زک هدر نان گنک موه جلد ال این مجموعهبه نت‌گراه ‏ اسان کهن تعلق داد وبسندگای چون تولستوی گوگول: جخوف و تانانيل هاثورن. در جلد دوم و سوم آثار نويسندكان دوران طلابى قرنهاى نوزدهم و بيستم را مىخوانيم. نويستدكاني جون سامرست موام, جك لندنء كراهام كرين و فرانك اوكائر. در جلد دوم أثارى از دو تويسنده ايراني يعنى يزرك علوى و محمد على جمالزاده نيز ديده مي شود. جلد جهارم به آثار سنث ستيزان يا مدرتيستهابى جون لبر كامو, ارنسث هميدكوى فرائنس كافكا و ويرجينيا وولف اختصاص داده شدماسث. در جلد آخر يعنى جلد ينجم أثا نويسندكان بسامدرنيست مطرج مو شود. نويسندكانى جون هاروكى موراكامى؛ كابريل كارسيا ماركز وريجارد براتيكان. دسته بندى تويستدمها بر أساس سيك داستانتويسيشان كه توسط احمد كلشيرى انجام شده لستة ابه ما كمك م ىكند تا سبكهاى مختلف را به لحاظ تاريخى و ویزگی‌های فرهنگی اجتماعی‌شان بشناسبم. ابن مجموعه کاملی است که با خواندن آن با بسيارى از نويسندههاى مشهور جهان و سبك داستان نوبسيشان أشنا م شويم. جند داستان كوتاه همراه با تحليل مجموعه جهار جلدى «جند داستان كوتاه همراه ب تحليل» با ترجمه و تحليل شادمان شكروى منتشر شده است. در هر جلد از لين مجموعه تعدادى از يهترين داستانهلى تكوقاه جهان قرار كرفتهاست. بعد از هر داستان تحليلى درباره أن أمده ست كه شامل نكاتى اسث به درك بهتر اثر كمك مىكند. به كفته مترجم در 1۱۳۹۹

صفحه 30:
بيشكفتار كتاب. برخي از نات مسیمبهدستن مربوطند و بر غير مستقيم, نكات فيرمستقيم در واقع راجع به زندكى نويسندى فضای فکری و شبوهنوبسندگی و است که بیشتر بای خوانندگانی است که به تازگی پا آثرنوپسنده آشنا شد‌ان. اما در مواردی به کار خوانندگان حرفه‌ای هم می‌اید در جد ول ان مجموعه داستان‌های از زوا اشیگورورنست همینگوی. وم ساوان ویساک بل میخونم در زندكى بير مشغله اين روزهاء ممكن اسث زمان كافى براى خواندن داستانهاى بلند و رمان نداشته باشيم. داستانهاى كوتاه مىتوانند مانند هل ارتباطى باشند و تكذارند از ادبيات داستاني فاصله بكيريم. کاربرد نادرست واژه ها و ترکیب ها برخی از ترکیب ها و واژه ها با وجودی که درستند اما در نوشته ها به صورت نادرست به کار مى روند. در ین جابه تعددی از نها اشاره می ‎oo‏ ‏اعلام ‏ اعلان اعامبه معنی «آگاهکردن» و «خبردادن * است: وصول مدارك را اعلام قرمابيد. اعلان به معنى «علنى كردن» و « أشكار كردن ‎soul‏ ‎DE‏ موضوع كار درستى نبود ‏اکثر |اکثریت ‏أكثر به معتى بيشتر ست . اما «كثريت» در مقابل «قليث» «كميت بيشثر» را نشان می‌دهد. ‎

صفحه 31:
يس مىتوان كفت كه : «اكثر دانشجويان وضعيت مطلوبى دارند.» اما درست نيست كه بتويسيم ‎٠‏ ‏دانشجویان وضعیت مطلوبیدارند.» كاربرد « اكثريث» در جملههابى از اين قبيل صحیح است: « هميشه حق با اكثريت اسث» يا « جلسه با رفتن اعضا از اكثريث ‎SH‏ انتساب | انتصاب انتساب : به معناى #نسبث داشئن» و انتصاب به معنای «نصب کردن و گماشتن» است. انتساب این مطلب پهآقای .... درست نیست. انتضاب جتاب. عالی ره سمت ‎aii ot Sid sarees‏ انتظار رفتن این ترکیب تقريباً به معتى اميد رفتن» و «اميد يودن» است و نبايد به معتى « احتمال داشئن» يا «بيم داشتن» به كار رود. ‎Si‏ جيل « با ان شیهای که شما درس می‌خواید. تظر می‌رد که مشروط شوید.* تست اس ‏و به جای آن باید نوشت : « با این شیو‌ای که شما درس می‌خوانید .بیم آن می‌رود که مشروط شوید. * ‏حتمال دارد که مشروط شوید) ‏انجام ‏أبن وازه به معناى بايان اسث و با فعل هاى متعدى جون : رسائدن ‎٠‏ رسیدن «ددن, گرفتن ,یافتن و اشذن به كار مىرود ؛ بنابراين ‎٠‏ بهاجام رساندن » به انجام رسیدن » انجام داهن و ... درست است ؛ ما + توشتن این جمله درست نیسته ‏*تجام این کار دشوار است» به جای آن باید نوشت :انجام دادن اين کار دشوار است ‎[Pager ‎

صفحه 32:
برخوردار بودن اغبر» به معناى بهره و سود و برخورفار يعنى بهردمند و كامياب بس از تركيب «برخوردار» تنها در جمله‌هایی استقاده میکنیم که مثبت یا بهقولی خیر و خوب است. متلا بايد بكوبيم : أشيزخانه اين بيمارستان از وضيت مطلوبى برخوردار ست انمىتوانيم بنويسيم : أشيزخانه إين بيمارستان از وضعي نامطلوبى برخوردار الست بها دادن نهد معتی «قینت» هست. شکسته قدح ور ببندند چست نباورد آخر بهای درست بهاى جيزى را دادن ؛ يعن قيمت جيزى را برداخت كردن . لمروزه هبهادادن » را به معنى اهميت داهن» به كار مىبرند و اين مفهوم درست نیست. پس به جای جملدهابى از قبيل «در كثور ما به تخصص. کم ها ده میشود »بای بتويسيم :در کشور ما بهتخصص اهمیت دادهنمی‌شود در کشور ما رای تخصصی اهمیت کمی قابل می‌شوندادر کشور ما تخصص مهم شمرده نمی‌شود. پیرامون / در پیرامون جبرامون به معناى «اطراف و حوالى» است . وقنى مىنويسيم که «بايد ببرامون اين موضوع بحث کنیم يغنى. بايد ذربارة حواشی آن صحبت کنیم. برغ خود موضوع + پس بهثر است که بوسیم : < درب این موضوع» تسویه حساب! تصفیه حساب

صفحه 33:
تسویة حساب- پعتی .زیر کردن حساب. مساوی کردن حساب؛ همسطح گرذن حساب تسویه حساب. سال مالی ۱۳۸۴ بهپیوست تقدیم می‌شود» یه حاب» بیس پاف خرجن سید پرعت ادبم دلگ ینآ نید سیگ کسی بدهکار و بطلیکار تیستد با دانشجوى تامبرده تصفيه حساب شف تقدیر | قدردانی تقدير بعنى #قضا و قدر . سرنوشت» كاربرد تركببهابى ‎٠‏ جون «تقدير كرهن» به جلى « قدردائى كردن» و نیز ال تقدرهبهجای تحسین با تمجید و نیز« قدرنام»پهجای «تشوق امه درست تیست و بهتر است از به كاربردن أنها خوددارى كنيم ‎oe‏ ‏به ‎oa‏ جهت. یا ه جهت. غلط تیست. ما هت است که از برای» باه منظور» با هه خلطر» ‎oS wll‏ چنان كه | جنانجه چنان که :نی «به طوری که ‎(lad‏ طوری كته جنان كه مىدانيد (اطلاع داريد) .. *جنائجه» قبد تأكيد است و معمولا بس از و بای تک میا اكر جتاتجه مايل باشيدء باهم به مسافرت مى رويم. «اكر » در نوشتهها معمولاً حذف می‌شود و فقط «چتانچه» مى يده چنانچه میل باشید. با هم په مسافرت می‌رويم. دعوی| دعوا [Papert

صفحه 34:
دعوی به معناى ادعا است؛ اما ‎٠‏ دعوابه معای داد خواهی و مشاجره است. دعوی دانشجو درجلسة شورای آموزشی مطرح شد. (يعنى ادعاى دانشجو) دادكاه دربارة اين دعوا قضاوت كند ( بعنی مشاجره و دادخواهی) وؤة مذكور در عربى به معنى #انديشة توام با دقت و كاوش و زرف تكرى © اسث. اخيرا اين وازه به غلطه به جای روش به كار مىروذ. بس به جای ۶ رويفاى را كه در پیش كرقتهايد درست نيسث» بايد بتويسيم: هروشی را که در بيش كرفتهايد. درست نيسث» البته در تر ‎EI ea Gi ROL‏ نزن ری با که ‎sph RE al‏ البته در ترکیبهایی چون اقدامهای بى ‎hs‏ رشد بی رویه و مانتدآن چنانچه مقصود از بی‌رویه :نا اندیشیده باشد.کاربر آن درست است. صواب| تواب تواب به معنی پاناش وصواب به معنی درست و صحبح عاجل | آجل عاجل به معنای فوری و أجل به معنی آینده و آتی است. قابل ملاحظه /قابل توجه به جای این عبرتها هم می: كاتديد اكانديدا

صفحه 35:
کاندید وهای فرانسوی است. به معتای « ساده دل» و « معصوم»: اما وازه فرانسوى «كاتديدا» به معناى «داوطلب» يا نمزد» است. لقظ کاندیداتوری هم. در هیچ زبانی استفاده نمی‌شود و به جای آن بایدداوطلبی ويا نامزدى را به کار پد گذاردن | گزاردن گذاردن به معتی هنهادن» با فوضع کردن» اس : بنيانكذار. سياستكذار. يايه كار گزاردن به معنی «انجام دادن * یادا کردن» است : تمازگزارد سپاسگزاره خدمتگزار: بركزا زه در غربى به معتلى « خوشكذرانى» است ‎٠‏ يس به جاى كافى نبايد از أن استفاده كتيم. موافقت | توافق موافقته يعتى. بذیرش پيشنهد با ظر دیگری» با درخواست دانشجو موفقت شد توافق ؛ ‎i‏ رضایمندی و پذیرش مقبل دوف بر اساس توفق انجام شده با آن سازمن .. ترخ نرخ در فارسی به معنلى بها و قيمث کالاست. پس بهکاربردن آن به معنای درصد. مبزان» سرعت و با آهنگ. درست تبست. به جای «نرخ تولید» می‌تانیم بنویسیم :میزانتولید و به جای هنرخ رشد بیکاری» انیم بتویسیم: آهنگ رشد بیکاری

صفحه 36:
نقایس | نواقص .تقايص. جمع نقيصه است به معناى «عيب و اشكال» ؛ بس تكميل نقابص صحيح نيست. جون به معنى «کامل کردن عیوب» خواهد نو نواقص جمع ناقص است به معنى « ناتمام و ناكامل»؛ بس اشكالى تدارد كه بنوبسيم : تكميل نواقص. در هر صورت بهتر است که بنویسیم: برونه را پس از رفع (برطرف كردن ) نقايص انواقص به كاركزينى بفرستيد فهرست مذكور را يس از تكميل تواقص به ابن اداره بفرستيد. هست | است رقم هتسه وقتن ‎goalie‏ نی ‎sil ps ape gains‏ دراتاق من ‎٠‏ ميزهست . صندلى هست وجبزهاى ديكرى که نیز به ام بردن ناد از فعل ریطیهاست» وقتی استفاده می کتیم که قصد ربط و تسبت دادن چیزی به چیز دیگر را داشته ‎scapes‏ کارمند متظمی است, آنچه که آنچه که كقنيم... آنچه را که میبینید ‎alo‏ به معنی «آن چیزی که» است؛ پس نیازبه «که» ند أنجه كفتيم ‏نویه ‎

صفحه 37:
استعفا دادن وز #استعفا» مصدرباب استفعال, عربى وبهمعتی طلب کردن وخواستن است. ستفادرفرهنگ معین ان گونه معی شدهاست : #طلب عفوكردن» عقوخواستن,طلب پخشش کردن ودراصطلاج ادارى «خواهش رهابى ازكاروخدمت كردن : تقاضاى معاقيت ازخدمت كردن» نارای وا «ستمقه- که درفارسی به جای آسمبه ارمی رود- ید باق «کردن» ‎at ad‏ استفاده بردن #استفاده» نيز ذرست مشابه استعقا واز وازدهابى است كه يا فعل كردن به كار مى روده نه با فعل بردن. ابس به جاى اين كه بتويسيم: « از سخنان شما استفاده برديم» ‎٠‏ بايد يتويشيم + « از سختان شما انتقادة كرديم» اقشار ابن وازه از«قشر»به معتى «بوست وظاهر» كرفته شده است وجمع « قشر» . «قشور» است ؛ نه «فشار» اكر مى خواهيم ازاين وازه استفاده كنيم ‎٠‏ بايد بكوبيم : « قشرها». به علاوه اكر به جاى "اقشار مختلف مردم» بنويسيم:«كروههاى مختلف مردم» بهترومقهوم أن نيز )ار به وازه هاى #اقل و اكثر»درزبان عربى ‎٠‏ افعل تفضيل مى كويند که به معتی «کمثر» و بیشتر» است . ابن وازدهادر زبان عربى تنوين نمىكيرده ينابراين . بهتر است به جاى «اقلأ». «لاقل» يا #دست کم» و به جاى «اكثرأ ». « بيشتر» يا «غالياً » يا « اغلب » را به كار ببريم. 10

صفحه 38:
این وجود عبارت الا غلط لسث وبه جاى أن بايد بنويسيم :#باوجوداين» كه به معنى . « با اين همه» ود مع هذا#ست‌یعنی:« این که چنین چیزی هست». توضح این که *ین» در عبرت بان وجود»اسم أشاره است ؛ يعتى ‎٠‏ به جيزى (وجودى )أشاره مى كنف درست این که بگويم: باین کل * پس . جون يه اسمى أشارة مى كند ء به آن ضفت اشارة مى كويتف. ما هاین*درعبرت«باوجوداین* ضمیراشارهاست پرای مرجعی که پیشترآمده است. مثال: شما تاكنون سه بارمشروط شده ايده با وجوداین:جازهدمهتحصیل بافته اد همان طورى كه مشاهده مى كنيد مرجع هاین» ۰ «سه برمشروط شدن» است:به عبرت دیگره به جای اين كه بنويسيم:#باوجود سه بارمشروط شدن» نوشته ابم: «باوجوداين». يس أكر به جلى جملة يالا مى نوشتيم: #شماتاكنون سه بارمشروط شده ايده با لين وجوذ » اجازه ادامة. اتحصيل يافته ايد» درواقع منظور ما ازقوجود» . هسه بارمشروط شدن» بوده است! واین درست نیست چون نمى توانيم ينويسيم: «شماتاكتون سه بارمشروط شده ايده يا اين سه بار ‎gut ogy‏ اجازهادامه تحصیل يافته ايد»! مفهوم عبارت با ابن سه بارمشروط شدن» غلط اسث وهركز به معتى #باوجود سه بارمشروط ابر عليه عليه يعتى بر و» يس #برغليه» ؛ يعتى هبر بر او» كه غلظ اث .بايد بتويسيم + «عليه أو».

صفحه 39:
هرای بياده كردن اين طرح بليستى از بروهای شرکنی ستقده کرد این ترکیب به معتی فرودآوردن ازوسیله رفت وآمد با جداکردن اجزای ماشین : دستكاه و اسث ولی #طرح» بر جيزى سوار تيست كه بخواهيم أن را بياده كنيمهبنابراين: جملة بالا درست نيست وبه جلى أن بايد. بتويسيم : برلى اجراى اين طرح (عملى كردن اين طرح )... اجون ... لذا | كرجه ...اما ‎gs als loge‏ خود را کذرا یهلا ‎gab iol‏ به وق ده میهد ‏کر چه رات ملنی رتم دانشچزی منفلفی اند ‏یکی از دو واه در ترکیهای بل اضافهاست. چون وگرچه ‏ به ای براى بيان علت استفاده ی‌شود ‎gig‏ به اما ذا در . پس جمههای ياد شده را میتون به این صورت نوشت: ‎clara Soy gal Glace SEUSS is loll oe‏ زوس خود را ذرده است .لا ین کوفی به وی دده می شود ‎gals gts Un Sil pple gaan cash alice pls gpa ‏وچ نمره ها مطلویی‎ ‏دایمی ‏یکی ازکرهیی که حرف «ی» اجام می دهد . ساختن صفت نسبی است »که با پیوستن هی» به آخر اسم صورت می گیرد. بای مثال وقتی به اسم «مشهد ‎٩‏ «ی» را شافهکنیم . صفت نسبی «مشهدی * ساخته مى شواما #دايم» اسم نيست يلكه در فارسی صقت با قید است و نبید هبلی» صفت ساز به أن بيقزابيم. ‏يس به جاى « تمايندة دايمى» بايد بتويسيم : « تمايندة دايم » ‎

صفحه 40:
درعربی «باب» به معتی «در» است وگو واژه «درب» به اشتبه از روی این واژه ساخته شده اس . وا هدرب» نه فارسی ونه عربی است : پس . کاربرد «درب» به جای « دره غلط الست. در رابطه با / در این رابطه به جای استفاده از این ترکیبهءمی‌توائيم ترکیبهای : دربرة + در خصون : در این زمینه + در ین با ادراين مورد و ... رابه كار ببريع. در راستاى عراست درفارسى با حرف اضاقة غيم ابه ‎Layered gop mesa GS Geel‏ خبة ‎Gale‏ ‎٠‏ درباب او» . « درعوض أو» استفاده شده اسث . همجنين به معنى «موازى ويراير» هم آمده است »اما كاربرد اين وازه به جلى « به منظظور» يا «براى» درسالهاى اخبر رواج بيدا كرده كه درست به نظر تمى رسده بتابراينء به جاى عبارت : « در راستاى تقويت بنية علمى دانشجويان» بابد بنويسيم : « به متظور تقويث بنيه علمى ذانشجويان »> بزب ‎Je tl‏ 1 سازمان صورت گرفته اس ابن جمله را هم بايد اين كونه نوشت ین اقدام برلى نيل به اهداف سازمان صورت كرفته اسست» سي ساق هسن» به معنى مدت عمروعربى و« سال» هم به همين معنى وفارسى لست بتابراي ندر سن ‎8٠‏ سالكى غلط است ‏ چون «حشوه است .بای بنویسیم در خسن ۵۰ پا در ۵۰۶ سالگی» فوق الذکر ابن تركيب غلط است. چونجزه ال این رها اد صفت باشد هاسم. ما ی‌شودگفت سليق الذكر: چون سایق صقت است اما قوق صفت نیست. به هرحال يهتراست . به طور كلى از هر دوى أنها صرف نظر وه جاى أن ازتركيبهاى «مذكور» . «يادشده» و« بيش كقته» استفاده كرد. [Paget

صفحه 41:
كرام جر یه وی هنیزه از «گرامی» استقاده کرد الازم به ذكر است | لازم به توضيح است «لازم» صفت فاعلى عربى وبه معنلى ضرورى.واجب وناكزيراست وبا فعلهاى أمدن , شدن ‎٠‏ بودن , شمردن ‎٠‏ كردن » كرذيدن وكرفانيدن صرف مى شود. يس لازم لست » ؛ يعنى . #ضرورى.واجب وتاكزيراست». همان طور كه تمى نويسيم: ‏ ضرورى به ذكراست ‎٠»‏ فبايد» لازم به ذكر لست » را هم به كار ببريم ‎٠‏ جون لازم بودن . حرف اضافة «به » تمىكيرد. نمىكوبيم :« لازم به صتدلى است © مىكوبيم : « صندلى لازم نست» پس باید بتویسیم ابن تذكر لازم اسث اين توضيح لازم اسث إكفتنى است ابايد كفت مشمر ثعر/ مفیدفایده امثمر به معتاى ثمر دهتده اسث و *مثمر ثمر» يعنى « ثمر دختذه ثمر» بس أورذن #ثمر» حشو قبيج است ‏ مقبد فایده یز به همین صورت غلط است ؛ بتابراینبایدبتويسیم: قمر خش, سود بخش . مقید. مرف حضور ‎ne‏ پعنی,تعریف كننده. شناساتنده؛ يس «معرّف حضور»؛ يعنى «تعريف كنندة حضور» كه بى شك + غلط است و بایدبنویسيم: « معروف حضور» ‏همكاران اين كلاس معروف حضور شما هستند. ‎

صفحه 42:
ممهور مهر وهای فرسی است و نمیتان آن اه پیروی از اسم مفعول عربی. به صورت ممهور نوشت واز أن ‎line‏ «مهرشده» برداشت کرد؛ پس به جای آن بهتر است از همهر شده » يا #مهر خوردة» استفادة كنيم. ‏تشانگر انماانگر چسوند رهب عتی «صاحب ۰6 «دارند» ‏ سازند» و ند ‎SA Saal fps eal‏ پژوهشگر. بل رخ زر ی ‎si SAS ASN SF as I ag‏ ‏همبین» استفده کتیم. ‏نظرات ‏درزبان عربی, «ظرات» جمع «ظر» تبست + جمع « نظر »۰ نظار» است ونظرات» ساختگی وغلط ‏اسث. نويستدكان أكاه از ابن وازه استفاده نمىكنند و به جای آن «آر »یا نظرها »را به کار میبرند. #اثرات». «نفرات» و #خطرات» هم مانند «نظرات» غلط است . چون جمع «اثر». عأثار» ؛ جمع «تفر», ‏اتفاروجمع «خطر» . «اخطار» ست ‏تقطه نظر ‏وفع سن تيبي قلقم ديرد من ركز مز طلقا برق ‎age se‏ حرکت و ...ما لقتل من کجای ‎el hs ‏بهتر است به جای تقطه نظر بنویسیم :دیدگاه ظرگاه ‎

صفحه 43:
نو صفت است و نبا هین» تسبت بگیرد. پس نوه جديد و يا تازه براى رساندن مقهوم كافى ست همیاری هیاری» به معتی «کمک:دستگیری,پشتیبنی و. است ولی ترکیب «همیاری» در زبانفارسی نبوده وز ‎ghd gles giana gle‏ ناه وله جای هنری فاد می شید لمع ‏«همکاری» تمی دهد , جون «همكارى » يعنى باهم كارى را انجام دادن ولى هميارى به معنى باهم يشتيباتى كردن ‎٠‏ باهم دستكيرى كردن و.. است . ازطرف ديكر اكر مراد ما هيارى»است كه نيازى به استقاده از هميارى ‏تداريم وهمان «يارى» را به كار مى بريع. ‏على رغم اين وازه در فرهتك دهخدا به معنى «برخلاف میل وخواهش . به تأخواست و به ناغوام» اسه باد توروز على رقم خزان باز أمداسعدى» ات روز ‎hp‏ ای دای بیشترخرمقنی وین ‎BOYS Sai), pai ae‏ خفا ریخ خاک مب فانسحه هنشت که لد رت نیس ها رنه نز اه اس لو ‏« بلوجود ». « باوجوداین» و «با این همه > استفاده کنیم. ‏رجاء واثق به جاى « اطمينان » به كار مى رود که بهتراست از آن استفادهتکنیم؛ پس: بنویسیم تتویسیم ‏اطمينان دارم كه شماموقق مى شويد ‎١ ١‏ رجا وائق دارم كه شما موقق مى شويد ‎

صفحه 44:
تنوین تنوین تصب .-ه آخر کلمات عربی اضافه می شود و از کلمهءقید می يس ل تنوين» خاص وازه هاى عربى اسث و كلمه هاى فارسى يا غير عربی را نمی توان با تنوين تبديل به as) Ge ga) bats عربی معمول در فارسی به صورت های زیر است: ار صورتى كه تلق شود) ذر توشتة هلى رسمى شرورى الست ليله زيباتر كردن جمله: بيشثر قيدهائ غرنى را به ضورث فارسى هم استفاده کرد: به ضرورت »به نسبث نگهان بیکدفمه کلمه در فارسی, چه در نوشتار و چه در گفتره کاملاً ریچ شده است؛ ولی قصیح نیست و به جای الاقل يا دست كم

صفحه 45:
در عربی کلمه ی اکثرهمنتد دیگر کلمات بر وزن افمل غیرمتصرف است و تتوین نمی گیرد و بنابرا اکثرا نز مانند اقلا از نظر دستور بان عربی غلط الست. در فارسی به جای آن می توان گفت: غالبا بیشتر را با تییری در ساخث جمله به کار برد ما به جلى ايتكه بكوييم: مردم اكثرا رأى دادند. بكوييم: بيشتر مردم رأى دادند. ابن در زبان عربى به معستى #بسسر» و فرزتئد اسست كه در فارسى كاربرد جتداتى تدارة. نكت ى مهمّ: هر كاه كلمه «ابن» بين دو اسم خاص قرار كيرد:همزه (الف) أن نه نوشته و نه تلظ مى شوده مثال: حسين بن على .موسى بن عمرانءزيد بن ثابت. اكر ین »در اوّل کلم باشده همزه (الف) أن توشته مى شوده مثال: ابن خلدون» ابن سينا -همزه: در زبان فارسى. فقط در اوّل کلمه می آید که آن هم با کمک مصوتی به تلقظ در می آید هرگز در وسط یا آخرکلمهقار تمی گیرده ما در زان عربی.همزه درل وسط و آخرکلمه ها یز می ید تمام مشکلات ناشی از نوشتن همزه از همین جا ناشی می شود. در زبان فارسی, نوشتن همزه با هیچ مشکلی روبه رو ثیست؛ زیر هیشه در ول کلمهمی أيد وبه ورت الف «ممدوه»()نوشته می شود در بره ی همزه توچّه بهتکات مهم زیر شروری بهنظر می رس 1- أكر همزه در لل كلمه باشده به صورت الف توشته مى شوذة اكبر, اعظم. استكبار ۲- اگر همزه در آخر کلمهباشد و بعد از مصوت بلند ‏ قرر بگیردهتهتوشته و ه خوانده می شود انشاعضا امضا پاداوری: کسره ی اضافه در کلمه های الا تبدیل به هی» می شود: انشای روان‌امضای اعقای جلسه. نکته ی مه حذف و تبدیل همزه يايانى كلمات سه حرفى(با سه حرف اصلى) در دو مورد مجاز نيسث: الفه از صامت متال: جزم شىء. ب: وقنى كه حذف و تبديل همزه ى آخر سيب بدخوانى مى شود مثال: ماد فی» سوه جزهه كه كر همزه ى آخر را حذف كنيم با كلمات ماء فى سو و جز اشتباه می شود

صفحه 46:
او فصد سوئی داشت(سوه قصد) .. او قصد سوبی داشت(سوی قصد) اقدامات جزئی.اقدامات جزیی ۳- همان طور که گفته شد:کلمه هاپی که همزه وسط پا آخر دارنهغیر فرسی هستند. پس تباید در وسط كلمه هاى فارسى.همزه توشته شوده بلكه بايد به جائ همزه. از «ى» استفاده کرد به صورت درست کلمه های فارسی زیر توچّهکنید که در ورد بسیاری نادرست نوشته می شود آیینه یین,نمیید ‏ ۰ . آلینه ئین: تمائید ‎Sea sap gall gal‏ ۴- همزه در وسط و آخر کلمه های عربی. به شکل « ۰ .و «ه.» نوشته می شود الف - همتزه یمد از مصوت کوتله روى کرسی اف یعنیبه صورت ها نوشته می شود منل: تخیر ملجاهماخد:مانون, اس مانوزه مد اقرتالمشان: لوف رایتا کی ‎isda Jab‏ تأدیبه تالی تاویل تپ ماخودنلا ب -همزه بعد از مصوت سب روى كرسى فى 4! عنیبه صورث فل » نوشته مى شود مثال:سینه و ‎ess‏ سبنات ‏ج -همزه داز مصوت ‏ روى كرسى «زاوه؛ يعنى به صورت وه نشته می شود مال: موه مواخته وا تلالوسؤنثه رؤسا سؤال. مؤلف: مؤانست. ‏هبه جز مواردى كه كر شدخر ذيكر مواردء همزه ميائى كلمه هلى عربى. ‎acl al‏ ارائه لفيم. اسننائات. نشئه. مسئلث. ‏ال- هر كاه همزه بعد از حرف 4 قرار بكيرد: مى توان أن را در زبان فارسى به شكل «ى» نوشت: متال: زايد الذايتنوسابل. كاينات: فوايد شرايط. ملايك. فضايل. تابل. طاینه‌قساید. ‏طايرءدايرتحوايج جرايم. با ‏ينابر اصل تطابق مكتوب با ملفوظ, بعضی از کلمات عربی رایج در زان فارسی از این قاعده مسثثنا می شود: ‎the salt tle‏ ان ‎

صفحه 47:
همزه در کلمه هایی که از زيانهاى بيكانه به فارسی آمده اند روی پایه ی‌هی» نوشته می شود؛ مثال: زئوسرلیست. زئوسولدتلوری. کاکائوتون,سئولسنانی:وبدئوینگون, ات رشان سودي رسيي رسو ‎sig‏ مصوت پلندها»به صورت مدا ای «لق> توشته می شوده ما ماخذ منشات ماب شامت برخى از كلمه ها و اسم هاى عربى رابج در زبان فارسى براساس اصل تطابق مكتوب با ملفوظ. به صورت ملفوظشان وبا «الفباعى فارسى نوشته مى شوتده افتواء تقواء شورا ‎٠‏ فنوی, تقوى. شورى ‎١‏ حیات. زکات صلات مبتلا: اغلا مصفا. - مبتلى اغلى.مصفى / هواء منتهاء مسئثنا ‏ - 'هوى منتهى. مستثنى ‎ge cle gal Uh‏ و حروف جر عربی: مطایق اصل اختیر اشهه به همان شكل مرنوم در عربی نوشته می شونده مثال: ‎agile‏ مسطلفی«عیسی: موسیءیحبی«مرتضیمجتبی» حتیالیبعلیء حقی المقدور ‏هنگامی که این اسم ها. هی» مصدری. نسبت یا تکره بگیرند باز هم با لف» فارسی‌نوشته می شوند؛ مصطفایی: مجتبیی: ‏هنگامی كه به كلمات بعد از خود اضافه شوند: موساى كليم.يحياى برمكى. مرتضای مقتد ‏درست نویسی چند اسم عربی: ‏عبدالله. عبدالهی ‎

صفحه 48:
چگونگی قطع و وصل کلمه ها ای باون اگر چه بسپاری معتقدند که بين «استن» و «هستن» تفاوت وجود تدارد و می توان مشتقات این مصدرها به جای هم به کار برد ات این است که هر یک از اين مصدرها. کارکردهای خاصٌ خود زا دارد #هستن» دلالت بر وجود داشتن مى كند و بيان کننده ی تصیتأکی استه مثلأ وقتى مى كوييم «در خاته غنا هست» به شكلى تأكيد مى كنيم كه نيازى به حريدن غذا از بيرون نيسث. در حالى كه. «انئن» بين مسند و مستداليه رابطة برقرار مى ‎Sia iS‏ هوا سرد اس به عمين علته توضيهامى شود كه هر كدام از ین فمل ها در جای خود و به شکل درست به کار رده شوند. ار چه به کر برن نها بهجای یکدیگر هم غلط نیست: در قدیم؛بعضی نویسندگان حرف لل کلمه «است» را حذف می کردن. اقا در دبا امروز و بخصوص در مكاتيات. حذف «الق» از كلمه «اسث» جايز اساس اصل «حد و استقلال کلمه».«است» کلمه مستقلی است و نبید یک حرف آن حذف که اصل آسان خوانی خدشه دار می شود: - هركاه كلمه قبل از «است» به مصوّت بلتد 41 ختم شده باشد. - هر كاه كلمه قبل از «اسث» به مصوّت بلند «او» ختم شدة باشد. خوشروست خوشرو است. - در مورد مصوّت های» وضعیت متفاوت است. اگر کلمه قبل از هاست» به مصوت «ی» ختم شود. در مواردی مجاز به حذف «ل» از کلمه فراست» هستبم؛ مثل «کی + است» که می شود کیست یا هچی + ‎ll 1‏ کلمه هاست» حذف است» که می شود چیست با هقی + است» که می شود ثیست. اما در بیشتر مور تمی شود؛ زیر خواندن کلمه مشکل می شوده مثال: این مشتی است نمونه ی خروار [Pagers

صفحه 49:
نكته ‎pe‏ هاست» به کلمه قبل و بعد مثصل نوشته نمی شود. اقمّه اين اسث كه .. قضّه إينسث که / ماجرا ان است که .. ماجرا انس که نکته مهم: استفاده از فعل همی باشده به جای هاست» در تگازش رسانه ای جايز انسث وانه زيباة زيرا. إل در اين مورد مى توانيم از زبان مقتار الهام بكيريم. در كفتار عادى مردم مى باشد و دیگر صیفه های اباشيدن رايج نيست هیچ وقت تمی گوییم: «خانه ی ما كنار خيابان مى باشد» ثانياً مى باشد كه فعلی استادی ااسته هیچ فرقى ب قت مدارد وتسرورتن ‎lab aS OS‏ که مسند و مسندالیه را به هم ربط می دهد به صورت مضارع استمراری باید. به همین ترتیب: همی باشتد» را هم نمی توان به جای «هستند» به کار برد امروزهوا گرم است . امروزهوا گرم می باشد. ۰ / نها در خانه نمی باشند ۰ آنها در خانه تیستند 8 هب» هب -بد» به سه صورت در وشتار فارسی به کار می ره ‎١‏ - هبه © به صورت حرف اضافه. که بین دو کلمه: بیان نسبث می کند. همیشه جدا از کلمه بعد نوشته می ‏شوده مان ‏ابه نام به موجب, به شرح زب. استثتاء در کلمه های, بدیشان, بو بدین حرف هب» را می توان متصل به کلمه نوشت؛ ولبی تکنه اینجاست که کاربرد این ترکیب ها در زبان فارسی امروز زاد نیس و به جای آنها می توان ازء به أنه . به اوء وبه اين استقادة ‏7- هب» قبل از فول مضارع وافعل امر و «ب» زينث هميشه به قل مى جسبده مثال: ‏بخور ‎la‏ مهم : اگرفعطی با «لف» شروع شود. هتگام اتصال هب» به آن . «لف» تبدیل به هی» می ‎

صفحه 50:
۳گاهی هب» در ترکیب با کلمه. صفت پا قید می سازد. در چنین حالتی. «ب» باید به کلمه بندی وصل ب + نام كه مى شود #بنام» به معنی مشهور معروف وب + خرد که می شود «بخرد» به معنی خردمند و یاب + هوش که می شود بهوش به معنی هوشیر و ز تعدادئ از سایرمتال هی این قاعده در حالت قيدى عبارتند از: بخصوص: بويزه بزودىء بسامان: بقاعد. بهنگام.بهنجار تبهنجاره بسا * در مورد زير حالت قيدى وجود ندارد بنابراين #ب» جدا نوشته مى شودامتالة او به سزای اعمالش رسید. ۰ | من به هوش او غبطه مى خورم. هب» که در آغاز بعضی از ترکیب های عربی می آید. از نوع حرف اضافه تیست ‎pis‏ بعد از خود می چسید؛مثل ‎ibe i gly say any any‏ نکته هاگ حرف اضافه «ب» ميان دو كلمه تكرارى قرار بكيرد: جدا نوشته مى شوده مثل دم به دم مو به موء تن به تن» قدم به قدم. جابه جاء روبه رو - دز اما عرقي حرف اضافه ‎slays go Cy in Cap‏ بهجاآوردن. به هم زدن, به هم خوردن: به دست هر کاه فبه*: حالت میانند داشته بشد و در ترکیب با سایر کلمه هاءکلمه جدیدی بسازد. جدا نوشن می شود؛ متل وبه ره سر به زیر پا به ماه سر به هوا

صفحه 51:
- فبى» معمولا جدا از كلمه بعدى ولى بدون فاصله ُوشته مى شوذه مثل. ابى سواد. بى حوصله. بى جون و جراء بى كتاه. بى جان. بى حركث. بى خردى. استثنا: در كلمه هاى ‎Sep lag‏ بيزار. بيداد. بيراهه. بينواء بيجاء بيكانه. بيكاه. بيهوش. بيخود. بيج #بى» بيوسته نوشنه مى شود. - این و آن «لین» ضمیر اشازه ب زدیک و «آن» ضمیر اشاره به دوه به کلمه های بعد از خود متصل نمی شوند و جدا از كلمه بعد نوشته مى شونده نثال: أن همه اين جاتب. ابن اسث. اين سو. أن طو, از 4 ان کس که در این ‎ule als‏ مرگبند و سر هم نوشته می شوند چنان:ایتجاءانجاء نک ‏معدود خود توشته می شود: ‏از هفت قرن. ده روز .شش سال - هفتقرن؛ دهروز ششسال ‏هاى مركبى كه به كمك عدد ساخته مى شوند دیگر عدد و معدود تبستنده يلكه وازه هاى مركب مستقلى هستندكه ينابر اصل حدواستقلال وازه هاء بايد بيوسته نوشته شونده مثل : یکشنبه, یکسرد يكسان. يكدسث. يكدفعه (ناكهان). یکی یدنه سیمرغ ‏«تر» و «ترين»: «تر» علامت صفت تفضيلى و #ترين» علامت صفت عالى: به كلمه قبل ازخود مى بيوندتف. ‏پس مرهتگام استفاه زر ورین سل برپیوجته نورسی سامت مادی ‎til ail‏ سفت مالی: ‏کوچک کوچکتر کوچکترین .| کم کمتر کم ‎

صفحه 52:
۱ - اگر کلمه قبلی پردنانهبشد و با پیوسته نویسی, اصل اسان خوانی تفضیلی جدا نوشته می شود: اقتصادى ترين. القلابى ترين ‎١‏ اقتصاديثرين ‎٠‏ اتقلانيثرين کلمه قبل به هت» ختم شده باشد,نوشتن دو هت» به دنبال هم اصل آسان خوانی را خدشه دار ‎wa‏ pe ee | ste ‏غمگین‎ -«که و چه *: دو کلمه «چد» و «که» خواه حرف پیوند بشد و خواهعلامت پرسش, جدا از کلمه قبل و بعد خود نوشته می شوند. ممكن است كه .ممكتستكه | را دیدی ,کرد چه رادیدی . چرادیدی هرگاه «که» و «چه» با سایر کلمه ها ترکیب شوند و ترکیب های مستقلی به وجود آورند. طبق قاعده کلمه های مرقب. پیوسته نوشته می شوند؛ ما اينكه. أنكه. جكونه. بلكه. چتانچه. جرا. جقدر. ياد أورى: فجه» به عنوان يسوند تصغير. هميشه به كلمه قبل از خود مى جسبد. مثال: ‎a9 gly‏ تیمچه تررچه فالیچه: ‎

صفحه 53:
هراهبحرف هراه همواره جدا از کلمهقبل از خود نوشته مى شوداغير از دو کلمه ی «چراه و هرا» - همی» و «همی»<می و همی؛ همواره جدا از فمل نوشته می شوند تخورد : نه خورد هر گاه #ندة به صورت تأكيد به كار برودد جدا توشته مى شود. مثال: Aig gi ga ares ass -اكر فعل با الف ممدود «أ» شروع شود بعد از هن » سامت مبانجی فلى» اضافه مى شود و #أ» تبديل به «لف» می شود: اگر فع با حرف «الف» أغاز شود : هنكام اضاقه كردن «ن ». «» تبديل به «ى» می شود نیفراشت . تبافراشت ناندود هعا» «هاه علامت جمع فارسی؛ سعی شود که به صورت جدا از کلمه قبلینوشته شود: بخصوص در موارد

صفحه 54:
۱- ههاهبه اسامی خاص فارسی و کلمه های بیگانه (غیر از عربی) تمی چسید و جدا نوشته می شود: ستایی هاتروریست ها ۲- «هاه جدا از کلمه هایی که به های غیر ملفوظ ختم می شوند. توشته می شوده مثل خانه هاءجامه ها ‎alae‏ جدا از کلمه هایی که در گیومه فرر گفته باشند نوشته می شود. مثل ما «مسلمان» هاء فغانی» ‏هاء «عرب »ها ‏-ههم»< پیشوند اشتراک. به كلمة ى بعد از خود مى بيوندد: ‏هتسایه. همنایه | هس ‎paige.‏ | هباهنگ... هم آهنگ ۱ هنشیره.. هم‌شیره مور یه استا لت. -چنانچه «هم»بهحالت تکیدمطرح شود.چدا وشته میشوده ما ‏من هم درس غربى را دوست دارم و هم زبانانکلیسی ‎Ny‏ همان طورکه گفته شد اگر «هم» به معنی ‏«نبز» و در وفع هقبد» باشد. جدا از کلمهبعد توشته می شود. ‏- وقتى كه «هم» قبل از كلمه لى بيايد كه با حرف همیم» شروع شود. برای رعایت اصل آسان خوانی, ‏ههم» جدا و بدون فاصله با کلمه پعدی توشته می شود: ‏هم ملک . هممسلک هم‌مذرسه.. هممدرنه هم به کلمه هایی که با ال» شروع می شوند ‏ نمی پیوندد؛مثل: ‏هم اکنون. هم اتق. ‏- اكر «هم» با كلمه هابى كه الف ممدوده دارند. تركيب شود مد «1» حذف مى شود؛ مثال: ‏هماورد: هماغوش. هماهتك. ‎1 ‎

صفحه 55:
مگر در مواردی که همزه در تدای جزء دوم کاملًتلقظ شود؛ در این صورت ههم» براساس اصل تطابق ‎ogee‏ با ملفوظ جنا توشته می شوه تنل ‏هم أواز: هم آورد ‏بادأورى: اين اصل در مورد سایر کلمه های مرکبی که جزء دوم نها با لف ممدوده آغاز می شو است؛ مثال: ‏شباهنگ: شباويز. ‏حرف ندا حرف ندای «لی» جدا از مناد توشته می شود ‏ای که ... ای‌دوست. ‏- پسوندهای تام خانوادگی پسوندهایهفرد»: «فره. هزاده». پوره و که یه ‏یه بهتراست جدا نوشته شوده مثال: ‏محسن زادهه حسین توا ‎Boban GALS‏ ‏ضمایر ملکی ‏شمایر هم»: هت», هش» همان». «تان» وهشان»: ضمایر ملکی هستند:کتابم. دفترت, مداد پر دوستتان, ‎Laks‏ ‏أكر ضماير ملكى به دنيال كلمه هانى ببايتد كه به ههای غیرملفوظ» ختم می شود. با یک «لف» اضافه در سه شخص مفرده جدانوشته می شوندهمال: نامه مد خانه + شانه اش در سه شخص جمع: ضمایر ‏«مان». «تان». هشان» بدون هیچ تغبیری به دنبال اسم می آپند؛مثال: ‏ادره ی مان» همشیر اخته ی شان. هوك با صدایی ماندآنچه در «تابلو»تلقظ می شود نيز تاي ‏اقاغذه ى بالاسث: مثال: تابلوام. تبلوشان. ‎

صفحه 56:
باره كلمه هايى تيز كه به مصوزت های» و «ای» خثم می شوند همین قاعده صا پیری شا - در كلمه هابى كه به مصوّت هاى بلتد 48 و «لو» ختم مى شوتد: ضماير ملكى با اضافه شدن « أنها تبديل به «يم»: «يت»: «يش»: «بمان»: «يتان»: «يشان» مى شوند: رويمان سقيد شد جايتان ده يايمان در كل بود. کفش هايم كوا بيرمردى. مفلس و بركشته بخت روزكارى داشت ناهموار و سخث اهم يسرء هم دخترش بیماربود هم بلاى فقر و هم تبماربيمار ین؛ دا میخواستی آن یک پزشک غفایش آهبودی. آن سرشک شک این. عسل میخواست. آن یک شورب (آش. ‎LUE Se slay oh sald ial‏ ها میرفت بر با و کوی طلب ميكرد و میبرد بروی دست بر هر خودپرستی میکشود پشیزی (هرچیزبیارزش) بر پشیزی میفزود هر امبری راءروان ميشد ز بی تا مگر یاهتی. بخشدبه وی هنبه نو خانه میآمد زیین (حر قالب از نيرو تهىء دل يرز حون (بسبار تاراحت) روزه ساثل بود و شب بیمار دار 1۳:

صفحه 57:
روز از مردم, شب از خود شرمسا صبحگاهی رفت وازاعل کرم کس ندادش نهپشیز و نه درم از دری میرفت حیران بر دری Sr eh ellen, ناشمرده برن و کئی نماد ديكرش بلى تكليولى تمائد (هيج بابر 07 ساز ورگ خانه برکشتننداشت رغت سوی آسیا هنگام شام زد زد وه در دمن آ گندم؛ فقو شد روان و گفت کای حی قدیر [زنده كر تو بيش أرى به فضل خويش دست ابركشائى هر كره كايام بست ( جون كنم ياربء در إن فصل شنا من عليل و كودكاتم نلشتا (كرستها مبخرید این کندم از یک جای کس هم عسل زان میخریدم؛ هم عدس أن عدس. در شوربا ميريختم ‎ob‏ عسلء با أب مى أميختم مي ويلك ون مك1 ‎SI Ss gay Al gla ke‏ TPagee¥

صفحه 58:
پس کرهبگشوده ای از هر قبيل این کره را تيز بكشاء لى جليل نسم 000 اه ندش به پیش پا نكاد دید گفترش فساد نگیخته ‎whip ing Fy‏ نگ بر زد کای خدای دادگر چون تو دای ‎Be shina‏ سالها ترد خدائى باختى این چه کار است. ای خدای شهر و ده قرقها يود اين كره را زان كره چون نمی بیند. جو تو بیننده ای كاين كره را بركشايفه ده ای تا که پر دست تو ددم کارا تاشتا گذاشتیپمار را هر جه ذر غربال ديدى» بيختى (الك هم عسل. هم شورب را ريختى من ترا كى كقتمء أى يار عزيز كاين كره بكشلى و كندم را بريز ابلهی کردم که گفتم. ای خدای كر توانى لين كره را بركشاء أن كره را جون نيارستى كشود (نميتوانستى بكشابى) 1

صفحه 59:
این گره بگشودنت: دیگر چه بود من خداوتدی ندیدم زین نعط (رو یک کره یکشودی و هم غلط الفرض, برگشت مسکین دردناک تا مگر برچیندآنگندم ز خاک ( چون برای جستجو خم کرد سر ديد اقتاده يكى هميان (كيسه) زر سجده کرد و گفت کای رب ودود من جه دانستم ترا حکمت جه بود هر بلاثى كز تو أيده رحمتى است هر كه را فقرى دهىء أن دولتى انث تو بسی زانديشه برتربوده ای هر چه فرمان است. خود فرموده ای زان بتاريكى كقارى بنده را اتيشهء زان بر هر رك و بتدم زنتد تا كه پا لطف تو پوندمزتند گر کسی راز تو دردی شد تصیب هم سراتجامش تو كرديدى طبيب هر که مسکین و پریشانتو بود خود نميدانست و مهمان تو بود ارزق زان معتى تدادتدم خسان 1۳:

صفحه 60:
قاترا داتم يناه بيكسان اناتواتى زان دهى بر تندرست تا بداتد كاتجه دارد زان تست زان به درها بردى اين درویش را تا که پشتاسد خدای خویش را آندرین پستی, قضایم (سرنوشت) زان فکند. تا و را جویم, تو را خوانم بلند من به مردم داشتم روی نیاز (هميشه نبزهايم را به سوی كرجه روز شب هر حق تو باز (با إينكه در حق تو هميشه با ‎Gp‏ ‏من بسى ديدم خداوندان مال (ثروتمندان انو كريمىء أى خداى ذوالجلال (صاحب جلا ابر در دونار يسث). جو أفتادم ز پای هم تو دستم را گرفتی ای خدای گندمم را ریختی, تا زر دهی هام بردی. که تا هر دهی بروينه تبست فكر و عقل و هوش ورنه ديك حق نمى افتد ز جوش اخواجه نظام الملى خواجه نام الملک طوسی در سال +؟ هجرى در شهر طوس خراسان ديده به جهان كشود شفل يدرش على ابن اسحاق. ذخقاتى بودة و خواجه نظام الملك تيز در كودكى به همراه يدر به دهقاتى برداخت و در همان [Paget

صفحه 61:
زمان :زد :وى قرآن را ختم كرد وى أز ياران معموذ سیکفکین به شمار می روف ‎ibe I‏ تيروهنة دو تن. از شاهان دوره ى سلجوقيان ( الب ارسلان و ملك شاه يكم ) بود وى نيرومندترين وزير در خودمان سلجوقى بود و 14 سال به سياست دروتى و نی سلجوقی سو میداد از جمله كارهاى معروف او مى توان به ايجاد و تاسيس مدارس برداخت كه در تاريخ به نام وى و به مدارس نظاميه مشهورند همجنين دستور ذاد تا هزاران بار كتاب شاهتامه فردوسى را بازنويسى نمايند . شمار خورشیدی فراهم شود و دنشگاه هایتنامیهتاسیس شوداو نوبسنده کتاب سیاست نامه( سیر املوک ) قاضی ستمکار مردى در راه قصّداى (شكايت) به سلطان محمود داد كه: *دو هزار دیتار در کیسه دیبایی سبز سربسته و مهركرده به قاضى شهر به ودعت (امانت) سيردم و خود به سقرى رفتم و أنجه با خود برده بودم زهان هر هتدوستان ازمن بستدتد (كرفتند). أمدم ند قاضی و آن‌چه پیش وی نهاده بو از وى يستدم و به خاته أوردم. جون سر كبسه بازكردم بر درمهاى مسين يافتم. به قاضى بازكشتم كه من كيسهاى بر زر بيش نهادم. اكتون ير مس مىيابم جكونه باشد؟ كفث: «تو به وقت سبردن. هبج زر مرا ننمودى و بر من نشمردى. كيسفاى سربسته و مهرتهاده به من أوردى و همجنان باز بردى. و من به وقت بازدادن از تو برسيدم كه اين کیسه تو هست؟ تو كفتى هست و ببردى. اكتون به شك ريشى (نهانه جوبي) أمدداى؟!» و مرا از بيش خود ‎ty‏ الله لله (شبه جمله: عجبا) لى سلطان به فرياد بتده رس» كه بر تلبى نان قادرى تدارم (قدرت تتهيه يك رم زا بان معط یت ار ‎Fi SAGA BONIS a‏ مرا بايد كرد برو و أن كيسه پیش من آره مر برفث و آن کیسه پیش سلطانآود هر چند که گد بر گرد كيسه نكاه مى كردء هيج جای, نشان شكافتن نديد. أن مرد را گفت: ین کیسه پیش من بگذار و هر روزی سه من نان و یک من گوشت و هر ماهى يك دبتار زر از وكيل من مىستان (كير)ء تا من تدبير زر قو بكنم و ‎oo) Sra‏ أذوقه) نباشى»

صفحه 62:
يس روزى سلطان محموذ به وقت قيلوله (خواب نيمروز) أن كيسه را بيش خوذ نهد اندیشه برگماشت. كه «جون توائد بوذ؟» آخر دلش بر أن قرار كرفت كه ممكن باشد اين كيسه را شكافته باشتد و زر بيرون كرد ‎yy‏ سير كرس ‎cea‏ لروبوش) توزی نام شهر) مذب (طلاکوب شده) سخت نیکو بر زوی تهالى (بالش) افكتنه. (روى یک بالش روپوشی منسوب بهشهر توز که طلاکوب شده و زب بو انداختهبود) نيم شبى برخاست و اززبام فرود آمد. كاردى بركشيد و جند يك كزى (مقدارى از كزكز:؟ ‎٠١‏ سانتى مثر) از i apy a fa gy Mab gS Gl aN Ad Ge Wy aR AE gl و فراشی بود خام که خدمت این حجره کردی(می کردی ماضی استمراری)(خدمتکار فين لقا مناد به سر نهلی شد ت بروبد پاک کند) مقرمه را دید چند یک گز دریدهبترسید از یم گره پر فاد و در فزش‌خان فرشی بود. وا بدیدچنان كريان: كفت: «چهبوده‌است؟» گفت: «کسی با من ستيزه داشته است و در خیش‌خانه (قی که از نی درست می کردند)رفتهاست و مقرمه ساطان مقدار گزی بدرده کر سلطان بر أن جا افند مرا يكشد». فرآش كفث: «جز تو هيج كس ديده است؟» كفث: «نى» گفت: هپس دل مشغول مدار كه من جاره أن بكتم و تو را بياموزم. سلطان سه روزه به شكار رفتداست و در اين شيهر رفوگری است کهل (مبانسال) مردى و دكان به فلان برزن دارد و احمد تام اس و در رفوگری سخت استاد است و رفوكرانى كه هر أين شهرائد همه شاكردان ‎in‏ اين مقرمه را ييش أوبر و چندان که مزدخواهد بده أو جتان يكند كه استادان خهاره (بركزيدة) بهجاى نتوانتد أورفن كه أن جا رفو كرذداند»: (با توجه به جمله أين فراش در وقته أن مقرمه رأبه دكان احمد رفوكر يرد و كقتد «لى امنتاد جه خوأهى كه اين را جتان رفوکنی که هیچ کس نداد که ان جا دریده بودهاست؟» گفتد #درست نیم دیا فراش گفت: هدرست یک دنر بستان و هر استادبی که بداتى در ان بهجا‌آیر گفت: هسپاس دارم؛ دلفار دار:قرآش یک دینرب وی داد و گفت: هرود مىبايد».كفت: #قرذا تماز ديكر( تماز عصر) ( فيد زمان يعنى هنكام نماز عصر) بيا و ببر». دیگر روز فراش بهوعدهرفت. رفوگرمقرمه بيش وى تهادء جنان كه او بهجاى تياورد كه كجا دريده بوده است. فراش شادمانه شد و به سراى برد و در روى تهالى كشيد. چون محمود از شکاربزمد. تم روزی در خیش‌خانه شد (رفت) ما بخسبد نكاه کرد مقرمه درست. دید. گفت: «فراش را بخوانيد». جون فرآش بيامد. كفت: «ابن مقرمه دربدهبود. کی درست کرد؟» گفت: ها خداند هرز ندیه بو درو مىكوبند». كفته «لى احمق مترس. كه من دريده بودم؛ و مرا در اين مقصودى استه راست یگو که این رفو كي كرح منت که به غیت نیک (بیتهایت خوب)کرده است؟» گفتد هی خداوند. فلان رفوگر» گفت: ههم‌اکنون خواهم که اين رفوگر را پیش من آری و بگویی که تو را سلطان مىخواند. مبادا كه انديشه مند شود (بترسد)» 1

صفحه 63:
فراش دوید و فوگر را پیش محمودآورد. فوگر كه سلطان را بديد تنها نشستهء بترسيد. سلطان وى را گفت:همترس ای استاد. این مقرمهتورفوکدای؟» گفت:هاری». گفت: بت استادانه کردهای». گفت: جبه حولت نات تیک آمده :زد سای تکومت ‎eb‏ رفزگری من شوب از ده ‎po ee be aad‏ این شهر هیچکس از تاستادتر هست؟* گفته «نى». كفتد از تو سخنی م‌پرسم, راست بگوی». گشتد با بادشاهان هبج بهتر از راستى نيست» كفت: «نو در اين شش هفت سال هيج كيسه ديباى سبز رفو كردا به خانة مختشمى (يزركي)؟ كقتحد «اكزخمل»: كفنتد كجا؟ كقت: هبد خلته قاضى شهره و هو فقياز مف أن عر ابداد»: کفت: «اكر أن كيسه را باز يبيتى بشناسى؟» كقتد #يشتاسم». سلطان دسث به زير نهالى رده کیسه قلقت ويه رقوكر داد گفت: فن کیسه این هسبتا» گفت: هفست كفن انها د رفو کردای کدام جایگاه است. مرا بتمای». رفوگر انگشت بر أن تهاد که این جایگه است. سلطان به تعب بماند از نیکی که كرده يود ‎at‏ اكر حاجث آيد بر روى قاضى كواهى توانى داد؟» كفت هجر نتوانم داد؟» در وقث (قورا» كس قرستاد و قاضى را بخواند و يكى را "كفت برو و أن خداوند كيسه را بخوان.جون قاضى حاضر آمد سلام كرد و ‏بر عادت نشست. محمود روی بدو آرد و گفت: «تو مردى بير وعالم باشى و من قضا (كار قضاوت) به تو دادما ‏و مال‌ه و خون‌های مسلمانان بهتوسپرده ام ]و پر تواعتمدکرده ام و دو هزار مرد هست در شهرو ولایت ‏من از قو عالمتر و همه شید (کریبه انا وگار کرده ام روا بشد که توخیانت کنی و شرط امنت ‎Slew‏ نبار و مال مردی مسلمانبهنحق از بن(كلهمه) پبری و وا محرو بگذاری؟* ‎PAE AB‏ خداوند اين جه حدیت است وین کی می‌گود و »من کردام؟» گفتد ای منافق سک این تو کده ای و این من می‌گویم». و پس کیسه ابو مود و گفت: این کیسه آن است که ت بشکافتی و زر برون کردی و نس بل زرلمی نه جا )رن تهادی و کیب رزیت رو گنت ‎SS oj‏ را گنای که ‎OS‏ رتست وب مه ويك ‎KAU ER Ee‏ ‏و یاتمودی (تشاندادی) ‎Be ate Sty yg Spy ab‏ قاضی گفت: هم نه ین کیسه را هرگ دنام و نذ زان چه می‌گوید خبر دارم محمود گشتد ین رفو مر را هوري ‏ی روت و حون که رگید مهس هی روخ ون یک دار زو طلا و ایک ان رفگز که ان کیده این جر رفو کرده است» قاضی عجل شد و رویش زرد گشت واز یم لرزه بر وی فتاد.چنن که نيز سخن فتوانست كقثه محمود كفته هبركيريدش (دستكيرش ‎SNS‏ ‏باشید (نگهبان بگمارید) و خواهم که ذر این ساعت (فورا» زر اين مر بزدهد. ول بغرميم تا گردنش بزنند و تن بگويم چه سید کردع. قنی زا تن ان مود ‎Joy als gh 9p gE‏ تزا کشیک ها)بنادند و گفتد هر بد*قاضی گفت تا وکیل او را ورد و تشن داد (آدرس داد وقیل برفت و دو هار دنر تیضبهری یایرد وب دون گیسه لیم کرد ‎

صفحه 64:
دیگر روز سلطان محمود مظالم كرد (داد داد) وخيانت قاضى با بزركان برملا (أشكارا) بكفت و پس بفرمود تا قاضی را باوردند و سرنگون‌سار از کنگره(لبه های درگاهباویختند (اویزان وازكون). بزركان بسيار شفاعت كردند که مردی پیر و عالم است. تا به پتجاه هزار دینر خوبشتن را بازخرید (۵۰ هزار دیتار وج از مر 4 بمد لز آن فرو گرفتندش.و این مال از لو عنصر المعالی عد صر المعالى كيكاووس بن | سكندر بن كابوس ابن و شمكير بن از آل زيار بود هدرائش در نواحی شمالایرن - كركان-طبرستان-كيلانورى -سالهايحكومتوامارتداشتند . ايشانبسازد ر كدشتيد رمجالآن را يافت تا جند صباحى بر اورنگ حكومت ذشيند وبر سرير فرمائروايى كيه زند . وى در سال ۴۱۲ هجری قمری دیده به جهان شود و در أواخر قرن بنجم هجرى دركدشت شایسته است ياد شود اشتهار فراوان امير عتصر المعالى در تاريخ ايران نه به سبب حكومتش بوده ست ونه به جهت روح م سالمت آمیزودوری گزیدن هایش از برد ببكار و خون ريزى بلكه عمده دليل شهرت او نكارش كتاب مشهور قابوس تامه اسست كه آن را در سال ۴۷۵ هجرى قمرى و به هتكامى كه ۶۳ سال از عمرش می گذشت. به عنوان بند نامه ى براى تربيت وتعليم ع مسر خود گیلان :شاه نک شت .و در آن كليه تجارب زندكى را درباب ‎٠‏ صول اخلاقى بيان كرد كتاب قابوس نام و جامعيت آن هدف تعليم و تربيت را در قرن بنجم هجرى 1 شكار مى as جوانی لى بسر هر جند توانى بير عقل باش. تكويم که جوانی مکن لکن جوای خویشتندر اش و از جوانان پژمده مباش که جوان . شاطر( ) تبكوبُوّد و نيز از جوانان جاهل مباش كه از شاطرى بلا نخيزد واز چاهلی بلا خیزد. بهره خوبش به سب طاقت خویش از روزگار خوبش بردار که چون پیر شوی خود نتوانی:

صفحه 65:
و هر چندجوان باشی خدای رل قرموش مکن و از مرگ یمن مباش که مرك ته به يبرى بوذ ونه به جوانى. و بدان كه هر كه زاد. بميرد جنانكه شتودم: «به شهر مرو درزىاى(خباطى) بود بر در دروازه گورستان دگان هاشت؛ وكوزماى در ميخى أويختهيود و هوس أنش اش مفعول) داشنى كه هر جتازای که از آن شهر بیرون بردندی وی ستگی اندران کوزه انگندی و هر ماه حساب آن سنگ‌ها بکردی که چند کس را بردند. و باز كوزه تهى كردى و سنك همى درافكندى تا ماهی دیگر تا روزگربرآمد از قضا درزی بمرد (خباط خودش مرد). مردی به طلب درزی آمد و خبر مرگ درزی ندا شت. در دگانش ب سته دیده هم سایه راز هد سایه) برسيد كهد اين درزى کجاست که حاضر نیست؟ همسایه گفت: درزی نیز در کوزه فتادا» اما لى بسر هشيار باش و به جواتى عر مشو (فريقئه نشو اندر طاعت و معصيت به هر حالی که باشی از خدای بل ياد همىكن و أمرزش همىخواه و از مرك همى ترس تا جون درزى تاكاه هر كوزه تيفتى ابا كناهان بسبار. و همه ذش سمت و برخا ست با جوانان مدار. با بيران نيز مجلا ست كن. و رفيقان ونديمان بير وجوان أميخته دارا جولنان اكر درم ستی جواتى محالى كتند (كار غبر ممكنى انجام دهند) و كويند ( سخن محالی گویند ببران ماتع أن محال شود از أن كه بيران جيزها دند که جوانان نداد کر چه عادت جوفانچنان ۱ ست که بر پیرن تماشرهکند (پیران را مور تم مسر فرار دهد از آن که یا را محتاج (نيازمند) جوانى بينند و بدان سبب جواتن را ترسد كه بر پران پیشی جوبند و بیحرمتی کند. زا كه اكر بيران در أرزوي جواتى با شتد جوانان نيز بى شك در أرزوى بيرى باشند و بير اين أرزو يافته است و ثمره أن برداشته. جوان را بترابدتر) كه اين أرزو باشد كه دريابد و باشد كه درنيابد. و جون نيكو بنكرى بير و جوان هر دو < سود يك ديكر با شند اكر جه جوان خود شتن را داناترين همه كس داتد. بس, از طبع جنين جوانان مباش. بيران را حرمت دارا بغ ‎TIS Sle‏ موق امراك سان بيه نگوا که جواب پیران مُسکت باشد (جوبی که پبران ‎Sg cys‏

صفحه 66:
حکایت: هچنان شنودم که پیری صد ساله. گوژپشت (خمیده». سخت دوتا(مسیار خم شده) #شته وبر مکی( مت کیه کر نی رف خن باتوی رازه گقت) گفت: ای :نع لین کمانک ( مره از قمت خمیدهپیفرد) به چند خرید‌ای ین قامت خمیده خود ‎sag a‏ عريد ‎Mig‏ ‏من نيز يكى بخرم. بير كفت: اكر صبر کنی و عمر يابى خود رايكان يكى به تو بخ شتد. هر جند يبرهيزى »* نايا بيران نه يرجلى (بيرقى كه جايكاه خود را تمى شنا ستد) مداخين ته صحبت جوانان ير جلى (جايكاه رامی شنا سندهبهتر که (بعد از صفت نف ضیلی معنای از می دهد) صحبت پیران ته برجای. تا جوانى جوان باش. جون بير شدى ببرى كن. دعوی طاووسی از دفتر ‎(ee sr ope‏ رغگو و بمهوده گویانی که خواهانرافنمایی و ات در نکوهش ریک گ) رنک (شفال خر اندر أن خم كر يك ساعت درئك (و يه سات‌مدتی در ان خم ساکن بو پس برآمد پوستش رنگین شده ابر که متم طاووس عليين شده كفت بشم كين رونق خوش يافته (بشم رتكارنك أن شفال أفتاب أن رنكها برقافته (برتو افتاب برآن رنك ها مى .ديد خود را سبز و سرخ و فور و زرد(شعال وقتى به خود كمرنك -تارنجى-صورتى يزرد شده اسث) خویشتن را بر شفالان عرضه كرفؤرفت تا خود را به شفالان ديكر نشان بدهد). جمله كفتند: اى شفالك (ك تحقيراء حال جيست؟ که تو را در سر ناط ملتوی(پیچیده شده‌است؟(چه : نشاط از ما ره کردهای (انقدر شاد شده ای این تکبر از کجا آودهای؟ (ن غرور را از كجا أو یک شفالی پیش ‎Heat hand‏ ای فلان [Pager

صفحه 67:
شید (حیله و ثبرنگ) کردی تا شدی از خوشدلان(یک شغال پیش ‎J‏ تا اف این خاق را حسرت دهی داب پس بکوشیدی ندیدی گرمیی پس شيد أوردداى بيشرمبى (از كرمى: أن اوليا و انبياست (باكى و بازپیشرمی پناه هر دفاست (بی شرمی و کالغات خاق سوی خود کشند(می خوهندتجه مرئم را ابنكر آخر در من ودر رنك من یک صتم(بت) چون من ندارد خود شمن(بت پرست)(ه رستی بتی به زیبانی من ندا چین علستان کشتعم صدرنگ و خوش(وجود من چون گلستان رنگ های زیبایی به مرمرا سجده كنء از من سرمكش ادر برائر و از من ناقرماتى نكن) عجازا هيبت عظلمت) آب وتاب و رك بين(يه شك ای شفالان. هین. مخونیدم شغال ا كى شفالى را بود جندين جمال؟ آن شفالان آمدندآنجا به جمع همجو يزوانه به كزداكرد شمع(همه أن ها جمع شدند طو, به جوز شمی نجمعامن شوندا پس, چه خوانیمت؟ بگو ای جوهری(جواهر فروش:اصیل)(اصیل نسبث طتز به آن شغال است استعاه ندیه ده است) چون مشتری (نام سیره که نمادی از روشتی و خوشبختی |

صفحه 68:
پس تعض که؛ طاوسان جان(منظور جانآن ‎yal fs Ingle‏ گلستان )5 انو جنان جلوه كنى؟ (تو مبنو يس نبى طاووس, خواجه يوالعلا (تو ‎Cal‏ طاووس آید ز آسمان(لباس طاووسی از اسمان به یکی عطا می شود ‏كى رسى از رنك و دعويها بدان؟ (تو با حيله و نيرنك و ادعا و فرييكا ‏بلبل شیدا در آمد مست مست. ‏كز كمال عشق نه نيست ونه هسسث ‎KGS AS oe‏ میت مزع رو متا من او عم اقا مختلفی است که میخزاند) ‏زیر هر معنی ‎Jy la‏ داشت (هر کدم از ‏شد در لسرار معان تعردزن ‎BP)‏ ‏كرد مرغان را زفانبند از سخن ابا ‏زاری انر نی ز گفتار منت ‎esd pre ‏رام ماع‎ Be iy pal ch gad coe fe ay ‏گلستانها پرخروش از من بود‎ ‏در دل عشاق جوش از من بود (حسن تعليل: جوش دل عشاق به دليل كفتار بليل اسث) ‎[pagers ‎

صفحه 69:
باز كويم هر زمان رازى دكر (راز هاى تكرارى بي هر دهم هر ساعت أوازى دكر عشق چون بر جان من زور آورد اجان من شور ون ایازم نز زیر هرکه شور من بدید از دنت شد (ازؤاخ ودين مدي مق جون تبينم محرمى سالى دراز مبزنوسكوت ميكنم و با كسى تن زنم با کس نگويم هیچ راز ( با لب دمسا جون كند معشوق من در توبهار (زماتى كه كل مشک بوی خویش بر گیتی من بپردازم خوشی با لو دلم(م با وج حل كتم بر طلعت او مشكلم (مشكل هجرا باز معشوقم جو تابيدا شود (وقتى 5 بلبل شوريده كم كويا شود (من هم كمتر أواز ميخواتم. که رازم در یبد هر یکی راز يليل كل بدائد ب شكى من جنان در عشق كل مستفرقم كز وجود خويش محو مطلقم (نسبث به ج اكاهى ندارم). هر سرم از عشق كل سودا بس است (سر مجازا وجود - و" زآن كه مطلويم كل رعنا بس لست (رعتا: زيب (رعنا كلمه مونث ست از نوع ارعن ذر عربى به معنا احمق انا ادر فارسى به معناى زييا لست

صفحه 70:
طاقت سيمرغ نارد بلبلى(رعنا كل دو طرفى كه يك طرف ان زرد و و طرف دیگر سرخ باشد هم گفنه می شوم يلبلى را بس بود عتق كلى (من توانايى تحمل عشق سیمرغ را ندرم و همین جواب هدهد هدهدش كفت اى به صورت مانده باز (فقط به ظاهر توجه مى كتى) بيش از اين در عشق و رعنايى متاز عشق روی گل بسی خارت نها (عشق كل مشكلات زيادى يراى توبه وتجوة أورد) (خار استعار ا مشکلات) كاركر شد بر تو و کارت نهاد ( گل اگرچه هست بس ساحب جمال خسن او در هفت‌ایگیرد زوال لزيبابى كل بسيار تايار است) عشق چیزی کان زوال آید دید (هرچیزی كه نابا كاملان را زان ملال أرد يديد لانسان هاى كامل خام بست كه عاشق ‎las‏ بایدر شود خنده گل گرچه در کارت کشد (یعنی نو ‎el‏ روز و شب در له زارت کشد (همبشه در کر از کل که کل هر تويهار اكوم عندد (تورا ستخره مي کند) ته حزت ود خاطر )رم دار توست باه درد تو را مسخوه من كند او خودت شرمتده بلثى) شهريارى دخترى جون ماه داشت 1۳3:

صفحه 71:
عالمى بر عاشق و كمراه داشت قح دار زپ تین که کار میا دقع هن زانک چشم نیم خوابش هنت بود (چعم نیم خوابچشم خمارآلود) عارض ‎lJ oe)‏ نماد سفیدی) و زلف (گیسون) از مشک (نمدسیاهی)داشت ‎Jd‏ سیراب از لبش لب شک داشت (رزش لب های ‎(Spine‏ كر جمالش فرداى بيدا شدی (یک خر عقل از لايعقلى رسوا شدى (غقل عقلانيت خ. كر شكر طعم لبش بشناختيى از خجل بقسردى و بكداختى از قضا می‌رفت درویشی اسیر جقم لفتافش بر أن مله متير لاستعارة از دختر دش كردناى در دست داشت أن بونوا ( انان أوان مانده بد بر نانوا (ثانى كه gem SUR كرده از دستش شد و در ره فتد افر دخثر از بيشش جو أتش بركذشت خوش درو خنديد خوش خوش بركذ: گدا پس خنده أو جون بديد خویش را بر خاک غرق خون بدید زان دو نیمه پاک شد در یک زمان (با دیدن نه قرارش بود شب نه روز هم 1۳32

صفحه 72:
دم نزد زگره وا سوز هم (ه سیب گر اد کردی خندهث آن شهزیز كريه افتادى بر أو جون ابر زار ‎Jl‏ نقصه بس آشقته بود ‎GAY‏ مير جع ين ‎hPa yds Guild‏ 95 ش11 عزم کردند آن جفا کاران به جمع (آن سنمكا. تا برند آن کدا را سز چو شمع (که نبر در نهان دخثر كدارا خوائد و كفت جون قونى را جون منى كى بود جفت؟ (الستقهام انكارى). قصد تو دارئد بكريز و برو بر درم منشین:برخبز و بو گدا فا که من آن روز دست شتا از جان که گشتم از و مست از آن صد هزاران جان چون من بی‌قرار باد بر روی تو هر ساعث نثار(من که چون مرا عواهد کسین تاصولب ‎(ees‏ ‏ايك سؤقم رابه لطفى ده جواب چون مرا سر می‌بریدی رایگان (شاره ید زچه خندیدی تو در من آن زمان (هما گفت چون می‌دیدمت ای بی‌هتر 1۱۳3:

صفحه 73:
بر تومی‌خندبدم آن ای بی‌خبر (داشتم مسخره می بر سر و روی تو خندیدن رواست. لبک در روی تو خندیدن خطاست این یگفت و رفت از پیشش چو دود هرچه بوداصلا همه آن هیچ بود حکایت پیرزن و پوسف از عطار نیشابوری ‎a ly $y gt ad‏ لش عات بيرق زان سفنت گفت پوسف را چو می بقروختند. مصريان از شوق أو می سوختند (همه دوس چون خریدارانبسی برخاستند ابنج ره (بنج برابر) هم ستك (برابر) مشكش خواستند (بنج برا زان زنی پیری به خون آغشته بود. ریسمانی چند در هم رشته بود در مین جمعآمد در خروش گفت ای دلال کتعانی (منظور بوسف) فروش ز آرزوی اين پسر سر گشته ام ده کلاوه ریسمانش رشته ام (ریسمانش‌بریسمان برای او ابن زمن بستان و با من بيع كن (معامله كن». ادست در دست منش نه بى سخن (ديكه كفتكو نكن) خنده آمد مرد رد گفث ای سلیم (داراى عقل سالم) از باب طنز نيست درخورد تواين در يتيم (استعاره از حضرت بوسف» هسث صد كنجش بها در أنجمن 1

صفحه 74:
مه توو مه ریسمانت ای پیرزن اه تو را عی خواهم نه ریسمان هایت ونکت که دنم ین کین پسر اک بنفروشد بدین العام بنك جتن عمقو كويد اين زن از خريداران ‎Se‏ هردلی کوهمت عالیتافت ملكت بى منتها حالى نيافت سد ومو أتشى در يادشاهى لوفكتد «اشاره خسروی را چون بسی خسران بدید (پادشا صد هزاان ملک صدچندان بدید جون به ياكى همتش در كار شد زین همه ملک نجس بیزارشد. اچشم همت چون شود خورشید بین کی شود با ذره هرگز هم نشین نظامی عروضی ابولحسن نظام الدين با نجم الدين احمد ابن عمر بن على سمرقتدى مشهور به نفامی عروضی تويسنده وشاعر قرن شش هجرى مى باشد وى در اواخر قرن ينجم در سمرقند ولادث يفت و بس از تحصيلات مقدماتى به خراسان رفت . و به ديدار خيام و معزى نائل شد . تظامى به هربار ملوك أل شتسب وابسته بوددو سالها مناحى شاهان أن سلسله مى كرد و كتاب مجمع النوادر مشهور به جهار مقاله ابه نام فخر الدوله مسعود برادر زاده ملك شمس الدين محمد غورى تاليف كرد اين كتاب بين سالهای ۵۵۱ تا ۵۵۲ هجری قمرى

صفحه 75:
تالیف شده و مطالب آن بیان شرایطی است که در چهار طبقه از مردم یعنی دبیر ‏ شاعر » متجم و طبیب مجنمع کردیده است در عین حال بسیاری از مطالب تاریخی و تراجم مشاهبر اعلام را که در کتب ادبی و تاریخی دیگر یافت تمی شود تبز شامل است. رد نماند هر صناعت ‎ails Saray ght‏ صاحب صناعث بايد که فارغ دل (آسوده) و مرقه (در سا که اگر به خلاف این بود؛ننهام (جمع سهمبه معتى تيرها) (تشبيه فكر به سهام) فكر أو متلاشی شود و بر هدف صواب به جمع نيايد أن كلمات باز نتوان خورد. أوردهائد كه يكى از دبيران خلفاى بنيعبّاس رضى الله عنهم به والى مصر نامداى ‎ga EY gi‏ کزده وق ايركز و در بحر فكرث (دريا فكر- تشبيه) غرق شده و سخن ‏می‌پرداخت نی توشت) چون در تمین ماه معین (مانند ) (تشبیه در به تمین:گرانها ‏- نشبيه اب به معينكوار/ء تاكاه كنيزكش از در درامد و كفث: هارد نماد دبیر چنان شوریده طبع و ‏خاطر کشت که آن سیافت سخن از دست بداد و بدان صفت منقعل شد (حالش منقلب شد) كه در نامه بنوشت ‏که هارد تماند» چتان که آن نامه را تمام کرد و بيش خليفه فرستاد و از اين كلمه که نوشته يود هيج خبر ‏تداشت. چون نامه بهخلیقه رسید و مطالعه کرد. چون بدان کلمه رسید. حبرانفرو ‎ile‏ و خاطرش آن را بر ‏هیچ حمل نتانست کرد که سخت بیگانه بود کس فرستاد و ذبير را بخوائد و آن حال از أو باز يرسيد. دبير ‏خجل كشت و به راستى أن واقعه را در ميان نهاد خليفة عظيم عجب ذاشت (تعجب بسيار كرد) و كفته ‏#دريغ باشد خاطر جون شما بلغا (شيوا نويسان) را به دست غوغاى مايحتاج باز داهن (حيق اسث كه ذهن ‎1 ‎

صفحه 76:
كم بشود)»: و أسباب ترفیه لوسایل آسایش) او چنان فرمود كه امتال أن كلم ديكر هركز به غور كوش أو قرو نشد (هركز در عمق كو تصرالله منشی ابوالمعالى نصرالله ين محمد بن عبدالحميد منشى. از تويسندكان معروف قرن * و از منشيان دربار غزنوى بود . عده اى اصل اوراز غزنين و عده ا از شيراز مى دانند . وى از أغاز جوانى در زمان سلطنت بهرام شاه غزتوى وارد امور ديوانى شد و يس إز به سلطتت رسيدن خسرو شاه غزنوى سمت دبيرى يافت و هر زمان سلطنت خسرو ملک به وزارت رسید. سراجام با 1 1 1 1 1[ شاه قارگرفت وتا خر عمر زنداتى يوذ اثر معروق او ترجمه استدانه اش از كليله و دمنه " است . او اين ترجمه را به تام ابوالمظفر بهرام شاه غزنوى كرده و به همين دليل اين ترجمه به كليله و دمنه ى بهرام شاهى نيز معروف الست کلیله و دمنه مثل مشهور انث که من قل ماله هان غلى اهله (هرکس مالش کم شود پیش خاناه اش خزرمی شود) پنن ابا خود كقتم تهر كه مال تدارد او را اهل و تب (ببو) و دوست و بر (رادر) و ار نباشد و اظهار مودت بان دوستی و محبت) و متانت راى اثبات نظر) و رزانت (سنكينى) رويث (انديشة) بى مال ممکن نگرد. و بحکم این مقدمات می تون دانست که تهی دست ندک مال اک خواهد که در طلب کاری ایسد درویشی و زان تنیز کلم ار اههد قرو از تن مارم زره از ‎el gst‏ امن لته ‎saloon‏ یت همت ‎Sig ag ye cfg‏ رن تبستان در دیا تلجيز كردة کر بان ‎oy‏ ن مى رو) نه به أب هريا توائد رسید و ته به جویهای خرد تواند پیوست . چه او را مددی تبسث (دنباله اى تدارد) که بتهایث همت برساند رات کته ند که «هزکه پر تاد ریب پاکد و هز که فردد در فک و رود مرو درد را . هركه مالى ندارد از فیده رای و عقلبی بهره ماد .در دنا و آخرت ابمرادى ترسد .»جه (زير) هركاه كه حاجتمند كشت جمع دوستافش جون يناث تعش (دختران عش بمجموع خقتا منود چا ار تیوه تاره معد- فلا راکدگی)زگنند ‎seh ih Ran CAM)‏ وه چین زین من لخوشه انگوز هستماد انماما گرد ید وه نیک ‎LAT abel» cla Gs‏ (نزدیکان و آشنایان و کوچیکنران) خودخور ردد ‎1۱۳۹۰۰ ‎

صفحه 77:
خويش و نفقه عيال مضطر شود (و ن مى شود) بطلب روزى از وجه نامشروع (به دتبال به وتبعت آن حجاب تعیم آخرت گردد ‎si‏ pass ‏یقت یا که‎ LLL, SRS) go ea SR a SN A JS Ga اشورستان رويد و از هر جائب أسيبى مى يابد نيكو حال تر از هرويشى اسث كه به مردمان محتاج باشد ‎Jo)‏ أن مرغت يبور هب محدان: مسعلج آست) »که مسجت ادف تقو ‎ga ed Je A oN» Gal ote igus‏ یمن ‏9 درویشی اصل بلاها(فقر باعث همه مصیبت ها) »و داعی (برنگیزاننده - به وجود آورنده) دشمنایگی ‏خلق (دشمنی مردم) و ربابنده شرم و مروت (از بين برنده حيا و جوانمردی) و زایل کننده زور و حمیت ‎BD‏ ‏بین برنده قدرت و غیرت) و مجمع شر و آفت (محل جمع شدن شر و سیب است) است , و هرکه بدان درماند ‏چاه تشنسد از آنکه حجاب حیا از مین برگیرد (هرکسی که دچارفر ‏ ‏شرم را به كتارق مى كقار ‎Sol‏ ما فى العيش خير ول الدتيا ذا ذهب الحياء (قسم بهپدوت نیست فر زتكى خير دنا خیری(حذف ‎Ailend‏ که ابو ‏و چون پرده شرم بدريد مبغوض كردد (و زمانى كه حيا از نع می شود) و به یا مبلا ‏شود (دجار عذاب مى شود) و شادى در دل او بيزمرد (شادى هم از .و استيلاى غم خرد را ‏بپشاند و تسلط غم عقل را می پوشاند و اجازه ظهور نمی دهد) .و ذهن و کیاست (زبرکی) و حفظ (قدرت. ‏حافظه) و حذاقت (مهارت) براطلاق (مطلق/ در تراجع افتد (رو ب تبودی گذارد) و آن کس که بدین آفات ‏ممتحن کشت (هرکسی ۱ ار رفت) هرچه گوید و ند بو آید(هرسخنی ‏ی شود) و ماع رای راست و تدبیر درست در حق وی مضار بش ‏لو ‎ae ded‏ زیانمی شود) .و هرک و را مین ‏شمردی در معرض تهمث آرد (هرکن که او رامین خود میشنرد زا موه هنت قرار می ‎GUS 5 Ga‏ های نیک دوستان در وی معکوس گردد (دوستان که ‏می شود) و یه ناه دیگرانمأوذباش ‎J So)‏ كناهى انجام می دهند لو مو ‎1۱۳۹۰۰۷ ‎

صفحه 78:
و هركلمتى و عبارتى كه تونگری را مدحاست درویشی را تكوهش لست (هر واه و سختی كه ثروتصندان را ترون ندع يد كفي امي مهما لعن ‎oe A Ga‏ امعد انان فيز ‎aif nays fig flay abn‏ ند آمو تاش ‎ile cll inp ca‏ نکر سخاوت ورزد به اسراف و تبذير منسوب شود (و أكر ادم فقير يخشندكى يكند مى كويند اسراف و ولخرجى است)» واكر در اهار خلم كوشد أن را ضعف شمرئد (اكر ازرخود شكيبابى نشان. وه حناب می آورند) 989 ‎Cle gi yD Seas JO Fy a‏ اد ور سست تضور مى کنند و اگر بان وری و فصاحت تماید (کر سخنوری و شبواگوییکند) ۰ بسیرگوی تام کند و را پرحرف نمند) و گر بهممن خاموشی گریزدمفحم خوانند (گربه پنهگه سکن فقیر نکات متقی محسوب می شوند) ‎Ue Ry‏ ونروب ونون موی رسن سحو ند ب ای کمن زا کر وا بوزادهان) شهر كرسته لقمه ربودن بر كريم (انسان بخشتده) آسان تراز سوال نیم و (سانتر ‏ فقير است) يخيل . و كفته اند كر كسى به تاتوانيى درمائد (انسان دجار تاتونى بشود) كه اميد صحت ‎Ai aly tlh ech Seg ty pd Sd‏ 2 وضال بر تخل مقعیر شود له جنایی ‎Spb‏ ‎gases‏ هعرق ققحت ‎anus aap hi iia a GAIUS Seale‏ آمدي مستسکم مت وت راب مام مها ‎x Sac‏ ستزمنن غزیب و ها سند به ‎tg‏ زگ تج ‎Sl al‏ تنك دستبی که به سوال کشد(فقری كه به در ‏و بسيار باشد كه شرم و مروت از اظهار عجز و احتیاج ماع می آید (و خیلی وقت پیش می اید كه حبا و از بين ناتواتى و ثياز مائع م شود) و فرط اشطرار(بريشائى زياه) برخيانت محرض (تحريك کننده) ‏أن مى شود أو را تحريك مى كند) , تا دست به مال مردمان دراز كند اكرجه همه عمر لزان زر يوه انك تیه ال تزا ‏است) بو علما كويند «وصمت (عار و عيب) کنگیبهتر از بان دوغ و سمت (نشانعلامت) کند ‎SLED By‏ كند زبانى) اولى تراز فصاحت به فحش (انسان در بيان نا سزا فصيح باشد) ‎٠‏ و مذلت درويشى نيكوتر از عز ‏توانكرى از كسب حرام (و خوارى فقربهتر از عزتى كه زرا حرام به دست أيد).» ‎

صفحه 79:
رکن‌الدین اوحدی مراغ‌ای (۶۷۳-۷۳۸ قمری) عارف و شاعر پارسی گوی ایرنی و معاصر ابلخان مفول سلطان ابوسعید است. او در شهرستان مراغه زاده شد و آرامگاه وی نیز در همان شهر است. پدرش از اهالی اصفهان بود و خود او نيز مدتی در اصفهان اقامت داشت و به همین دليل امش اوحدی اصفهانى نيز ذكر شده است. ذر حال حاضر يك موزه ذايعى در مقبره اوحدی ادر مراغه داير است. ثار اون دیوان اشعار .منطق‌العشاق و جام جم مسلمانان: سلامت به. چو بتوانید. من كفتم دل بيجاركان از خود مرنجانيد. من كفتم به مال و جاه جندينى نبايد غره كرديدن (مغرور شدن) ز گرد این و آن دامن برافشانید (کنایه از دوری کردن): من گفتم (لف و نشر در واژه این و آن در ارتباط با مال و جاه است) درین بستان (استعاره از دنا که دل بستید.اگرتان دسترس باشد برای خود درخت نیک بنشانید. من گفتم به كردد حال ازين سامان (اوضاع تغيبر بيدا خواهد كرداكه مىبينيد واين آبين شما هم حالها برخود بكرداتيد (شما هم در خود تغيبر إبجاد بكنيد). من كفتم بى نام كسان رفتن به عيب انصاف جون باشد؟(انصاف نيست كه از ديكران با بدنامى ياد كنيد يا عيب جوين انيما نخستين نامه خود را فرو خوانيد. من كفتم (ابتدا به عيب هاى خود توجه كنيد قبل ازاينكه به عيب هاى ديكران توجه كنيد) 1

صفحه 80:
دل درماندگان خستن (مجروح کردن): خط باشد. که هم در پی شما نيز اين جنين يك روز درمانید(ناتوان بشوید): من گفتم حدیث اوحدی این بود و تدبیری که می‌داند تمامست این قدر(سخن من همین اندازه بودا.باقی شما دنید: من گفتم. ناصرخسرو حکیم ابومعین ناصرین خسروقبادبانیبلخی در سال ۳۹۴ هجرى قمرى در بلخ تولد يافت. از اوان جوانی به تحصیل علوم و تحقیق ادیان و مطالعه ” اشعار شعراى ايران و عرب پرداخت. در ‎pnd‏ جوانى به دربار غزنويان و سيس به دربار سلاجقه راه يافت. در سال ۴۳۷ هجری قعری خوابی دید و به قول خود از خواب چهل ساله بیدار شد. کارهای دیوانی را رها كرد و به سير آفاق و انفس پرداخت. پس از پیوستن به فرقه* اسماعیلیه و تبليغ عقايد آنان. امرای سلجوقی در صدد کشتن وی برآمدند. پس به ناچار به بدخشان گریخت و سرانجام در سال ۴۸۱ هجری قمری در یسکان وفات یافت. از آثار او مى توان به سفرنامه. زادالمسافرين. وجه دین.خوان اخوان. دلیل المتحيرين. روشنایی نامه و دیوان اشعار اشاره کرد. كشت زمار ای گشت زمان (گردش زمان) ز من چه می‌خواهی نیزم(م متمم نیز به من) مفروش زرق و روباهی (حبله گری)(روباهی نماد حیله گری) از من. جو شناختم قراء بكذر( تلميح به نیج البلاعه) نگه بفریب هر که را خواهی (من تو را شناخته ام(خطاب به زمان و روزار) مرا رها کن به دتبال کسی باش که تو را نشناسد او را مى توانى قريب دهى) [Page

صفحه 81:
من بر ره این جهان همی رفتم (اشاره به سال هایی که به تعلقات دنیوی تمایل تشان دادم) از مكر و فريب و غدر تو ساهى (فراموش كارى) (به دنبال تعلفات دنيوى رفتم به سبب مكر و نیرنگ تو و فراموش کارانه در مسیر این جهان حرکت کردم) نازان با نز راه رفتن) و دنان (خرامیدن) به راه چون دونان (افراد پست) با قامت سرو و روی دیباهی (دیباج یا دیبانپارچه حریر) (ناصر خسرو معتقد است افراد پست با از و خرامیدن راه می روند) همراه شدی توب من و یکسر شادی و نشاط و زور بناهی (زور جوانی) (موقوف السعانی ) از من بردی تو دزد بی‌رحمت (دزدی که در وجودش رحمى وجود ندارد:اشاره به دنيا دزدان نکنند رحم بر راهی (ای دزد بی رحم شادی و جوانی را از من بردی, دزد هیچ وقت بر مسافر رحم تعی کند) ای کرده نهنگ دهراروزکر) (تشبیه) قصد تو (خطاب بهانسان) روزیت فرو خورد بناگاهی (روزی ناگهان تورا خواهد خورد موالب باش) زین چاه (استعاره از جسم) همی برآمدت باید تا چند بوی تو (منلور از تو خطاب قرار دادن روح انسان) بی‌گنه چاهی (ببرون آمدن از چاه جسم ابزاى توغترورى است يعنى بايد اين جسم خوف رآ رظا بسازي زياد ذثيال تقايلات نفساتى و جسمانی نباش تا کی میخواهی تو(روح) اسیر جسم باشی و زندانیباشی در چسم) چاه این جسد گرانتاریک است (تشبیه جسم انسانیبه چام) این افکندت به گرم (غم و اندوه) و گمراهی (به خاطر همین است که دچار غم و اندوه و گمراهی شدی) اکنونت دراز کرد می‌باید طاعت. كه كرفت قد کوتاهی(اکنون زمان طولانی کردن عبادت و اطاعت فرا رسیده زرا که عمر قورو پم شدن است] دو تات شده‌ست 1۳2

صفحه 82:
این پشت دو تا بهقول یکتاهی (دوتا شده است پشت تو خم شده است قامث تو این پشت خمیده را راست کن با سخن یکتاپرستی) از حرص بکاه و طاعت افزون كن زآن پس که فزودی و همی‌کاهی (در دوران گذشته به حرص و طمع زباد کردی و از اطاعت و عبادت خود كم كردى حالا زمان ان فرا رسيده است که از حرص و طمع خود کم کنی و بر عبادات واطاعات بیفزایی) جان دانة مردم أست و قن كاه است لى فتنه تن تو فتنه بركاهى (روح مانند دانه است و جسم مانند كاه است كسى كه شيفته جسم خود باشد شیفته کاه شده است و ان اصل و اساس که دانه بوده است رها کرده) چولاهه (عنکبوت-بافنده) گرفت تن توا ترسم (اطمینان دارم ین دارم) تو غه شدی بدو به جولاهی (جسم اطراف روح تورا با تور بافته است و تو به این زیبابی بافته شده فریفته شدی ای یعنی وابستگی های جسمانی و ارزوهای مادی تو را فریفته است و تو اسیر زیبایی های ان شده ای) تو ماهیکی ضعیفی و بحرست (تشبیه انسان به ماهی) این دهراروزتار) سترگ (بزرگ) بدخوی داهی(زیرک)(تو ماهی کوچک و ضعیفی هستی اما این دنیای بزرگ بداخلاق زیرک مل دریاست) بی پای (بدون آذوقه و توشه) برون مشو از این دریا اینک به سخنت(ت متمم:با سخن به تو آگاهی دادم) دادم آگاهی (بدون توشه از دنیا بیرون نرو و قدم در جهان دیگر نگذار من با سخن و پند خود تورا اكاه كردم) زیرا که چو دور ماند از دریا بس رنجه شود به خشك بر ماهى (زيرا زمانى كه ماهى از دريا دور شود در خشکی دچار ازردگی عی شود) ای شاه نصیب خویش بیرون کن

صفحه 83:
زین جاهبلند و نعمت و شاهی (ای شاه(ایانسان) از این مقام بلد و نعمت و بزرگی که به تو داده شده است بهره خود را ببر يعنى شکرگزار این نعمت ها باش) بنكر به ضعيف حال درويشان بكزار سياس آنكه بركاهى (به خاطر رسيدن به تخت بادشاهى از خداوند سباسكزارى كن و سياس كزارى خود را با نكريستن به حال ضعيفان ادا كن) زيرا كه اكر به جه (مخف چاه) فرو اب مه را نشود جلالت (عظمت) ماهى(تلميح به ماه نخشب)(با إين نكريستن به حال ضعيف درويشان از مقام و موقعیت تو کم نمی شود حکمت بشنو ز حجّت (طبقه چهارم از طبقات روحانیون اسماعیلی مذهب است) ایراک او (حجت القت اضر حَسرو و تخل شعری) هرگز ندهد پیام درگاهی (به سخنان پند اموز حجت گوش بده هیچ وقت او یام درباری به کسی نمی دهد) زندگی ناصر خسرو شاعر قرن۵ دوران جوانی را با خوش گذرانی سپری کرده و در دربار محمود و مسعود غزنوی بوده و به دربار سلجوقیان هم راه پا کرده بود اما در ۴۰ سالگی دچار تحول انديشه شده و به تعبیر خود از خواب ۴۰ ساله بیار می شود. و در جست و جوی حقیقت به شهرهای مختلف سفر ميكند كه در قاهره با فردى به نام مويد فى الدين اشنا ميشود. مويد فى الدين او را به مذهب اسماعيلى دعوت ميكند و او به ان مذهب كرايش بيدا ميكند و از سوى خليفه لقب حجت ميكيرد. وى وقتى به خراسان بر ميكردد از طرف علماى اهل سنت مورد مخالفت واقع ميشود و مجبور ميشود به دره يمكان برود و تا اخر عمرش در ان سرزمين بدخشان ساكن ميشود مذهب اسماعیلی یکی از شاخه های مذهب شيعه است. اسماعيلى يا هفت امامى فرقه ای از ۵ اهستند و معتقدند بس از رحلت امام جعفر صادق جون بسرش اسماعيل پیش از پدر در گذشت امامت به محمد بن اسماعيل منتقل ميشود و او دشمنانش به او لقب قرمطی(سماعیلیان) دا توضیحات دکتر شعار درباره محتوای شعر ناصر خسرو: وی خواستار جامعه ای پاک و منزه از مفاسد اخلاقى است. وى معتقد است که چنین جامعه ای جز زیر سیطره دین حق که از نظر او مذهب اسماعیلی است به وجود نمی ای اید همه چیز در خدمت عقیده مذهبی باشد. غزل و قریحه را گزاف و دروغ میشمارد و از شاعرانی است که از عشق و می 2

صفحه 84:
بیزاری می جوید . او شعری را می پذیرد که در خدمت عقیده مذهبی باشد و راهنمای انسان باشد مهدا علىاكبر دهخدا (زاده 1781 تهران - درگذشته ۷ اسقند ۱۳۴۴ تهران» ادیب.لفتشناس: سیاست‌مدر و شاعر نی است. و ملف و نان گذر اشتنامه دهد نز بوده است. اگرچه اصلیت و قزوینیبود. ما پدرش باياخان كه از ملاكان متوسط قزوين بود. بيش از زاده شدن وى از قزوين خارج شده و در تهران اقامت كزيده بود. هنكامى كه او ده ساله بود بدرش در بروجرد فوت كرد در أن زمان غلامحسين بروجردى كه از دوستان خانوادكى أنها بود كار تدريس دهخدا را آغاز کرد و دهخدا تحصیلات قدیمی را زد او آموخت. در زمان کشایش مدرسه علوم سياسى وابسته به وزارت امور خارجه در سال ۱۳۷۸ شمسی, دهضدا در أزمون ورودى مدرسه شركت كرد وهر أن جا مشفول تحصيل شد وى با نكارش مقالههاى بند در روزنامه صوراسرافيلء در زمره مشروطه خواهان قرار كرفت. مقدمات تألی و سپس انتدر اتمه دهخدا از راخردهه ۱۳۰۰ خورشیدی با مساعدت دولتفراهم شد و أولين قراردادها برلى اين متظور سازهاى 1516 و 1815 بين وزارت معارف و علیآکبر دهضدامنعقد شد. أولين مجلدالفشامه فر سال 1618 منتشر شد. اما بعذليل كندى كار جايخانه باتك ملى. أغاز جنك جهانی دوم و حجم وسیع کار چاپ انامه مترقف شد.پس از ان جنگ اندیشه چاب و تشر لیف دهخنا به یک انه غلى تبديل شد. سرانجام در سال ۱۳۲۵ با طرح پيشنهادی عده‌ای از تایندگن مجلس شورای ‎pV‏ ‏وش آنه محمد مضدع) وب حنبال اح وين انه اخدای:در مجلبن: وزارت فرهنگ مقلف به امین کارمندان و امکانات لازم برای تدوین لفتنامه شد. به این ترتیب. لفتنامه از یاددائت‌های گرداوری شده توسط دهخدا بسيار فراتر رفت. وسازمان لفتتامه از أغاز ما يايان نشر كتاب, از همکاری تعدادی از افشناسان يرخوردار شد كه نامهلى أنها ذر مقدمه وبرايش جديد (سال 01517 بدعتوان عضو هيكت مؤلفان لقشتامه أمده

صفحه 85:
الغتنامه با دكثر محمد معين بود تا ذر سال 1776 مجلس شوراى ملى اداره لفتخامه را از منزل دهخدا به مجلس منتقل ساخت و ذهخدا دكتر معين را به رياست اذاره معرفى كرد وطى دو وضيتخامه أورا مسعول كليه فيشرها و ادامه كار تأليف و جاب لتخامه قرار داه بس از درگذشت تهخدا در اأسقتد 1556 محل اشتخامه تا سال ۱۳۳۷ همچنان در مجلس شورای ملی بود و از آن پس به دانشگاهتهران منتقل شد. رتای صور اسرافیل ای مرغ سحر(استعاره از دهخدا) جو اين شب تار (اوضاع سياسى و بگاشت ز سر سیهکری ین ستمگری و استبداد جاعه ریگ وز تقسة(بری خوش) روعش اسحار (ستمره از آادی) رفت از سر خفنگان (مردم ام عماری(ک < بكشود كره ز زلف زرتار (لشعه خورشيد محبوية (خورشید) تیلکون تبلی رنگ) عماری محمل-در اينجا استعاره از أسمان) (اسمان نگ)(مجبویه ای که در کجاوه اسمانا رشید تور خود را هنگام طلوع له ج مى افشائد) پزدان به کمال شد پدیدار واهریمن زشت‌خو حصاری (تمامی مسابل حقبقى و هی در یی کین ناد زوسن هنامز هراوید فآ ور مزونه رن دراو یی ‎as Jobb‏ تمد dade ور ستبل و سورى (كل سرخ) و سيرغم (ربحان)

صفحه 86:
آفاق (مجازا همه جهان هستی) ‎MESS‏ چین (به سیب بودن گل سرخ به رخ عرق ز شبتم زان توکل پیش‌رنن (اشاره به خود میرزا جهانکیرخان) که دز فم ناداده به ناز شوق (تشببه) تسكين (از أن كلى که زودتر شکفته وز سردی (استبداد خفقان) دی (خفقان خاکم بر جامعه) فسرده: ید رو جامعه اقسرده شد يادى كن) ای مونس يوسف (استعاره از مبرز جهانگیر خان)(مونس بوسف استمره از دهخدا) اندرين ينف اتعبير عيان جو (زمانى كه) شد تورا (فك اضافه) خواب( تلميح) (اى مونس بوسف(دهخدا)زمانی که تعبیر توعیان شد) ادل يرز شعف لب از شکرخند. رفتی بر ارو خویش و پیوند آزادتر از نسيم مهتاب (استعاره مكنية). زآن كو همه شام با تو يكجقد در أرزوى وصال احباب لاز أن ككسى كه شبى با تو مدت در اخثر به سحر شمرده(كنايه از شب زنده فارى)» يان ار تا صبح مست أبودتد) بور عمران (حضرت موسى)(عمر عمران: استعاره از مبرزا جهانكيرخان)(همره تيه بور عمران:استعاره از دهخدا».

صفحه 87:
‎ASE‏ وین سنین معنوذ این سال های شمره شده ان شاهد (زیار) نز لیا بزم عرفان (منظور خداوند) (تلميح) ‏بنمود جو وعد خويش مشهود (زمنی که وعده خودر ‏وز مشبع (محل ذبج) زر جو شد به ‎(lal ye 6 Lb) Jy‏ ‏که از شک ماهی کاشالوت به دست می ایدسبوی خو دبيات كهن) و عود (چوبی خوش بوازمنی که سحرگاهان تي خوك يتمد جهان رف زان کوبه ناه فوم نادان ‏در حسوت روى ارض موعود (از ان كس ‏وز طاعت بندگان خود شاد ‏بگرفت ز سر خدا خدیی ‎(eet) St al ‏قهارسم ارم‎ ‏پيمنة وصل (چشمه وصال-تشبیه) خورده. ياد آر ‎1۳۰۰ ‎ ‎

صفحه 88:
محمد غزالى ابوحامد محمد معروف به امام محمد غزالى فيلسوف و فقيه ابرانى و يكى از بزركترين مردان تصوف در نيمه ى دوم قرن 3 هجرى در عصر شدت منازعات سياسى و فكرى در طوس متولد شد يس از مدت ابوحامد و برادرش به یکی از نظامیه ها رفتند ودر آنجا سخث به تحصيل فقه برداختند .ابو حامد محمد تحصيلات خود را در طوس أغاز كرد سيس به كركان رفته و بعد از أن در نيشابور به امام الحرمين پیوست و تا آخر عم او نیز همراه وی بود .تحصيلاتش فقط منحصر در فقه نبوده بلكه وى در علوم مختف مانند علم اختلاف متاهب . جدل . متطق . فلسفه هم دانشش اندوخت ‎hits Gi‏ دینی و همه معارف حسی و عقلیخود به شک فاد که لته بسیار لول نکشید و يس از رسيدن به يقين به تحقيق در فرق كوناكون مبادرت ورزيد ودر علم كلام به درجه استادى رسيد و ‏صاحب تاليفاتى دز اين زميته كرديد نخر اين مرحله از عمر بود كه به تاليف ( مقاصد الفلاسقه و تهافت ‎

صفحه 89:
لتلاسفه و الستهفاین )تویقیافت و داز فات استادش جوینی .ما محمدغزلیبه دیار خوایه نظام الملك طوسى از تيشابور بيرون أمد و وزير نظام الملك را در لشكر كاهش ملاقات نمو یشان در مدافرتی که به شام داشتهندیک پهدو سا در ناب عزلت » زاشت و مجاهدت نقس پرداخت و از أنجا به بيت المقدس نيز رأهى شد . تا اينكه به قصد سقر حج عازم حجاز كرديد سپس به زادكاه خود بارگشته و در ‎ce at jel‏ را برگزید. در ان پم که ۱۰ سال به طول اتجامیدمشهورترین کناب هی خود مخموصا اعیا عم لدین. الق کرد.. وت ینکه در سال ۴۶۹ هجری از گوشه ی عزلت بیرین آمد و در نظاميه تيشابور مشقول كرديد وی در سال ۵۰۵ هجری در سن ۵۵ سالگی در شهر طوس درگذشت . كزيده لى از أثاروى البسيط ‎٠‏ الوسيط » الوجيز . مقاصد القلاسفه . معيار العلم . ميزان العلم . محك التظر. فوئد ‎LE‏ افتصادفی العتقاد . رساله ی القدسیه . جواهر القرآن ‎٠‏ كتاب الاربغين . كيمياى سعادت . بدايت الهدايث . المنقذ من الشلال ون دیباچذ کیمیای سعادت شكر و سياس فراوان به عدد ستاره أسمان و قطره رن و برگ درختان و ريك بيابان وهای زمین و نان مزر حرف تک ات و هنیهب مت ‎die fel tps |p gs Gla gall‏ كبريا و عظمت و علا(بلند مقامى) و مجد (علمت) و بها (ارزش). خايْت اوست. و از كمال جلال وى هيج آفریده که نینت و هگن را به قرش معرفت وى رف نوست لاك بح عرش سفیفت وی ‎akin)‏ که فرر دادن به عجز از حقیقت معرفت وی منتهای معرفت صديقان است (نهايث شناخت راستكويان اين حقبقت او الطهار ناتوانى مى کنند) و اعثراف أوردن به تقصير در حمد و ثناى وى نهايت اثنلى فرشتكان و بيغشبران است (نهايت ستايشى كه قرشتكان و بياميران ميتوانند از حقيقت خداوند ير زبان 10

صفحه 90:
‎cent‏ هس میدب بت رف ب) عقل عقلا در مبادى اشراق جلال وى حيرت است (مقل غافلان ‏متتهای سالکان و مریدان دز طلب قرب به حضرت جمال وی ‏سالكان و مريدا ‏زع كنال که در مت فات وی اندیشهکند (کسی تباید در ات هی به تفر است و چیست. و هیچ دل مباد که یک لحظه از عجایب صنع وی غافل ماند تا هستی وی به چیست و به کیست. نا به شرورت بشناسد که همه آثار قدرت اوست و همه اثار عظمت اوست. و همه بدایع و غرایب حكمت اوسث (هرجيز تازه به وجو ‎i‏ لپی است) و همه پرتو جمال حضرت اوست. و هرچه هست ازوست. و همه بدوست. بلکه خود همه اوست که جز وی هیچ چیز را هستی به حقبقت نبست. بلکه هستی همه چیزها پرتو نور هستی اوست. ‏و درود بر محمد مصطفى صلىالله عليه وسلم كه سيد بيغمبران ست و راهتماى و راهبر مؤمنان اننت ‎Call apy Jol ad‏ و بركزيده و برداشته حضرت الهيّت (ببشتكاه خداوندى) است. و بر جمله باران و ‏اهل بيث وىء كه هر يكى از ايشان قدوة (رخبر) امت است و بيدا كتندة راه شريعت ( ‏در فضيلت تفكر ‏بدان كه رسول(ص) كفته استه ‎Ls haw‏ خير من عبادة سن يك ساعت تفقر يهتر از يك ساله ‏عیادت.بدان که کاری که یک ساعت از آن از سالیعبدت بهتر بو و فاضل‌ت درچه وی بزرگ است.قومی تفقر مىكردند ذر خداى ‏ تعالى - رسول(ص) كفت: #در خلق وى تفكر كنيد و در وی تفر مکند که طاقت ‏أن تداريد و قدر أن نتواتيد شتاخت» و عبسى را كفتند(ع) كه: هبر روى زمين مثل تو هسث با رو ال گفت: ‎

صفحه 91:
«هست. هر که سخن وی همه ذکربود و خاموشی وی همه فکر بو و نظر وی همه عبرت بود. وی مثل من ‎eel‏ بدان كه معنى تقر طلب علم است و هر علم كه أن بر بديهه معلوم نشود وى را طلب می‌باید کرد و طلب آن ممکن نیست ال دانکه حو معرفت را با یکدیگر جمع کنی و مین يشان تلیف کنی تا جفت گیرند واز ميان أن ده معرفت. معرفت سومى تولد كند. جنانكه از ميان ثر و ماده بِجّه تولد كند و أن دو معرفت چون دو اصل باشتد این معرفت سوم را آنگاه ین معرفت سوم نیز با دیگری جمع کنند تا از وی چهارمی .يديد أيد. و همجنين به تناسل (بى در بى). علوم بنهايت مىافزايد. بدان که مجال و میدان فک بی‌نهایت است. كه علوم را نهايت نيست و فكرت در همه روان است و اتفقر بنذه يا در خود بود يا در حق. اكر در حق بود يا در ذات و صقات وى بود. يا در افعال و عجايب مصنوعات (خلق شده ها) وی و گر در خود تفار كند يا در صفاتى بود كه أن مكروه حق است و وی را از حق دور كند و أن معاصى و مهلكات (كتاهان و كشنده ها اسث. يا در أنجه محبوب حق اسث كه وى را تزديك كردائد و أن طاعات و منجيات (عبادت ها و نجات دهنده ها) است. تفقر در خود أن بود كه از خود انديشه كند تا صفات و اعمال مکروه وی چیست. تا خويشتن از أن باك كتد و اين معاصى ظاهر باشد يا خبايث (زشتى ها جمع خبيئه) اخلاق در باطن وى. بس هر روز بامداد بايد كه يك ساعت در تقر اين كند و انديشه اول در معاصى ظاهر کند. از زان اندشه کند كه در اين روز به سخن مبتلا خواهد شد و باشد كه در غيبت و دروغ افتد تدبير أن انديشد كه از اين جون حذر كند. همجنين اكر در خطر أن اث كه در لقمه حرام افتد كه از أن جون حذر كند و در همه طاعات نيز انديشه كتد و جون ازاين فارغ شد در فضايل تيز انديشه كند تا همه ‎le‏ ارد. مثلاً كويد كه اين زبان براى ذكر و راحت مسلمانان أفريدهاند. و من قادرم كه فلان ذكر كنم و فلان سخن خوش گویم تا كسى بياسايد و مال براى راحث مسلمانان افريدهاند تا فلان مال صدقه يدهم و اكر امرا حاجت است صبر كنم و ايثار كنم. اين و امثال اين هر روز انديشه بكند و باشد كه به انديشه يك ساعته. وى رأ خاطرى درآيد كه همه عمرء از عصبت دست بدارد(دوری کند. پس أز اين جمله تفقر الست كه از اعبادت يك ساله بهتر است كه فايده وى همه عمر را باشد و جون از تفكّر طاعات و معاصى ظاهر ببرداخت 1۳

صفحه 92:
نا ین ری وتا یت ار ی وق ای و تست متعم مرب سید ج83 سیب رفسف ربیب[ زنل ومسرباه ری ومنتو قري ادرف صفات وى بود و ليكن جون خلق طاقت أن نان و عقول بان رسد شویدت منع کرد است و کته که در ‎lay Th Sl br Be fe) Maso el sake By‏ يبس روشن است و بصيرت أذمى ضعيف است طاقت آن ندرد بلکه در آن مدهوش و متحیر شود همچنان که خقاش كه به روز برد که چشم وی ضعیت است. طاقت تور فتاب ندارد.پس اندر ات تفر میکن, آیت ول که بهتو زدیک: است توبی و از تو عجيبتر بر روى زمين هيج جيز نيست و تواز خود غافل و منادى مىأيد (ندا مى أبد) که به خویشتن فک نگر تا عظمت و جلال ما بینی جنانت( مفعولان جنان تورا) دوست مىخارم كه عكر روزى فراق افتد (جدابى اقتد) توصبر ازمن توانى كرد ومن صبر ازتو تام (تر می تونی در فر دلم صد بار می‌گوید که چشم از فشنه (وجود معشوق) بر هم نه(گاهی که با خود

صفحه 93:
کسی را پنجه افکندم كه درمانش تمی‌دانم(با کسی فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر م بايد (جدابى براق شكيباين که گر بگرزم از سختی ریق سست پیام كر مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم سخن از شب هجران شبان آهسته می‌تلممگر دردم نهان ماند (سمی میکتم هنگام شب نالههای من بسیار کم صدا باشد) به كوش هركه ذر عالم رسيد أواز بنهانم ذاما تاله هاى بنهان من به "كوش همه عالميان رسبده استا دمی بادوست درخلوت به ازصدسال درعشرت (خوشگنرانی) (یک لحظه با دوست سال خوشگذرانی است) من آزادی تمی‌خواهم که با وف به زتدنم(تلمیج)(بوسف استعاره از معشوق) (کسی که با معشوق د خلوت باشد هبح وفت به د من آن مرغ سخندانم (هستم) که در خاکم رود صورت (جسم)(در هنوز آوازمی‌ید به معنی از كلستاتم (ابهام: أسباغ ؟-كتاب سعدى نگل نیع ودرا تارجح زف كد هزه وقك اين نم 1

صفحه 94:
oe شيخ فخرالدين ابراهيم بن بزركمهر متخلص به عرقی,عارفنامی و شاعر ‎Seach‏ نی در اوايل قرن هقتم هجری در دهی در طراف همدانبه دیا آمد. پس از تحصیل علوم و فنون و کسب دانش.برای ادامه تحصیل به همدان رفت. سپس با جمعی از دراویش رهسپار هندوستان شد و به خدمت شیخ بهاالدین زکریادرآمد و بعد از مدتی با دختر او زدواج کرد.بعدهابه عربستان و سپس به قونبه رفت و به خدمت مولاا رسید و مصاحب و ماشر و شد. وى درسال ۶۸ هجری قمری درحدود سن هشتاد سالكى در دمشق وقات أو مىتوان علاوه برديوان اشعار به مشتوى عشاقنامه و كتاب لمعات اشاره کرد ابارى مبياء كه جانم در باى تو گیزم (تصور) که من نگویم اف تو خود نگوید (تضور کنیم که من نمی گویم یا لطف تونیزبهتو متا تعن هوم کین خسته جند تالد هر شب بر أستائم؟ (كه اين معشوق خسته تا کی باید هر

صفحه 95:
ای بخت خفته برخیزه تا حال من پببنی (تشاد) (اشرهبه أى دوست .كاه كاهى مى كن بمن تكاهى آخر چو چشم مستت من فيز ناتوائم (اشاره به خماری چشم ار وصلث (همای وصلت اضافه تشبيهى) سايه از أن نيفكند. محتت فرافت پوسید استخوانم این طرفه تر(عجیب تر) که دام تو با متی و من باز(توهمیشه با من هستی) (تلميحتحن اقرب من حب لورید) جون سايه در بى تو كرد جهان ‎ly‏ لت می ‎ste he ale ed GF‏ عقاب با گرد جهان گشتن متناسب است و معنی اصلی ان حرف اضافه می باشد) كس دید تشنه ای را غرقه در آب حبوان (اب حبات فد و یفتند و حضرت خضر نوشید و جاودانگی یافت) تجانی بل نید ان تعندكن؟ عن نم (خودش را با كتير به لب رسيده مقايسه كرده) (بارادوكسس) [Pages®

صفحه 96:
خواهم که یک زمان من با تو نمی بر آرم (لحظه ای با تو همنشین و هم صح از بخت بد عراقی آن هم نمی توانم ( ای یز این حدیت را کوش دار که مصطتی -علیهاللم- گفتد هن غشق و عم کم فمات ماتتشهيد» هر كه عاشق شود و أن كاه عشق پهان داد و بر عشق بمیرد شهیدباشد. اتر این تمهید (گستردهکردن و ن) عالم عشق (نشبيه) را خواهيم كسترانيد. هر جند كه مىكوشم که از عشق درگذرم (صرف نظر ‎Yo BEE es‏ شیف و سرگردان می‌دارد وا ین هن لو غالب مي شود ‎cog‏ عغلوب: با عق كن تون ‏کوشید(جنگ)؟۱ هیچ وقت نمی ‏كارم اندر عشق مشكل م شود ‏خان و منم (ترکیباتباغ) در سر دل می‌شود (همه هستی ‏هر زمن گویم که بگرزم ز عشق ‏عشق پیش از من بهمنل می شود (می ‏درب عشق قرض را است همه کس را دريفا. اكر عشق خالق ندارى بارى عشق مخلوق مهباكن تا قدر اين کلمت تورا حاصل شود درف از عشق چه توان كفت و از عشق جه نشان شايد داده و جه عبارت توان كردا در عشق قدم نهادن کسی را مسلم شود که با خود نباشد (وابسته وجود جسمانی تباشد). و ترك خود يكند. و خود رات عشق کند.عشق آتش استه هر جا که باشد جز او رخث (لباس)دیگری ننهند (عشق هرجا ‏باشد بايد همه دوست داشتنى هاى دیگر را رها کرد-هیج چیزی با عشق در یک جا نمی گنجد» هر جا که ‏رسد سوزد(تهاد جمله:عشتی). و بهرنگ خود گرداند ‏در عشق کسی قدم نهد کش جان(جان ‏با جان بودن به عشق در سامان نیست: ‎

صفحه 97:
درماندة عشق را از آن درمان نیست كانكشت به هرجه برنهى عشق أن تيست ولى هزد عاشق soy anys 55 جامى ملقب به خاتع الشعرا در سال 4117 هجرى قمرى در خرجرد جام از توابع خراسان متولد شد .وى بعدها همراه يدرش به سمرقند و هرات رفت و در أن ديار به كسب علم و اذب برداخت. سيس به سير و سلوك مشفول و از بزركان طريقت شد لو در محرم 882 هجرى قمرى وفات كرد و در هرات ب احترام فراوان به خاك سبرده شد جامى به افتادكى و كشادهروبى معروف بود و با اينكه زندكىاى بسيار ساده داشت و هيج گاه سدح زورمندان را نمی گفت. شاهان و امبران همواره به لو ارادت مىورز يدنك و خود را مريد أو مىدانستند. بر اس تیش‌ای جات لديز نت که وی تختقی هل کت بزة ما همه ال بست زب مل یت مان دارند و جامی یز در ان ربطه اشماری دار ری لو را شیمی دانستنهفزلیات جامی غالبا از هقت بیت تجاوز نمی‌کند و کر ماشتانه ‎ale‏ ‎lal de‏ نود را خز ونم بزرگ گزدآوری کرتاسید وهای نی اه سل قمایدو رات مقطعات و رياعيات جامى دبوان خود را در اواخر عمر به تقليد از امبر خسرو دهلوى در سه قسمت زير مدون ‎cps) lel eal aga‏ جوانى ‎٠‏ )وأسطة العقد (اواسط زندكى .) خاتمة الحياة (اواخر حيات هفت اورنك كه غوذ مشتمل برغفت كناب در قالب متنوى لست . سلسلة الذهب . سلامان و لبسال . تحفة الاحرار (نخستين اماو تعلیمی جامی است که به یک و سیاق مرا تظامی رده شده‌است) ‎pM‏ یوس و زلیخا( منتوی عشقی به سبک خسرو و شیرین نظامی و ویس و رامبن فخر گرگانی است) . لیلی و مجنون (متنوی عشقی‌است که به وزن لبلی و مجنون نظامی و امیرخسرو دهلوی ساخته شده‌است) . خردنامه اسکندری ‏به بقراط شد علم طب أشكار ‎1 ‎

صفحه 98:
ز هر تر حکمت (ترحکمت: تم كه و تفتهست ‎(Sl id ib)‏ ‎aparece‏ بنه گوش را دل به قهم سلیم ( سالم! بدن تکته‌هایی که گنت این عکیم! i) gay gona gi ait ‏چو شوش‎ قناعت كن از خوان(خوانسنره) گیتی به هیع! کشش‌های حاجت ز خود دور کن! (جذبه های تهودست با إيمنى خفته جفت به ازعالدارى كه ايمن نخقته (انسان فقير بود پیش دانای مشکل گنای تومهمان, جهان همچو مهمانسراى (وضعيت انس بخور هر جه بيشت نهد ميزيان! (las tage oleae همه تن به شکران‌ش شو وبان! (همه ی اعضا نبیتد یکی حال یزدان شناس (انسان خداشتاس یک لحظه ای را نباشد یعنی هرلحظه در حال شکرگزاری خدا که واجب نباشد بر آن‌اش سپاس

صفحه 99:
مير جبزها ا برون ز عتدالمانه رو جهان هستی بر گر آبت زلال است و تقلت شکره به اندزه نوش و به اد ازه نوش و عطا ملك جوينى در تاريخ 217 هجرى قمرى در جوين خراسان متولد شد و در تاريغ ‎2١‏ عهجرى قمری دار فانی را داع گفت . وی از داتشمندان و مورخین صاحب تام ايران به شمار مى رود اين داتشمند. فرزئه به خانوان اصبل جوينى تعلق داشت . عطا ملك جوينى جوان يس از كسب علم ودائش به خدمت مغولان در آمد. وى ذر زمان لشكر كشى هلاكو خان اولين ايلخان مفول به اردوى خان بيوست و در سفرهاى جتكى هلاكو عليه انسماعيليه و قتح بغداد ملثزم ركاب بود وى شرح مشاهدات خود را به ويزه ذر تسخير قلعه الموت و به قتل رساندن آخرین خلیقه ی عباسی در بفدد به رشته ی تحریر در آورده است که این عاطرات بسیار جالب و عبرت أموز است . جوينى به همراه خواجه تصرالدين طوسى در طول سقر هلاكو از خراسان تا بفداد Tage’

صفحه 100:
‎DE‏ صد_ مورد ایلخانن را به تسیر برض از نوات و روستاهی ورن شده بر انگیخت ‎slap al gS ‏نوی‎ gui ahs gag et ay ‏پین از شوه هی بش‎ cS he ‏متصوب گشت و ۲۳ سال در متام خودبافی مد‎ ‏وى شاهكار بزرك خود " تاريخ جهان كشا" رادر سال 285 هجرى قمرى به بايان رسانيد و در سه مجلد از ابن تاريخ امراطورى مفول را از نخستين لشكر کشی های چنگیزخان تا لشكر كشى هلاكوخان به رن و بغداد را به تفصيل مورد بحث و بررسی قرار داد . وى با وجود اين كه به اصرار خانان مفول تكارش ین کتب را الفزسود وان عرسي طق 50 ‎AY‏ متقساك و ‎ye lye‏ تاریک حکومت خاننمفول را ‏توصیف کرده است ‏چنگیز در بخارا ‏وروز ديكر را که صحرا از عكس خورشيد طشتى نمود بر از خون. دروازه بكشادند ودر نفار و مكاوحث ‏الجتاك و سنيز) بريستند (تمام کردند) واكمّه و معارف (افراد مشهور) شهر بخارا به نزديك جنكيزخان رفتتد و ‏چنگیزخان به مطلعه (مشاهده و بررسی) حصار و شهر در درون آمد و در مسجد جامع راد و در پیش ‏مقصوره (محراب مسجد) بایستاد و پسر او تولی پیده شد و بر بالایمنبربرآمد (رفت. ‎eee CU ayaa‏ چم رن جع رای وا جر ‏نیم زد و فرتو که تال علت ای ند سا زا را فک اشاقت) شکم رسد سکم ان بر كتند). انبارها كه در شهر بود كشاده كردند و غله (حبوبات) می‌کشیدند و صنادیق مصاحف (سند: ‏قران ها) (صناديق:جمع صندوق-مصاحفهجمع مصحف) به ميان صحن مسجد مى أوردندو مصاحف را در ‏دست و باى مى انداخت (مى انداخنند) (ند شناسه به قرينه لفظلى حذف شده) و صندوق ها آخر اسبان مى ‎[Paget ‎

صفحه 101:
وذ ‎NE 11101 A ay uk Lat‏ یی كرده و مفتيّات (أوازخوانان) شهرى را حاضر أورده تا سماع (نوعى رقص) و رقص مىكردند و مقولان بر اصول ‎kt‏ خويش أوازها بركشيده (أواز مى خواندتد) و امه (جمع امام) و مشايخ (جمع مشيخه) و سادات و علما ‏و مجتهدان عصر بر طويله آخر سالاران (مهتر اسبان) به محافظظت ستوران (جهاريايان) قيام فموده و امتتال ‏حكم أن قوم را التزام كرده داز دستورات مفول ها بيروى مى ‎al‏ ویک و مت 2 )و جمامتیکه دزن پر رون هدند (عرکت امي کزهن) وا (جمعوری) قآ زین قلاوزلت (فشله های حبوانات) اکدکوباقدم(جمع قدم) و قوایم (جمع فایمه) (دست و پای حیواتد در اسل به معنای ستون) گشته. چون از شهر بیرون آمد به مصلای عید رفت و به منبر برآمد و عاّه شهر را حاضر کرده بودند.فمود كه از ين جماعت تواتكران كدامند؟ دويست و هشتاد كس را تعبين كردند صدونود شهرى و باقى غريبان (بيكانكان) تود كسس از تجار كه از اقطارجمع قطر)اكرانه هاى عالم جاهلى دور) أنجا بودتد يه تزديك أو أوردتد. خطبه سخن بعد از تقرير خلاف و غدر سلطان جنائك مشبع ذكرى لست سس ‎IEE she filly pial‏ هریغ نهاد كه اى قوم بدانيد كه شما كنادهاى بزرك كرددايد و اين كنادهاى بزرك. بزركان شما كردهائد. از من أببرسيد كه ابن سخن به جه دليل مىكويم؛ سبب أنك من عذاب خدايم اكر شما كنادهاى بزرك تكردتى (تمى 00002321212197 0 یه له هی عطب)زدن میس بوداکه کون این که بوزوي زین نت« ‎jp dened ot‏ 1 00 ‏شما كيستند؟ هر كس متعلقان خود را يكفتند به اسم با هر كس مفولى و يزكى (تكهبان-باسبان) تعيين كرد ‎[Paget ‎

صفحه 102:
‎ye‏ جماعت بزرگان را به دركاه خان عالم أوردفدى: ‏جتكيزخان فرموده بود تا لشكريان سلطان رااز اندرون شهر وحصار برانند (دور كنند). جون أن كار به دست شهريان متعثر بود (برلى اهالى شهر دشوار بود) و أن جماءت (لشكريان سلطان) از ترس جان آنچ ممکن ود از محاربه و قتال و شبیخون(جنگ و سنبزه و حمله شبانه)به جای می‌آودند:فرمود انش در محلات نداختند و چون بنای خنه‌های شهر تمامت از چوب بودهبیشتر از شهربه چند روز سوخته شد مکر مسجد جامع و بعضی از سرای‌ها که عمارت (ساختمان) آن از خشت بخته (أجر) بود و مردمان بارا رأ به جنك ‎Ls ll Sl Lae‏ به جنگ از درون حصاروداشتند) و از جانبینتنور چنگ بتفسید لو از دو ط جنگ گرم شد): از ‎ge‏ منجنی‌ها(وسیلهپرتاب اتش و سنگ) راست کردند و کمن‌ها را خم دادن ری شدند) و سنگ و تیرپرن شد و روزها بر ان جملت مکاوحت کردند (مدتی به ‏دتد) و حصاریان حمه‌هابرون می‌وردند (حصاريا از درون حصار به بيرون جمله می کردنه) ‏و به تخصيص (مخصوصا) كوكخان كه به مردى. كوى از شيران نر ربوده بود مبارزشها مىكرد و در هر حملداى جند كس مىانداخت و تنها. لشكر بسيار را باز مىرائداجتكيز خان اهالى هر شهرى را فتح میکرد و برای مبرزه با شهر بعدی و مقابله با نها امده میکرد از جوانان هر شهرى براى حمله به شهر ديكر به غنوان ‏نی ستفاده مى كرد) ما عاقبت كار به اضطرار رسيد و يلى از دست اختيار بكذشت (رها شد) و أن جماعت به نزدیک خالق و خلایق معذور شدند و خندق به حبونات و جماداتانباشته شد و به مردان حشری ‏الشكر جبريك و نامنظم) و بخارى افراشته. قصيل! ونى قلعه) باز كرقتند و در قلعه أ ‎Sag Sips lye fg ty lL ay las el ‏ود و هديو و فياه ورسيراي واسيان‎ ‎elie jus‏ كشتند وهر درياى فنا غرق شدتد. ‎

صفحه 103:
ازيانه (به قد تایه زنده یدت از سی هزار آدمی در شمارآمد که کشتهبودند و صفار ولا و الاد کبا(کوچک و بزرگ ها و زنان چون سرو آزد آن قوم برده كردئد و جون شهر و قلعه از طفاة (جمع طاغ:سركش) باك شد و ديوارها و قصیل خاک کشت (هم های بلد و هم د ‎Se‏ قلعه ويران شد) تمامت اهالى شهر را از مرد و زن و قبیج و حسن به صحرای تمازكاه راتدند. ابشان را به جان ببخشيد. جوانان و كهول (جمع كهل:ميانسال) را كه اهليّث أن داشتتد به حشر سمرفند نامزدکردند و از آن‌جا متوجّه سمرفند شد و اباب بخارا؛ سبب خرابی بناتاللعش‌وار(مجموع گی به حساب می اید6(نعش:جسد) متفرق گشتند (بزرگان و شدند) و به ديدها رفتند (به روستاها ‎(4h‏ وعرصه آنه حكم قامأ نقصقا از آید ۱۰۶ سوره طه امد است) گرفت (فضایبخار مكل ‏و یکی از بخارا پس از وفعه گریخته بود و بهخراسان آمده؛ حال بخار از و پرسیدند گفت: «آمدند و کندند و سوختند و کشتند و برد و رفتند.* و جماعت زبرکان كه اين تقرير ابيا اق كردند که در پارسی موجزتر(خلاصه تر) از این سخن نراد بود و هر چه در این جزوه مسطور کشت (د ‏خلاصه و ناه (دنباله) این دو سه کلمه است که این شخص تقریر کرده است. ‎

صفحه 104:
محتشم کاشانی كمال الدين على محتشم كاشانى شاعر ايرائى عهد صقوبه و معاصر با شاه طهماسب ول است. وی در سال ‎٩۰۵‏ هجرى قمرى در كاشان زاده شد و ببشتر هوران زندكى خود را هر اين شهر كذرائد. تام بدرش خواجه ميراحمد بود. كمالالدين در نوجوانى به مطالعدة علوم دينى و ادبی معمول زمان خود پرداخت. معروفترين اثر وى دوازده بند مرئيداى است که در شوج وفع كربلا سروده ست مرنيه دبكرى نيز در مرك ‎he ly‏ ود سروده که بسار سوزتاکاست. مجموهای از غزیات عاشتانه نام «جلای» تیز از وی بقی مانده است. وی دیع ال سال ۹۹۶ هجرى قمرى ابه روايتى ‎٠٠٠١‏ هجری قمری) درکاشان درگذشت. مىتوان وى را معروفترين شاعر مرثبه كوى ابران دانست كه برل اولين بار سبك جدیدی درسرودن اشعار مذهبی به وجودآورد. رثا امام حسین (ع) با این چه شپرش است که در خلق عم است؟ باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟ باز اين جه رستخير عظيم است! كز زمين (قبامت يزركد تلميع). ‎aay ap ge ps JNA span peda‏ اه رت فلج نت که سای هن هم الا رف لس ‏کجا شروع شده است) ‏این صبح تيره باز ذميد از كجا؟ (اين ‏كار جهان و لق جهان جمله دهم ست (همه چی در ج ‏كويا طلوع مىكند از مغرب أفتاب ‏كاشوب در تمامى قرات عالم است (حسن تعليل:شاعر مى خواد بكه خورشيد حتما از مقرب طلوع كردة كه ‎ae‏ عالم دجار اشوب شده اتد). گر خوانمش فيامت دنيا بعيد (دور) نيست: ‎1 ‎

صفحه 105:
اين رستخير عام كه نامش محم است (رستخیز عام كه منظور من أست محرم تمد ‎AL‏ قنس (بيشكاه خداوند) كه جان زا ملال (خستكى-افسردكئ) نيست اسرهاى قدسيان (قرشتكان-ان ها كه ساكن باركاه قدس هستند) همه بر زاتوى غم لست (همه دجار جن و ملک بر ‎gat asl‏ كويا عزلى اشرف اولاد أدم اسثت خورشید آسمان و زمین, تور مشوفین (مشرق و مغرب قاعده تغليب غلبه مشرق ير مغرب متال:غلبه حسن بر حتدين ‎aR Aaa ay hy Sete a‏ ببرورده كنار رسول خداء حسین كشتى شكست خورده (اثازة به مثل اهل “بيتى كمثل سفينة النوح) طوفان كربلا ‎(een‏ خاک و حون تتبيده ميدان كربلا IDS صاف شهه و به رت آشتک هر ‎te ais‏ چم ین یمن ‎Saad gle‏ گریه است) تگرفت دست دهراتشخيص و استعاره مكنيه) كلانى بغير اشك (تشبيه اشك به كلاب) زان كل (استعاره أز امام حسين) كه شد شكفته به بستان كربلا (تشبيه) از أب هم مضايقه كردند كوقيان خوش داشتند حرمت مهمان کربلا (با نامه امام حسين را به كوفه دعوت اب ندادند) (خالث طنز داره مصرغ) ‎Ago a Qa 99K‏ و ‏خاتم (اكشترى) زقحط أبْ سليمان كربلا (استعاره از امام حسين» ‎1۳21 ‎

صفحه 106:
زان تشتگان هنوز به یوق نام ستاره ای در دورترین نقطه) (نماد روشتابی و دوری) می‌رسد. فرياد العطش زبیابان کربلا اه از دمی که لشکر اعدا تکرد شرم (شاعر افسوس میخورد از شرمندگی تکره) ‎ol‏ زمان سایق (سر ‏بين خركه بلند ستون (استعاره از اسمان) بی‌ستون شدبی ( ‏كاسن آن زان اند لکد اد کون سیل سیه که روی زمین فیرگون شدی (می شد) (ی استمر كاش أن زمان زآه جهان سوز اهل بيت ‏یک شعله برق به غرمن کردون دون شدی (یک شعله برگ به خرمن ۴ ‏می ساخت) ‏آن زمان که این حرکت کرد اسمان ‎had Jags‏ تا آامی) کوی زمین بی‌سکون عيض رودن ‎(ale‏ ‏(قدما معتقد بودند ‎Les ce‏ ‏كاش أن زمان که پیکر او شد درون خاک جان جهانیان همه از تن برون شدی ‎Tages? ‎

صفحه 107:
ناش أن زمان كه كشتى آل نبى (اهل بيت) شكست (تلميح به حديث توشته شده در بند اول عالم تمام غرقه درياى خون شدی أن انتقام كر نفتادى به روز حشر (قيامت) والين صمل ممامله هر چون شدی؟ نا ی آل نبى جو دست تظلم برأورند (دست هاى خود رابه ركان عرش (استعاره مكنيه) را به تلاطم درأورئد. چون خون زحلق تشنه لو بر زمين رسيد (زمانى كه خون حلق امام حسين بر زمين ربخت جوش از زمين به فروء (بلتدترين نقطه) عرش برين (عالم يالا رسيد زمین به هیجان در آمد) نزدیک شد که خاه یمن (تشببه) شود خراب ایس شکست ها که به ارکاندین (ستعر مکیه)رسید نخل (استعره از قامت مام حسین)بلند اوچو خسان (زدین) بر زمین زد طوقان به أسمان زغبار زمين رسيد (كردوغبارى از زمين به اسمان < اباد أن غبار جون به مزار تبى رسائد (باد أن "كرد و غبار را به مزار بيامير رسائد» كرد از مديته بر فلك هقتمين رسيد لو از مزار بيامبر كه در شع بد به أسمان هفتم رفت) یک باره جامه در خم گردون (تشبیه) به نبل زد (جامه به نبل زدن كتايه از عزادارى). اجون اين خبر به عیسی گردون تشین رسید (وقتی که حضرت عیسی که در اسمان چهارم هست خبر پر شد قلک زغلفله چون نوبت خروش از انبيا به حضرث روحالامين رسيد (زمانى كرد أين خيال و هم غلطكار كان غبار (ابن ‎LS‏ تا دامن جلال جهان أفرين رسيف )> هست از ملال کرچه بری ذات ذوالجلال 1۳

صفحه 108:
او در دل است و هیچ دلی تست بی‌ملال أ جرخ لاستعاره از آسمان) الی که جه یداد (ستم) کرهای(تشخیس: مود خطلب فاد مرن تم ‎AUS‏ ‎ba ead pel Gach‏ عترت نان زو ‏بيداد کرده خصم وتو داد (کنک) کدای ‏أى زاده زياد (ابن زياد) تكردصت هيجكه ‏تمرود اين عمل كه تو شداد كردماى (تلميح) ‏كام يزيد دادماى از كشئن حسين گر که رهق که لعل زعا ‎pa al)‏ سین و حقرت زد ینمی ‏يعدي تاره )که از ‎aoa ONE ES‏ که ‎pee pd J Ne etl alt) a yall ate) JP Uae ‏حر يغ دين (تشبيه)‎ Pere ‏با دشمنان دین نتون کرد آنچه تو ‏با مصطفی و حیدر و اولاد کرده‌ای ‏ترسم (یقین درم) ترا دمی که به محشر درآورند )2 ‎Ho MLD ayy Ty Ty ‎

صفحه 109:
برو ‎nS eng A‏ رماتل ماق و ‎SEG gobs‏ نخستين شاعر مشهور اراتى-فارسى حوزه تمدن ‎al‏ دورهة ساماتي در سده جهارم هجرى ری وتا شامرن ین قرن دز رن ند اج روستارن پم زک ودک (پجکنت:ب تچیک ان مروزی) در احیهرودک در نزدیکی نشب وسمرقند ب دی آمد. ودگی را نخستین شاهر بزرگ پرسیگی و بدر شعر يارسى مىدائند كه به ابن خاطر است كه تا بيش از وى كسى دیون شعرناشه‌است. بخی از تویشندگان هدن مد عفن ی لاب لباب ودک ‎aH aS‏ نیقی تن خر رودکی را اکمه (کور مادرزاد) خوانده‌است. ولی برخی تنها از نابینیی او سخن گفته‌اند. رودکی در سه سال یی عمر مود بی مهری اما كرفته بود او در اواخر عمر به زادكاهش بنجرود بزگشت و در همانجا به سال ۳۲۹ هچری در گذشت. .از تام ار ودکی که گفتهمی‌شود بیش از یک مییون و سیصد هزار بیت و تیز شش مننوی بودماست. فقط ابياتى يراكتدة به همراه جند قصيده. غزل و رباعى باقى ماتدماست. ابوى جوى موليان أيد همى اير جهو لاضن ریگ تمد نختی)آموی و درشتی های او زير يام برنيان )9 بر) (تماد ترمى) أيد همى (سختى هاى أب جيحون از نشاط روى دوست

صفحه 110:
‎le Gal) SE‏ تامیان یذ همی (خسن تعلیلهشادمنی جمال خوست اب چیخون کر اسب ما امد ای بخار شادياش و در زی (زندگی کن) مير (امير) زى (به سوى) تو شادمان أيد همى میرم انث وبتارا أسمان (امير يه مل و بخارا به السمان تشبية شنفة اننتلتبية بليق» ‎(syn oft fg) alata ay ped eta ad gal lal cpg a‏ مهرسرو لشت و یار بوستان لمیر به سرو و مارا به وستان تیه شدهتشبیه بیغ روات ان يداش ویو سار و رسای انعر أفرين و مدح سود أيد همى (! گر به گنج اندر زيان أيد همى ( (به زبان بی زبئی در برابر این شعر خود از شاه صله طلب می ‎CS‏ ‎guns ‏دوم قرن هفتم و وبل قرن هشتم هجری‎ Stag ‏محمد افرغانی از شاعرانعالقدر‎ deal ‏سیف الذين‎ ‏است. وى بعد از خروج از زادكاه خود (فرغانه) مدتى در أذربايجان و لاد روم و آسیای صفیربه سر برده است.‎ ‏به طوری که از آثا او استتباط می‌شود وی اهل تصوف و عرفان بود و سالها به كسب كمالات معنوى و سير‎ ‏و سیاحت پرداخته است. مجموعه اشفا او از غزل و فصیده و قطعه و ریای حدود ده ای بازده هار پیت استه‎ ‏وی اردتی وف ه سعدی داشته و ین آن دو مکابتی نیز بود است. قصیدهث او که با مصرع «هم مرگ بر‎ ‏جهان شما نيز بكذرد» أغاز مىشود و كويا خطاب به مغولان مهاجم سروده شده از اشعار معروف اين شاعر آزاه است. از وی دیون اشعاری به جای ماه است. ‏موضوع قصیده‌های سیف فرغانی که معرف مهارت او در سخن پارسی‌است: غالبا حمد خداء نعت پیامبر اسلام ‏و وعظ و ندز و تحقیق و نقد از ابسامانیهای زمان و نیز در استقبال و جوابگوبی بهاستادن مق بر خود ‏چون رودگی و خاانی و سعدی است؛ خود سیق نیز اعتقد داشت که شاعراستد کسی‌است که بواد از ‎flit Sage‏ شعران پیش از خودبرای. سیف تتها یک پر پهمدح شاهان پرداخث و آن قصب‌ای در ستابش غازانخان, ايلخان مغول بود كه به اسلام كرويد و اين أبين را در قلمرو ايلخانى كسترش داد. در قصیده‌های خود ردیفهای دشور را برمىكزيد و در تركيبات و مفردات از وارد كردن أثار لهجهة” محلى ابا ‎

صفحه 111:
وی در سخن از ‎AS Se‏ در رن شم هجری مت بو وب همین یل بو كه وى را ب مسرزمين واه و ولایت سمرفند منتسب می‌داشتند. کلام و ساده و رون است. و در آنوژه‌هایعربی کم به کار رفته استه هر چند که ترکیب‌های عربی را با ترکیبهای فارسی در پعضی از شمرهای خود درهم آمیخته و اه نيز حنى يك مصراع را تمامأ عربى أوردداسته بان نقیصههای اجتماغی و برشمردن زشتی‌ه و پلیدی‌های طبقهثفاسد جامعه در اشعار سيف ذيذة مى شوق اين نقدهاى صريح و جددى. خالى از هزل و مطاببداست. سيف فرغانى مسلمان و از اهل ستث بود ؛ در عين حال از قديوترين سخنورانىاست كه در ‎Ot‏ شهيدان كربلا شعر كفتعاست. سی فرفنی 0 ز 2 0 او شعز سود است دز مقدمه کنر از اوقت میکنم مب زه تن ‎Shy pial lal‏ تمیدام که چون بشد به معدن زر فرستادن ابه دريا قطره أوردن؛ به كان كوهر فرستادن جو بلبل در فراق كلء از اين انديشه خاموشم كه شبى بىفكر: إبن قطعه بكفتم در ثنلى تو جو بلبل در قراق كل ازين انديشه خاموشم که انگ زاغ چون شاید به خنباگرفرستادن حدیت شعر من گفتن کنر طبع چون | به آشگاهزردشت است خاکستر فرسنادن بر آن جوهری بردن چنین شعر آنچنان باشد كه دست افزار جولاهان بر زركر فرستادن اضميرت جام جمشيد ست و در وى نوش جان برور بر أو جرعماى ثنوان ازين ساغر فرستادن تو كشوركير أفاقى و شعر تو تو را لشكر جه خوش باشد جنين لشكر به هر كشور فرستادن

صفحه 112:
هم مرگ بر چهان شما نیز بگذرد. هم رونق زمان شما نیز بگذرد وین بوم مهنت (تشبیه مهنت به بوم‌بوم نمادی از شومی و بدبختی) (بوماجند) از پی آن تا کند خراب. بر دولت شیان شم تیز بگذرد باذ خزان تكبت ايام (بديختى روزكار تشبية شهه به بل خزان)نائهان بر باغ و بوستان شما تيز بكذرد إن اجا جه يطب ع عاؤكتر اوراز وفيا انبل ب راع علد وا ‎(ei,‏ بر حلق و بر دهان شما تيز يكذر ای تیان (ینشمشیر) چو نیز بای ستم درز تیزی سنن نوک نیزه) شما نز یگذر چون داد ادلان به جهان در با نکرد (با تکر:باقیتمائد سا ‎slags‏ ظالمان شما نيز بگذرد در مملكت جو غرش شيران كذشت و رفت ‏این عوعو سگان شم نیز بگذرد ‏آن ین که سب ‎ea‏ گر قدوت بزتر) داش فبارش فرق تعست لاسي ‏بادی که در زمانه بسی شمعها پکشت ا در در گذشته قدرت های از بین برده است) ‏اغدان شما نيز بكذرد(اين باد يك روز بر جراغدان قدرت شما نيز خواهد وزيد و آن را خاموش خواهد. ‏زین کاروترای(منلور دا بسی کون گذشت اب ناجار كاروان شما نيز بكفرد ‏ای مفتخر به طالع مسعود خويشتن (كذشتكان معتقد ‎

صفحه 113:
أثير اختران شما فيز بكفرد أين توت أو كسان يها شما تاكسان ريد توبت ز تکسان شما یز گذرد Lhe? Sali sie joe بعد از دو روز از أن شما نيز بكذرد ابر قير جورقان ز تحمل سير كنيم ‎MLD glad ott‏ یی رخمی) ذا تيز گنرد هر باغ دولت دكران بود مدتی ‏این کل (متل كلستان شما تيز بكقرة ‏آبی‌ست ایستادهدرین خنهمال و جاه(تروت و قدرت در این جهن به آیی که یک جا جمع شده تشبیه شده ‏به ‏بيل فنا كه شاه بقا مات حكم اوست (ايهام تناسب در بيادكان و مات - تشبيه شاه بقا و پیل فا ‏اهم بر ببادكان شما نيز بكذرد. ‏میرز محمد علی صالب تبربزی از شاعران عهد صفويه است كه در حدود سال ١٠٠٠هجرى‏ قمرى دراصقهان ‎led‏ در تبريز زاده شد. اجداد او اهل تبريز بودهائد اما خود او در اصفهان زندكى كرده است. درجوانى مانن اكثر شعراى أن زمان به هندوستان رفت و از مقربين دربار شاه جهان شد. فر سال ۰۳۲ ۱هجری قمری ‎1 ‎ ‎

صفحه 114:
به كشمير رفت و از أنجا به بران بازكشت و به منصب ملكالشعرابى شاه عباس ثانى درأمف هر زمان ييرى شر باغ تكيه در اصفهان اقامت كرد و همواره عدهاى از ارباب هثر كرد او جمع ميشدند وى در سال ‎٠١4:‏ هجری دوي يت والح يزمر مسي ‎SB) Jo‏ کنر رایدهرودبه خاک سپرجد خد مالي سوك زاب كنال رساند که چند سده پس از و سبک هندی تمیده شد. و الوب معادله را پیش از دیگرشاهرن هم روز كارش به کار برده است. ایا غزل وی استقلالمعنیی درد و در یک غزل از چندین موضوع خن گفته اسث. صائب را شاعر تكبيتها نيز كفته اند صائب تبريزى شاعرى كثيرالشعر بود شمار أشعار صائب را از شصت هزار تا صد و بيست هزار بيت كفته اد آثار صائب جز سه جهار غزار بيت قصيذه و يك مثنوى كوتاه و ناقص به نام فتدهارنامه و ذو سه قطمه. همگی غزل است. افزون بر فارسى وى هفده غزل به تركى أذربايجانى تيز دارد. به مطلب مى رسد جوياى كام أهسته أهسته (أهسته أهسته: قبد) دریا می کشد صیاد دام آهسته آهسته (سیاد: ناد تدبیر جنون پخته کار (اتجربه) عقل می آید زا که مجنون آهوان را کرد رام آهسته آهسته ‎qe)‏ 9

صفحه 115:
مشو از زبردست خوبش ایمن در زبردستی که خون شيشه را نوشید جام آهسته آهسته دلی از آه می گفتم شود خالی: نداتستم که پیچد بر سرپایم چو دام آهسته آهسته poi GE ign خيال نازک (خبال شاعرانه) آخر می فروزد چهره شهرت مه نومی شود ماه تمام آهسته آهسته (اسلوب معادله) به شکرخند (خنده شیرین) زان لبهای خوش دشنامفاع شو (شکرخند: حس آمیزی) که خواهد تلخ گردید این مدام آهسته آهسته (مدام: یهام تتاسب) اگر چه رشته از بر هرپبجان و لاغر شد. كشيد از مغز کوهرانتقام آهسته آهسته اكر نام بلند از چرخ خواهی صبر كن صائب از پستی می توان رفتن به بام آهسته آهسته به ساغرنقل کرد از خم شراب آهسته آهسته برآمد از پس کوهآفتاب آهسته آهسته معنی: شراب از خم بزرك اهسته اهسته به بياله جريان مى يابد و افتاب از اقريب روى أتشناك أو خوردم. ندانستم که خواهد خورد خوتم چون کباب آهسته آهسته (تضببه مشهود است) از بس در پرده فسانه با او حال خود گفتم گران گشتم (سنگین شدن) به چشمش همچو خواب آهسته آهسته (تشبیه مشهود است) کباب تازک دل آتش هموار (سبک) می خواهد (کباب تازک دل: تشیبه) برافكن از عذار خود نقاب آهسته آهسته

صفحه 116:
مكن تعجيل تا از عشق رنگیبرکند ارت (رنگ بر روی کار آردن: نی از رنق دادن) که سازد سنگ را لمل تب آهسته آهسته مسحل رهز شود نگ نمشد مر اكه كردد تلخ در مينا كلاب أهسته أهسته ی هل ون هدعم کرد خران آهتتد آهنعه به ثور سيته بى كينه دشمن رأ حوالت كن که میریزدکنن را ماهتب آهسته آهسته مشو دلتتك اكر يك جتد اشكت بى اثر شد که سازد خاک را زا آب آهسته آهسته به این خرسندم از تسیان روزفزون پیری ها ال ی بت ان انآ ‎esti glo‏ مر من ومدد ها بون لمان معي يتات ‏شکست این کشتی از موج سرابآهسته آهسته (سلوب ده تشه دل یه گشتی سومده های پیج ‎meee‏ ‏تبود از خضر کمتر در رسایی عمر من صائب ‏گره شد رشته ام از پیج و تاب آهسته آهسته ‏مهدی اخوان ثالث ‏مهدى اخوان ثالث (زاده اسفند ۱۳۰۷, مشهد- درگذشته ۴ شهریور ۱۳۶۹. تهران) شاعر پروازه و موسيقى ‏بزوه يرانى بود. نام و تخلص وى در الشعارش «م. اميد» بود. ‏اشعار او زميته اجتماعى دارتد و حوادث زندكى مردم هر أن زمان را به تصویر کشیده است و دارای لحن ‏حماسی آمیخته با صلابت و ستگیتی شعر خراسانیبوده است و اشعا و در بردرنده ترکیبت نو و تزه بوده ‏است. اخوان ثالث در شعر كلاسيك فارسى توانمند بود. وى به شعر نو كراييد و أثارى در هر دو نوع شعر به جای نهد همچنین, و آشنابه نزندگیتر و مامهای موسیقیاییبوده است. ‎2 ‎

صفحه 117:
مهارت اخوان در شعر حماسى است. أو درونمايه هاى حماسى را ذر شعرش به كار مى كيرد و جنبه هابى از اين درونماية ها ابه استعاره و ثماد مزين مى كتد اخوان ثالث جهل روز بس از بازكشت از ‎Ls‏ فرهنك المان در جهارم شهريور ماه سال 1784 در تهران از دنيا رفت وى در توس در كنار أرامكاه فردوسى به خاک سپرده ثار: ارغنون باز اين اوستا بزمستان «أخر شاهنامه ندر حياط كوجك بابيز در زندان «تورا لى كهن بوم و بر دوست دارم .دوزخ اما سرد شهر ستکستان آتری از مهدی اخوان تالث که آن را در ۴۰بتد سروده است. در آن شهری را تجسم کرده است که ساکنان تبدیل به سنگ شد اند و حتی پهلوانان آن شهر هم قادربه نجات شهر نمی شوند. قصه گویی اخوان در این شعر به صورت روایی است.داستان را با استفاده از ادبيات عامینه یان شروع کرده دو تا کقتر.. كفتر ازعناصر ادبيات عاميانه (كقتر در ادبيات تماد خیلی چیز ها هست) انشسته اند روى شاخه سدر كهتسالى كه رويده غريب از همكنان در دامن كوه قوى ببكر chee ‏عابو وير يدير بون‎ soleus ‏ها هر وان با هم‎ ad ‏ذو غنگین قصه گوی‎ ‏خوشا ديكر خوشا عهد دو جان هم زبان با هم‎ دو تنها رهكذر كقثر نوازش های این آن را تسلی بخش تسلی های آن این را وازشگر [Pages

صفحه 118:
خطاب ار هست بخواهر ان جوابش مجان خواهر جان بكو با مهربان خويش درد و داسئان خويش Sa lil cs alge Sil alg cle ti ان صق نكا ويا مدان كرو ‎JS VES. Uap‏ پوشانده است. تو پندری نمی خواهدبببند روی مار نیز ک را دوست می داریم نگفتی کیسته باری سرگذشنش چیست پربشانی غریب و خسته. ره گم کرده را مان اشباتى كله لشى را كرك ها خورف و كرنه تاجرى كالاش را دريا قرو برده ..... (وك با و شايد علشقى سركشته كوه و بيابان ها سپرده با خبالی دل نهش از آسودگیآرامشی حاصل عاق از یی سرا زو ذفت و تلم ار گم کرده راهیبی سرانجامست. مرا بهش پند و پیفام است دراين آفاق من كرديده ام بسيار ‎١‏ من دراين جهان بسي تماندستم نپیموده به دستن (وجب) هیچ سویی را يق تفایم تا کدفین رام گیرد پیش به کدافین از این سوه سوی خفنتگاه مهر و ماه راهی ‎a‏ (خفتنگه مهر و ماد مفرب) .بيابان هلى بى فرياد و كهساران خار و خشك وبى رحمست 100

صفحه 119:
وز أن سو سوی رستتگاه مه و مهر هم. کس را پناهی نیست ‏ (رستتكاه ماه و مهر: مشرق). یکی دریای هول (ترس) یل (ترساننده) است و خشم توفان ها سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب و لح ذیگر بسیط (فضالهته) زمهریر (جای بر رهایی را اگر راهی ستٍ جز از راهی که رود زان کلی خاری,گیاهی نیست يكن آن راهی ات ی نه.خواهرجان اچه جای شوخی و شنگی ( غریبی بی نصیبی, مانده در راهی يناه أورده سوى سایه سدری ببیتش پای تا سر درف و دلتتكي ست نشاتى ها كه در او هت نشانى ها كه مى بينم در او بهرام (بكر همان بهرام ورجاوند هزاران كار خواهد كرد نام أور هزاان طرفهخواهد زد او به شکوه بس از أو كيو بن كودرز (از اساطير شاهتامه هلو ويا وى توس بن توذر (از اساطير شاهنامه از ‎JM‏ ‏و كرشاسب ‎J)‏ بر أن شير ككندأور (بهلوا و آن دیگر وأن ديكر آتيران (ضد ابران) را قرو كوبند وين اهريمتى رايات (يرجم ها) را ير خاك اندازند. بسوزند أتجه ناباكى ستء تاخوبى ست ره

صفحه 120:
پریشان شهر وبران را دگر سازند درفش کاویان را فره (شکوه / تيرونى که روسای مشافل است) و در سایه اش غبار سالين از جهره بزدایند برافرزند ‎Ube as‏ ین نه جای طعته و سردی ست ‏نشانی ها كه ديدم دأدمش بارى ‏بكو تا كيست اين ككمنام كرد ألو ‎lay ssl os‏ را فروپشیده با دستان ‏تواند بود و با ماست گوشش وز خلال پنجه بيتدمان ‏ در پوشاند اما احتمالا از مین انگشتانش ما را میبیند ‏تشاتی ها که گفنی هر کدامش برگی از افی ست اندكى ‏و از بسيارها تابى ‏به رخسارش عرق هر قطره لى از مرده هربايى ‏هخا نت و نز آن ها که پیی» هر یکی أفی منت ‏كه كويد حاستان از سوختن هاي 2001110 ‎sss)‏ ‏یکی وه مر است این پربکرد ‏همان شهزاده از شهر خود راد ‏ساکنین شهر با طلسمی به سنگ تبدیل شده اند ‎[Paget ‎ ‎

صفحه 121:
نهاده سر به صحراها کذهه لزید ها زا اتبرده ره به جابي: خسته در که و کر مانده ار نفرین ار آسون اكر تقدير اكر شيطان بجای آوردم او راد هان همان شهزده یچره است او که شبی دزدان دريابى ( ‎le‏ ها است) به شهرش حملهآوردند كه ‎ga gn‏ مریکایی ها در بلىء دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی (مز زیت غلی می ری ان ها کل رد هزین تحت آورجن و او مانند سردار دلبری نعره زد بر شهر خليران من إلى شيران زنن امردن اجوانن اکودکان بان وبسیاری ‎ced gaudy Lb edt lage lo‏ هجه زا مون اكر تقدير نفرين كرد با شیطان قسون, هر دست با دستان صدابى بر يامد از سرى زيرا همه فاكاه ستاك و سرد كرديدتق زايتجا نام اونشد شهريار شهر ستكنتان تانق نديد بريشان روز مسكين تيغ در دسئش ميان سنكها مى كشت و چون دیوانگان فرباد می زد بای 1۱

صفحه 122:
و مى افتاذ و بر مى خاست» كيران تعره مى زف ياز لیا من الا نگ ها خاموش همان شهزاده فست آری که دیگر سل های سال زبس دریاو کوه و دشت پیموده ست دلش سير أمده از جان و جاتش بير و فرسوده ست و پندارد که دیگر چست و جوها پوچ و بیهوده ست. کاملا نا امید شد؛ ثم زال زر رات بسوزند بررسيمرغ و يرب جاره وترقند ‎im‏ يناه أورذة سوى سایه سدری كة رسته قر كتار كوه بى حاضل و ستگستان گمتامش که روزی روزكارى شب جراغ روز كاران بود تشید (سرود) همگنانش, آفرین راو نیش وا سرود آتش و خورشید و رن بو فرهنگ اساطیره ای و بکارگیری افاظ و اصطلاحات و جای جای مصراع ها و بیت ها ذیده می شو

صفحه 123:
ار تبر و اگر دی هر کدام و کی بهفر سور (جشن) و آذین زینت بستن) ها بهاران هر بهاران بود كنون تنك أشيانى نفرت أبادسته سوكش سور ‎١‏ جشنش به عزا تبديل شده السته جنان جون أبغوستى ‎gen‏ ماتتد جزيره هرجابى أغوش زى آفای (جم افق (جهان: مجاز از مردم است. می شود بدون مجاز هم گرفت و هيج مشكلى تدارد در او جلى هزاران جوى ير آب كل ألوده و صیادان درب بارقاى دور (خريا ایب و بردن ها و بردن ها و بردن ها و كشتى هاو كشتى ها و كشتى ها و كزمه ها و گشتی ها (شبکرده) سخن بسيار یا کم وقتبیگاهست اكه كنء روز كوتاهست ‎١‏ وقثما هنوز از آشبان دوریم و شب زديك شتبدم قصه ان پر مسکین را بكو آي توند بود كو را رستگاری روی بنمای؟ ۰ ی لین مرد ميتواتد تجات بيدا بكند؟ اكليدى هست أياكه لش طلسم بسته ‎SLA‏ مى شود طلسم و را با تواندبود مى ید کارهایی را اجام بس از این در او نزديك غارى تار و تتهاء جشمه اى روشن از ايتجا تا كنار جشمه راهى نيسث چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن غبار قرن ها دلمردكى از خویش بزدید 1

صفحه 124:
اهورا و ايزدان و امشاسيندان را سرزاشان با سرود سالخورد (كهنهقديمى) نفز (شيرين) بستايد هر آن تزديك ها جاهى ست كنارش أقرى افزود و اورا نمازى كرم بكزارد ‎pe‏ دهد پس که هفت ریکش را به نام وياد هفت امشاسيتدان در دهان جاه اندازد. إلى فيه رهب و خواهد کشت شيرين جشمه ای جوشان ie ‏عن‎ che peat fo SA ‏ود ابید رزگر وصل‎ ‏از وی بو‎ del py sel ‏زاسب‎ أغريبم, قصه ام جون غصه ام بسيار عن يوعيده پشتواسنب من عرده نتتاو أضلم پی و پژمزده نع غم دل با تو كويم غار انشستئد و تواند بود و بايد بودها ‎sdf‏ بشارتها به من دادتد و سوی آشیان رفتند من أن كالام را دريا قرو برده 1 a i i ya gga ig كات ها یا سا ها

صفحه 125:
کله ار گرگ ها خورده من أن رازه ايانح ان تكن من أن شهر اسيرم. ساكناتش سك ولى "كوبا دكر اين بينوا شهزاده بايد دخمه اى جوید دريغا دخمه اى در خورد اين تن هاى بدفرجام نئوان يافت كجايى اى حريق؟ اى سيل؟ اى أوار؟. اشارت ها دوست و واست بود ما بشارت ها يبخشا كر خبا لو ره و شوخگين. خر درخشان چشمه پیش چشم من خوشکید فروزان نشم را باد خاموشيد نتم زک ها زک وک ری هه 2211 بهجای آب دود از چا كردم ولى هيج تتيجه الى مگر دیگرفرغازدی آذر مقدس نیست؟ مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست! زمين كنديد. آيا بر فراز أسمان كس نیست؟ كسسته اسث زنجير هزار اهريمنى تر ز أنكه ذر بند دماوتدسث ) مرده اسث آبا9 و برف جاودان بارئدة سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا؟ خن می گفته سر در غار کردهه شهریار شهر ستکستان سخن می گفت با اریکی خلوت 1۳

صفحه 126:
تو بندارى مغ (روحانى زرتشتى) لى دلمرده در أتشكهى خاموش یداد نزن کرد هنت کرد ستم های فرنگ و ترک و تازی را اشكايت با شكسته بازوان ميترا (خداى خورشيد از أبين ها قبل از اسلام) مى كرد. غمان قرن ها را زار مى تاليد حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد مولوی در ششم ری لول سال ۶۰۴هجری (قرن هفتم) در شهر بلغدیدهبه جهان گشود. اجدادش همه ‎al aay LS Jal‏ پدرش نیز محمد نام فاشته وسلطان العلماء خوائقة ميش جلال الذين محمد فر شقر .زيارتى كه بدرش از بلخ به أن عازم كرديد يدرش را همراهى نمود. در طى ابن سفر در شهر تيشايور همراء .بدرش به ديدار شيخ فربدالدين عطار عارف و شاعر شتافث. هر جند که ولوی در طول زندگی شصت و هشت ساله خود با يزركان حشر و نشرهابى داشته و از هر كدام توشهاى براندوخته ولى هيجكدام از أنها مثل شمس تبریزی در زندگیش تثیر كذار نبوده تا جائيكه رابطه اش با او شايد از حد تعليم و تعلم بسى بالاتر فته و يك ابطهعاشقانه گریده پس از غیبت شمس با صلاحالدین زرکوب همدم گردید. فت او با این عارف ساده دل. سیب حسادت عده ای گردید. پس از مرگ صلاحالدین. حسام الدين جلبى را به عنوان يار صميمى خود. برگزید. که نتیجه همنشینی مولوى با حسام الدين. متنوی معنوی گردیده اوه بر کتاب فوق دارای آثار منظوم و متتور دیگری نیز هست عبارتندازغزلبات شمس( غزلبتی اسث که مولاا به نم مراد خود شم سروده است) : فیه ما فبه( ه نثر است و حاوی تقریرات مولانا است) ‎٠‏ مكاتيب(حاصل نامه هاى مولاناست مجالس سبعه( سختانى اسث كه مولانا در منير ايراد فرموده است) بالاخرة روح تا آرام جلال الدين محمد

صفحه 127:
مولوى در غروب خورشيد روز يكشنبه بنجم جمادى الاخر سال 21/6 هجرى قمرى بر اثر بيمارى نائهاتى كه طبيبان از درمان أن عاجز كشتتد به ذيار باقى شتاف. بادشاه و كنيزك بشنويد ای دوستان اين داستان خود حقیقت تقد حال ماست آن(همه انا يود شاهى در زماتى بيش ازين مك فليا إفقق وح ماين اد اتفاقا شاه روزى شد سوار با خواص خویش (نزدیکان) از بهر شکار یک کنيزک (ک تحبیب) دید شه بر شاهرا( شد غلا آن کنيزکپادشاه(شه عاشق ان شد) مرغ جانش (تشبيه) در قفس جون (حرف ربط) ميطبيد داد مال و أن كنيزك را ريد اجون خريد او را و برخوردار شد أن كنيزك از قضا بيمار شد أن يكى خر داشت و يالائش نبود اياقت بالان كرك خر رلافر ربوة (نسان هميشه صاحب همه چیز نیست‌ممکن بت چیزی دیگری را از دست بدهد) كوزه بودش آب مینامد بدست. آب را چون بافت خود کوزه شکست (أز دنيا انتظار ايده آل تداشته باشيد). شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست گفت جان هر دو در دست شماست. جان من سهلست جان جالماوست (جا 1۳

صفحه 128:
دردمند و خستهام درماتم لوست که رما موسي بر وو ريعي ينه ان ری ردو یز وه لکد ان تن ره برد نج و در ومرجان (مرواریدسرخ) مرا (مرجان و مر جان,جنس مرکب) جملهگفتندش که چانبزی كليم فهم كرد أريم و اتبازى (همقكرى -شركت برا انجام كار) كنيم أفريكى اما مسيح (نجان يخي عجات بخش دنيا مسيح ذاناني) عالميست. أهر الم (درد) را در كف (مجاز) ما مرهميست (براى كر خدا خواهد تكفتند از بطر(خو انشالله كفئن) پس خدا بنمودشان عجز بشر ( به نان ‎(ls las‏ توک استتنا موادم قسوتیست جان او با جان استتتاست جفت (ولی هرجه کردند از علاج واز دوا "كشت رنج افزون و حاجت ناروا آن کنبزک از مرض چون موی شد. چشم شه از اشک خون چون جوی شد (چشم ار از قضا سرکنچبین (سرکه+عسل) صفرا فزود روغن بادام خشکی میتمود 1۳

صفحه 129:
یل ‎ley daha yas aga‏ کم آب آتش را مدد شد همچو نقت (به جای تقلبل اشه جو عجز أن حكيمان را بديد پا برهنه جانب مسجد دوید ارقث در مسجد سوى محراب شد مجطقة ارفك قاقد جون به خويش أمذ ز غرقاب فنا قشبيه) (فنا هايت سیر ایا نوش زین ناد ‎sy ea‏ ای کمینهبعشدت ملک جهان من چه گویم چون تو میدانی نهان ی Aging tassios ليك كفتى كرجه ميداتم سرت زود هم بيدا كنش بر ظاهرت جون برأورد از مبان جان خروش ‎eggs geval al‏ نز ‏درمیانگربه خوابش در رود ‏دید در خواب او که پیری رو نمود ( ‏گفت ای شه مزده حاجاتت رواست. ‏گر غریبی آدت فردا زا ‏چوتک آید او حکیمی حافقست (ماهر ‎cube cad fib guile‏ در علاجش سجر مطلق را ببین ‎[Pages ‎

صفحه 130:
ذر مزاجش (ویژگی) قبرت حق را ببین (استاد به چیزی میگه ولی معلوم نیست) چون رسید آن وعدهگاه و روز شد آفتاب از شرق اخترسوز شد. بود اندر منظره شه منتظر تا بييند أنج بتمودند سر (راز) (مننظر بو دید شخمی فاضلی پر ماه ای أفتايى خرميان سايه لى لفتب استعاره از روح ب سسليه استعاره أ جسم) ‎geo)‏ میا جسم او كملا (oy esate ‏ميرسيد از دور ماتند هلال‎ ‏فيست بود و هست بر شكل خبال‎ ‏تيستوش باشد خيال اندر روان‎ ‏توجهاتى بر خبالى بين روان‎ ‏ير خيالى صلحشان و جنكشان‎ ‏وز خبالى فخرشان و نتكشان‎ ‏أن خيالاتى که دام الباست‎ ‏عکس مهروین بستان خداست‎ ‏آن خیالی که شه ار خواب دید‎ ‏درخ مهمان همی آمد پدید‎ اشه به جاى حاجبان (تكهبان) فا (با) بيش رفت بيش أن مهمان غيب خويش رفت گفت معشوقم تو بودستی نه آن اليك كاراز كار خيزد هر جهان

صفحه 131:
گفت گنجی(استعاره از مد الهی)یافتم آخر بصبر(بصبر و بصدرمصدر) كفت اى تور حق و دفع حرج (سختي) معنيالصير مفتاح القرج (اكشاية. لى لقاى(ديدار) تو جواب هر سئوال مشکل از توحل شود بيقيل و قال pagans SUE AL ‏دستگیری هر‎ مرحبا با مجتبی با مرتضی أن تغب جاء القضا ضاق القضاااكر أنت موليالقوم من لا يشتهى (تو سرور قوم هستى. هركس تو را خواهد) قدردی کلالئن لمینه (اسخ می ‎fans‏ جون كذشت أن مجلس و خوان كرم دست أو بكرقت و يرد اندر حرم قصه رنجور و رنجوری بخواند بعد از آن در پیش رنجوزش نشاند رك روى وأنيض و قاروره (شيشه كرد -مجازا ادرار) بدي هم ‎ale‏ هم اسبابقن (دابل) شنید گفت هر دارو كه یشان کرد ند أن عمارت نيست ويران كرده اند (منظور يزشكان ظاهر: 1

صفحه 132:
بيخبر بودتد از حال درون ‎Sat‏ الله مما يقترون (به خدا بناه مى برم از ‏سس روم بين لنت که دنه سوک مین ندوب ‏ديد رقع و کشف شد بروی نهفت ‏ليك يتهان كرد وبا شلطان تكقت ‎ogg pie gs) lng oe Gi lagay lado aye ys fy jas Shean ‏بوی هر هیزم پذد یدز دود (اسلوب معادلههربماری نشانه خاص خود را داد همانطور که هر چوب اهتكام تمعن يو على ‎Oba‏ ‏دید از زاریش و زر دلست ‏اتن خوشست وأو كرفتار دلست ‏عاشقى بيداست از زارى دل ‏نیست بیماری چو بیماری علٍ ‏عشق اصطرلاب (مجازا تشان دهنده) سار خداست ‏عاشقی گر زین سر و گر زان سرست (این سر و آن سردا -عشق چه مجازی چه حقیقی باشد انسان را به خدا امى رسائد؟-غشق جه از طرف خداوند باشد جه از طرف عاشق تتبجه اش رسیدن به عشق خداوتدی است. ‎Gobel‏ ‏عاقبت ما را پدان سر رهبرست. ‏اهرجه كويم عشق را شرح و بیان ‏جون به عشق أيم خجل باشم از أن ‏گرچه تسیر بان روشنگوست ‏لیک عشق بیزین روشتتوشت. چون قلم اندر نوشتن میشنافت چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت (حسن تعلیل) ‎[Page ver ‎

صفحه 133:
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقى هم عشق كفت (عشق را بايد خود عشق توضيح دهد) أفتاب أمد دليل افتاب sot lo a tal كر دليلت بايد از وى رو متاب از وی ار یه نشاتى ميدهد (سايه استماره از استدلال هاى عقلئ) شمس هر دم تور جائى مى دهد (شمس استعاره از شهد و شهود) (همانطور كه سايه به تبع از خورشيد به وجود می اید لابل و اتدلال ها هم به تبع از حقبقت به وجو سایه خواب رد ترا همچون سمر(فسانه) چون براید شمس انش لقمر (سابه و فمر در حالت کلی استعره از استدلال های عقلی)(شمس استغارة از ۳ (استدلال هلى عقلى مثل افساته باعث ‎ey‏ لبو سيره ای خود غریبی در جهان چون شمس نیست شمس جان بقیست کلو را امس نیست (امس مجاززمن)(تشبیه روع بهخورشنه) زد رسد شمس در خارج اگر چه هست فرد مینوان هم مثل او تصویر کرد ی جان کو خارج آمد از ثر تین مرتبه جهن نبودش در ذهن و در خارج نظیر در تصورخات او را گنج (کنجایش) کو تاهر أيد در تصور مثل او جون حديث روى شمس الدین رسید 1۳۴

صفحه 134:
شمس چارم آسمان سر در کشید (غروب کردن)(در نجوم قدیم خورشيد در عبد باون ی یه وهی اسان رز زا واجب اید چونک امد نم او شرح كردن رمزى إز اتعام (تعمت هاا او اين نفس (قيد) جان (نهاد) دامنم بر تافتست (نفس:استعاره از شمس) بوى بيراهان يوسف يافنست كز براى حق صحبث سالها بازكو حالى از آن خوش ‎We‏ ‏سو واس سا حر ون ف سا بتو اران عقل و روح و دیده صد چندان شود ‎fie)‏ و ارتقا پیدا می کند) لاتکقنیقانیفی اقا مر ترنجانید من در مرحله تا هستم) کلت افهامی فلا احصی تا (فهم ها تمی تاد ما كل شىء قاله غبرالمفيق (هر جيزى كه د ان تكلف أو تصلف لآ يليق ادر زمان هششيارى بات من چه کویج یک زکم تكنو ‎gee eas) Cage‏ زج غخیا شرح أن يارى كه او را يار نيست شرح اين هجران و اين خون جكر لين زمان بكذار تا وقث دكر قال اطعمنیفانی جالع به واعتجل فالوقت سيف قاطع (زم صوفى ابن الوقت باشد اى رفيق 1

صفحه 135:
نیست فود فتن از شرط طريق (توجه به زمان تو مكر خود مرد صوفى نيستى هست از تسه خیزد تیستی (هرهستی که ه نسیه اد می شود به نیست تب گفتمش پوشیده خوشتر سر يار غود تو در ضمن حكايت كوشدار خوشتر أن باشد كه سر دلبران كفته أيد در حديث ديكران (حر Ges oes las ) pie ‏كفت مكشوف و برهنه‎ ارگ دفعم مده اى بوالفضول (صاء رده بردار و برهته كو كه من ميتخسيم با صنم با ييرهن تتم ار عران شود و در عبان انه تو ماتى ته كنارث نه ميان (تلميح به اصرار حضرث موسی به دیدن خدا) أرزو ميخواه ليك اندازه خواه بر تبد که ر یک پرگ کله أفتابى كز وى اين عالم فروخت اندکی کر پیش آید جمله ننوخت (فرچیزنی در جایگه خودارزش دار فتته و آشوب و خونریزی مجوی بيش ازين از شمس تبریزی مگوی این ندردآخر از آغز گوی رو تمم این حکایتبازگوی گفت ای شه خلوتی کن خانه را [Page tte

صفحه 136:
ذور كن هم خويش وهم بيكانه را اكس تدارد كوش هر دهليزها تا ببرسم زين كنيزك جيزها ‎la Ss‏ و یک دیرموجودزنده)نه ‏جز طبيب و جز همان ببمار نه ‏ترم ترمك كفت شهر تو كجاست ‏كه علاج اهل هر شهرى جداست ‎NA Hat ol ath‏ کیستت ‏خویشی و بيوستكى با چیستت ‏دست بر تبضش نهاد و يك بيك ‏باز میپرسید از چور فلک ‏جون كسى را خار در يايش هد ‏باى خود را بر سر نو نهد (پایش ‏وز سر سوزن همی جوید سوش ‏ور تاد میکند با لب ترش (جای ‏خر در پا شد چتین دشواریاب ‏خار در دل جون بود وا ده جواب ‏خار در دل كر يديدى هر خسی ‏دست كى بودى غمان را (را بدل از كسره) بر كسى (تشخيص :دست غم و غمان) استقهام الكارى ‏کس به زیر دم خر خاری نهد ‏خر نداد دقع آن بر میجهد بر جهد وان خار محکمتر زند ‏عاقلیباید که خاری برکند اش ‎1۱ ‎

صفحه 137:
خرز بهر دفع خار از سوز و درد ‎shad aie‏ صد جا زخم کرد ‏امس فزي نب مقس ی لش اه برد معيو عوج تو ويه ‏زان كفيزك بر طريق داستان ‏باز مييرسيد حال دوستان ‏باحكيم او قصهها ميكقت فلش (أشكا ‏از مقام و خواجگان و شهر و ‏يدسين متههرى ید سل خی بقع آمکر) سوی قصه گقتنش میداشت گوش ‏سوی تیش و جستئش ميداشت هوش (كاملا مر ‏تا که نی از نام کی ردد جهان(جهنده) ‏او بودمقصود جانش در جهان (اجهانمصرع قبل جنس تما ‏دوسنان و شهر وا برشمرد ‏بعد از أن شهرى دگر رانا برد ‏گفت چون بیرون شدی از شهر خويش در کدامین شهر بودستی تو بیش ‏نام شهری گفت و زان هم در گذشت ‏رك رو و نب أو ديكر نكشت ‏غواجكان و شهرها را يك به يك (اربايهايى كه داشته ووش اياؤكقت از جلى و از تن و نمک (زجاهایی کذ نان و مک( اشهر شهر و خانه خانه قصه كرد ‏نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد (هیچ تفیبری در چهره و ‎1۳ ‎

صفحه 138:
ثیش او بر خال ودب بیگنف(بدون خر بپوسید از سمرقند چو قند از ظر ک تبض جست و روی سرخ و زرد شد (وقتی اسم سمرقند كز سموقندى زكر قود شد از اجون ز رنجور أن حكيم اين راز يافت اصل آن درد و بلا را بز یافت كفت كوى أو كنامست فر ذر(گذرگه) او سر پل گفت و کوی غاتفر(اسم کوچه) گفت دانستم که رنجت چیست زود هر خلاصت سحرها خواهم ثمود ار شاد باش و فارغ و آمن ( آن کنم بت که بان با چمن من غم تو میخورم تو غم مخور بر تو من مشفقترم (مهربنت) از صد پدر هان وهان اين راز را يا كس مكو كرجه أزتوشه كند يس جست وجو لكر ‎Wg‏ خانه اسرار تو چون دل شود آن موادت زودتر حاصل شود (زمانی

صفحه 139:
دنه چون اندر مين بنهان شود اسر أو سرسبزى بستان شود وعدهها و لطقهای آن حکیم کرد آن رنجور را أمن ز بيم ‎GS A ily‏ وعدهها باشد مجازى تا سه كير (يك واز وعده ااهل شد رتع رون بعد از آن بخاست و عم شاه کرد (پیش شا شاه رازان شمهاى أكاه كرد (مقفارى از ما كفت تدبير أن بود (بهثر أن است) كان مرد راز حاضر أريم از بى این درد را مرد زركر را بخوان زان شهر دور با زر و خلمت بده او را غرور شه فرستدآنطرف یک دو رسول حاذقان و كافيان (كاردان) بس عدول (عادل تا سمرقند آمدتد أن ذو امير بيش أن زركر ز شاهتشه بشير مز کای لطیف ‎Sead‏ معفت (خدل فاش أندر شهرها از تو صفت (صفت نك (إينك) فلان شه از براى زركرى اختيارت كرد زيرا مهترى بزرگ) اینک این خلعت بگیر و زر و سیم 1۳

صفحه 140:
چون بیبی خاص باشی و تدیم ( ais fh aly Jaye ای شده اند مغر با صد رش خود به بلى خويش تا سؤ القضا ذبا بلى در خيالش ملك و عز و مهنری كفت عزرائيل رو أرى برى (كفث أره به همشون مى رسى) (نوعى طنز كوبى:استعاره عناديه) جون رسيد ازراه أن مرد غريب اتدر آوردش به پیش شه طبیب اسوى شاهتشاه بردندش تا بسوزد بر سر شمع طراز كفيك (طرازتحاشيه لباس هم هست) شاه دید او را بسی تعظیم کرد مخزن زر را بدو تسلیم کرد کنيزک را بدین خواجه بده تا کيزک در ومالش خوش شود آب وصلش دفع آن آتش شود (آتش عشق او با اب شه بدو بخشید آن مه روی را (کنیز جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را (همنشین-هردو طالب همنشیتی با یکدیگر مدت شش ماه ميراندتد كام (مطابق 2

صفحه 141:
تا به صحت آمد آن دختر تمام (دختر از بيما. بعد از آن از بهر و (برای زرگر) شربت بساخت. تا بخورد و پیش دختر میگداخت (زیبیی ظاهر چون ز رنجوری جمال او مان دختر در بل عذاب) او نمند چونک زشت و ناخوش ورغ زرد شد آندک اندک در دل و سرد شد عشقهاییکز پیرنگی (زیبایی)بود عشق نبودعاقیتننگی بود كاش كان هم ننك بودى يكسرى تا نرفتی بر وی آن بد داوری خون دوبد از چشم همچون جوی او (شدبدا گریه می دشمن جان وی آمد روی او (روی زیبای | دشمن طاووس آمد پر او (شکود أى بسى شه رأ يكشته فر لو "كفت من أن أهوم كز ناف من gull gesie ylang ای من آن روا صحرا كز كمين سر پریدندش برای پوستین ای من آنپیلی که زخم (شر ريخث خونم از برلى ستخوان(نیجههرزیبایی باعث هلاکت فر 2

صفحه 142:
آنک کشتستم پی مادون من (کسی میندند که تخسید خون من (نمی داند بر منست امروز و فردا بر ویست (یکسا خون جون من كس جنين ضابع كيست (اسنفهام انكارى) گر چه دیا افکند سایه ى فرازة (ذيوار هرجقد مسايه بلندى بيقداز باز كردد سوى او أن سايه باز ابه هر حال ابتداى سايه از این جهان کوهست و فعل ما نا (اعمال انا (lS a ai a Le ‏اسوى‎ این بكفت و رفت در دم (همان لحظه) زير خا آن کنيزک شد ز عشق ورنج باك زانك عشق مردكان بايتده نيست (اكر عاشق يك جيز ميرا يشويد يايدار نخواهد زانک مرده سنوی ما آیندهنیست (هرچیزی که عشق زنده در روان و در بصر اهر دمى باشد ز غتجه تازهتر عشق آن زنده گزین کو بافیست (منظور خداوند) کر شراب جاقایت ساقیست (هر ‎fe ily aid‏ عشق آن بگزین که جمله انیا (رونق کار انیا در ننيجه عشق ان يافتند از عشق او كار وكيا (قد. تومكو ما را بدان شه بار نيسنت يا كريمان كارها دشوار فيست اكشتن أن مرد بر دسث حكيم انه بى وميد يود ونه ز بيم او نکشتش از برلى طبع شاه [Page tft

صفحه 143:
اتا نيامد امر و الهام اله (همه کارهای ان پزشک أن يسر را كشن خضر ببريد حلق, اسر أن را در نيايد عام خلق آنک از حق یاب او وحی و جواب (هرکر اهرجه فرمایدبود عین صولب (اطاعت ‎Ja‏ ‏آنک جان بخشد اگر بکشد رواست. نایبست و دست او دست خداست. تا بماند جات خندان تا اب همچو جان پاک احمد با احد عاشقان آنگه شراب جان کشند: که به دست خویش خوبانشان (هرچیز

صفحه 144:
كر نبودى كارش الهام اله اوسگی بودی دراه نه ۵ پاک بود از شهوت و حرص و هوا تيك كرد أو ليك نيك بد نما ول گر خضر در بحر کشتی را شکست وستی در شکست خضر هست (کار خضو(س وهم موسی با همه نور و هثر (وقتى خضر كشت أن كل سرخست تو خونش مخوان (تو به ظاهر ناكا مى كنى و أن را حون مى Dope pe Beale ‏اميت‎ ويد حون ستلمان كاملو كافرم كر بردمى من تام او (اكر من ميدانسثم كد ممبلرزد عرش از مدح شقى (تلميحاذا مح ‎BANG‏ رش ب كردم سس ان ‎gare Hie AED BE‏ مسسی انم ان نی شیم شاه ‎pal ald gag‏ خاص بود و خاصه له بود آن کسی را کش (که اورا) جنين شاهى کشد. اسوى بخخت و بهترين جاهى كشد (حتما به أو جا. 1۱

صفحه 145:
گر ندیدی سود او در قهر و (قبل از ایکه اقدامبه چنبر کی شدی آن لطف مطلققهرجو(هیچ وقت بجه ميلرزد از أن نيش حجام ‎Gite joe‏ هر أن دم شاذكام تیم جان پستاند و صد جان دهد (خداوند هیچ تثوانسته با مجاهده به كمال رساق) آنج در وهمت نيايد آن دهد بود بقالى و وى را طوطبی خوشنوابى سبز و كويا طوطبی بر دكان بوذى نكهبان دكان تکنهکتتی با همه سودکران لا همه در خطاب أدمى ناطق بدى در نوای طوطیان حاذق بدی ( خواجه روزی سوی خانه رفته بود ير دكان طوطى تكهبائى تمود گربهای برچست ناگه بر دکان بهر موشی طوطیک از بیم جان چست از سوی دکان سوبی گریخت شیشههای روغن كل را بريخت سرع خن یلد وان اش 1۳

صفحه 146:
بر دکان بنعسبت فارغ زاسونج) خواجه وش زپسهند شباهتم (ماکند. دید پر روغن دکان و جامه چرب بر سرش زد کشت طوطی کل (کچل) ز ضوب روزگی چندی سخن كوت مرد ال از ندمت آه کرد ریش بر میکند (کنایه از اراضی بودن) و میگفت ای دريغ (افسو. کافتاب نیمتم شد زیر میغ ابر(نمتم مانند فتبیبه زر ابر رفت) (آفتاب نبمت: ضافه تشببهی- تعمتسخن گوبی طوطلی) که زدم من بر سر آن خوش زب هدیهها میداد هر درویش را تا بيبد نطق مرغ خويش را بعد سه روز و سه شب حيران و زار ير دكان بنشسته بد نوميدوار ميتمود أن مرغ را هر كون نهفت (كار شكفت انكيز. تاكه باشد اندر أيد او بكقت با سربی مو چوپعت ‎cathy Ca) yell‏ أمد اندر ككفت طوطى أن زم بالك بر درويش زد جون عافلان. کر چه ای (جر کل با لان آمیعتی تو مار از شيشه روغن ریخنی 1۱

صفحه 147:
از قباسشی خنده مد خلق را کو چو خودپنداشت صاحب ‎glo‏ (پیشیته صوفبه را كار باكان را قياس از خود مكير كرجه ماد در نبشتن شير و شير جمله ماع زین منیب گمرا 5 كم كسى ز ابدال (مردان اليبى) (جمع بدل و بدیل) حق أكاه شد همسری با اب برداشتند اولا را همچو خود پنداشتند (نادان ابولقضل بیهقی ابالفضل محمد بن حسين بيهقى در روستلى حارث آباد ييهق در تزديكى سبزوار فر سال ۳۸۵ هجرى قمرى به دنيا أمد. يدرش او را در سالهلى اول زندكى در بيهق و سيس در شهر نيشابور به كسب ذا eas ‏بسر يسيم )سيان رباقم يدو‎ ancy ‏سيد سبو مر ی رنف مس‎ ‏او بود و به همین دلبل است که تریغ‎ APS nd a led al ‏هنگامی که مسعود به لتقا رسيد‎ ‏خود را مثل روز شمار زندگی او وشته است . پس از درگذشت بوتصر مشکان سلطان مسعود + ببهقی را برای‎ ‏جانشینی استد از هر جهت شایسته و لی جوندانسته به ین جهت بوسهل زوزنی را جایگرن او كرد و بيهقى‎ ‏راب شفل قبلى تكه دا‎ ‏ببهقى كه ديكر به روزهلى بيرى وفرسودكى رسيده ودر زندكى خود فرازها و فشيب هلى بسبار ديدم‎ ‏دزمان را رای گرد آوری و لیف تاریخ خودمناسب داسته و سال ۴۴۸ هجری قمری تا ۴۵۱ هجری به‎ تالیف کتاب خود پرداخث ایشان در سال ۴۷۰ هجری فمری درگذشته اسث

صفحه 148:
بيهقى نوشتن كتاب تاريخ بيهقى را در سن 58 سالكى أغاز كرد و 75 سال از عمر خويش را بر سر ‎ott‏ أن تهاة .اين كتاب او امهسترين كتب تارخ ادب فرسی است در شرح سلطنت آل سیکتگین ,در مشهورترين اث ببهقى تاريخ غزنوى تا اوابل سلطتت ابراهيم بن مسعود سخن كفته ده ات یکی از های بسیارگیرای این کتاب داستان حستک وزيز است: ۳ ‎al lad‏ تبشت در ابتداى اين (داستان) حال بر دار كردن اين مرد(حسنک) و پس به سره شد(خواعم شد؛ حذف به قربنه) لمروز كه من اين قطّه أغاز مى كنم از اين قوم كه من سخن خواهم رائد يك دو تن زنددائد در كوشهاى اقتاده. و خواجه بوسهل زوزنى (از نظر بد خوبى نبوده) جند سال است تا كذشته شده است(مردهاست) و به ياسخ أنكه از وى رفت كرفتار (ياسخ اعمال بدش را مى دهد)ء وما رابا أن كار نیست - هر چند مرا وی بد آمد (گر چه او با من بدى كرد)» به هيج حال - جهازيرا)» عمر من به شصت و ‎py Sty alae os Anges a‏ ريك كهع ى كنع لضن تونشم) متحي فراع كه أن ب تلوادت داری شدید) و تیّدی (زیاده روی) کشد و خوانندگان این تصنیف( نوشته ای که همه آن مثل كلستان سعدی) گوبن شرم اد ین پر را بلکه آن گویم كه تا خوانندكان با من اندر اين موافقت ‎oF gab yas ‎hay py) a 89 as, ‏اين بوسهل مردى امامزادة‎ ‏شرارت و رُعارتى (بدخوبى. بدذاتى) در طبع وى مود شدهادر سرشت شده) ولا تبديل لخلق ‏الله (براى خلق خدا دكركون نمى شود) -و با آن شرارت دلسوزی نداشت و همیشه چشم تهاده بودی (منتظر ‎Sp LL ‏تا پادشاهی پزرگ و جار (قدرتمند) بر جاكرى خشم كرفتى (مى گرفت) و آن چاکر‎ oy ‏و قرو كرفتى لاز کر بکار کردن ین مردبوسیل) از كرانه يجستى (از كو می شد) و فرصتی‎ ‏جستى و تضريب (دو بهم زنى) كردى و المى بزرك بدين جاكر رساتدى و أنكاه لاف زدى كه فلان را من قرو ‎2 ‎

صفحه 149:
گرفتم و اكر كردء ديد (ننيجه كارهاية : چشید) - و خردمتدان دانستندى كه نه جنان است و سرى مىجتبانيدند( نشانه تمسخر) و بوشيده خنده مى زدندى كه وى كزاف كوى استء جز استادم(بونصر) كه وى را فرو نتوانست برد با أنهمه حيلت كه در باب وى ساخت. از أن در باب وى به كام است بوتصر اه کم ایده ای خود کشد) که قضای یز با تظریبهای وى موفقت و مساعدت نکرد. و دیگر که بونصر مردى بود عاقبت نکر در روگار امير محمود لته که موم ‎NS GLE, Sea‏ کل ان بان( مزا تفه همست ره هه چیه که لت "تعت ملك بون يارو را لوطه بتعا نک دیگز ‎Sp‏ ‎partion‏ انس ‎pha‏ رتش و فقس ورن معمودافی ناد را بيزارد وچیزها کر و فت ‎STS‏ احتمالتکنند (همنند انا تحمل تمی کند) تا بهپادشاهچه رسدء همجنانكه جعفر برمكى و ابن طبقه وزبرى كردتد به روزكار هارونلرّشيد و عاقبت كار ايشان همان بود كه از أن اين وزير أمد و بوسهل. با جاه و تعمت و مردمش در جنب امير حستك يك قطره أب بود از رودى فلا در سید سم ان هل ترسنک تووم دن ‎pastas yaya gn gy‏ رفت از وى يكى أن بود كه عبدوس را كفت: «اميرت را بكوى كه من أنجه كنم به فرمان خداوند خود مىكنو. ار وقتی تخت ملك به تو رسد حسك ‎GLEE A) AV CaS al jbl,‏ جون سلطان(مسعو) پادشاهشد اين مر لحستك) بر مركب (استعاره از جوبه دار) جوبين (كنايه از بوت) نشست. (چون حستک از محمود ند) و بوسهل و غيربوسهل در ابن كيستند؟ كه حسنك عاقبت تهؤرانى باكى) و تت خود كشيدا جون حسدك رايت به هرات أوردد. يوسو زوزنى أورا به على رايض لبر اسب» چاکر خویش سپرد و رسید بدو از انوع استخقاف (خار شمردن) آن: (تحقيق) نبود كار و حال او راء انثقامها و تشقی‌ها (شفا ابر بوسهل دراز كردتد كه زده و فتاه را تون زد مرد آن مرد اسث كه كفتهائد العفو عند القدرة به كار ‎Ng‏

صفحه 150:
Bay Spl a LO ‏عورش‎ Bh Sia SIS) AW AN ne Se ‏مىكرد و تشقى و تعطب وانتقام مىبود. هر جند مى شتوذم از على - بوشيده وقتى مرا كفت - که از هر چه‎ بوسهل مغل داد از کردار زشت در یاب این مرد. از ده یکی کرده‌آمدی يكى را انجام مى داد) و بسا ما ملاحله) رفتی» وب بخ درایستاد ‏ اد) كه تاجار حستك را بردار بايد كرده و امير بس حليم و كريم بودء جواب تكفتى و معتمد عبدوس كفت روزی بس از مرك حسنك از لسنادم شتودم كه امير بوسهل را كفت. حجّنى (دليل) و عذرى بايد کشتن این ‎ye‏ بوسهل گفت: «حچت بزركتر كه مرد قرمطى اسث و خلعت مصريان سند (كرفت) تا اميرالمؤمنين القادر بالله بيازرد (ازرده شد) و نامه از امير محمود بازكرقت (نتوشت) و اکنون پیوسته از این می‌گوید. و خداوند ياد دارد كه به تشابور رسول خليقه أمد وللوا (يارجه)و خلعت (لب اعدام حستک داشتند) نازیم تام مامتان هقی عکایت ‎Doe TSS‏ را شمه بوسهل سخت بد بود- که چونبوسهل در اين باب بسيار بگفت. يك روز خواجه احمد حسن راء جون از بار باز مىكشتء امير كفت كه خواجه تنها به طارم (بتلى كتبدى شكل. در ايتجا به معنى ايوان) بتشيند كه سوی ‎in‏ است بر زبان عبدوس. خواجه به طارم رقت و لمير رضىالله عنه مرا (عبدوس) يخوائد كفت خواجه احمد را يكوى كه حال حستك بر تو يوشيده تيست كه به روزكار يدرم جند درد در دل ما أورده ست و جون درم كذشته شد جه قصدها كرد يزرك در روزكار برادرم و جون ‎lis‏ عَرُوجل بدان أائى تخت ملك به ما دادء اختيار أن است كه عذر كناهكاران بيذيريم و به گذشته مشغول نشویم. لا در اعتقد این مرد سخن [Pages®

صفحه 151:
عىكويند بدان كه خلعت مصريان بستد به رغم خليفه. و امیرالمومنین برد و مکاثبت از درم بگسست. و م ىكويند رسول را كه به تشابور آمده بوذ و عهد و لوا و ‎sgl a‏ ييقام داده بود كه: «حستك قرمطى اسشه وى را بر دار بايد كرد». و ما ابن به نشابور شتيده بوديم و نيكو باد بسته خواجه اندر ابن جه بيند و جه كويد؟ جون بيغام يكزاردم. خواجه ديرى انديشيدء يس مرا گفت بوسهل زوزنی را با حسنک چه افنده أسث كه جنين مبالفتها (زيادى روى ها هر خون (مجازا كشتن) لو كرفته است (أغاز نتوانم دانست. این مقدار شنودام که یک روز به سرای حستک شده بود به روزگار وز ‎(Siac:‏ بياده و به درأعه(عباى معموا ‏ولی) + پردهداری بر وی استخقاف کرد بود (نك افيف قرم وسقي رسيت و وی زا باکت ‏كه به ينجا بيايد) يس كفت خداوند را بكوى كه سوكندان خوردم كه در خون كس. حقو ناح سخن نگویم و هر چند جتين است از سلطان نصيحت بازنكيرم كه خيانت كرده باشم تا خون وى و هيج كس انريزد البّه كه خون ريختن كار باز نيست. جون اين جواب باز بردم. سخث دير انديشيد. يس كفث خواجه را بكوى أنجه واجب باشد فرموده أيد. خواجه برخاست و سوى ديوان رفت. در راه مرا كه عبدوسم گفت تا بنوانی خداوند را بر آن دار وادار کن) که خون حستک ریخته نيایده که زشت نامی تولد گردد. گفتم فرمنردرم. و بازكشتم و با سلطان بكفتم. قضا در كمين بود كار خويش مى كرد (هر جه تكفتم بى فابده بو در هایت کشته می شد) و پس ازلين مجلسى كرد (جلسه لى تشكيل داد) ب استلذم اسن لو معا عردم مر أن سای دعر گت یز نیمز تیک ‎cages gly US‏ ‏و گفت چه کویی در دین و اعتقد این مر و خلت سندن از مصریان؟ من در ایستادم (شروع کردم) و حال ‏حستک و رفتن به حج تا آنگه که زمدینهبهودیالقری (قسمتی در عربستان) بازگشت بر را شام. و خلعت ‏مصری بگرقت و ضرورت سندن و از موصل راه كردائيدن و به بفداد باز نشدن. و خليفه را به دل أمدن كه بعرت حمر واي عه تعن بعرم رصت رو رصع وريه اجا از انددع مولز زو يديه (وسسر اندي حر عون أن عمد ‎cg tals Sly ete put genial‏ ون ‏سورت زيند ارش دادند) ما نيك أزار كرفت (كاملا أزرده شد) و از جاى بشد (كنايه از ‎1۱۳ ‎

صفحه 152:
عصبائى شدن) و حستك را قرمطى خواتد. و در اين معنى مكاتبات و أمد و شد بوده ست و امير ماشى جنانكه لجوجى و ضجرت (دلتنكدر اينجا به معتى كم ظرفيت) وى بود يك روز كقت بدين خليقه خرف (نادان/كسى كه عقلش درائر بيرى تباه شده باشد) شده بباید نبشت که من از بهر قدر عناسیان انگشت در ‎pla‏ مر همه جهان کشت مرفومن ‎sible alate cine Uti od) Gea pete sale‏ جهان جستجو می کنماو قرمطی می‌جویم و آن‌چه یافنهآید و درست گردد (اثبات شود) بر دار می" اكر مرا درست شدى(اكر بر من اثبات مى شد) كه حستك قرمطى لسثء خبر به اميرالمؤمنين رسيدى (می رسيد) كه در باب وى جه رفتى. وى را من يرورددام و با فرزندان و برادران من برابر انسث: و اكر وى قرمطى است. من هم قرمطى باشم. به ديوان أمدم و جنان تبشتم تبشتهاى كه بندكان به خداوندان نويستد. و پس از مد و شد بسيار قراربر أن كرفت که ان خلمت که حسنک اسنده بو (گرفتهبود) و أن طرايف ‎pe)‏ ‏ریق ریز مج با گنت ور ومیل که تیک مرو ری بان آن ‎Dap‏ یله ‎lake‏ فرستد تا بسوزتد. و جون رسول باز أمدء امبر برسيد كه أن خلعت و طرايف به كدام موضع سوختتد؟ لت یو تیزم جد ريو زا ريك جز أنه يزليو ا سيا رقص كرف يو كد سک زا مان رده ود ز 1 1 1 ااا ‎pou‏ وحشت داشت) ‎al‏ أشكاراء تا امير محمود ‎ld‏ (در گذشت) بنده آنچه رفته لست ‎ala ay‏ تمود. گفت:بدانستم. يس از ابن مجلس نيز بوسهل البّه قرو نايستاد از كار. روز ساشنبه بيست و هفتم صفر جون بار بگسست.امبر خولجه را گنت په طام بید تضست که حسنک را نجا خواهند ور با قاة و رین پاک کندگان) ان چهخریده ده ست (خریده شده ات فمل مجهول) جمله به تم ما قباله (نسند) فيشته شود و كواه كيرد بر خویشتن,خواجه گفت جنين كنم و به طارم رفث و اعيان و صاحب ديوان رسالت و بوسهل ی ازجا دی کاس ری مریمیم ‎eRe Gas‏ یمن وه کی و تدارد) وحاكم لشكر راء نصر خلف. أنجا فرستاده و قضاةبلخ و اشراف و علما و فقها و معدلان و ميان همه أنجا حاضر بودند (اين افراد ظاهرا اشخاصی بودند که بید درد ۱ [Page ver

صفحه 153:
مقدمات) راست شد من که بوالفضلم و قومیبیرون طارم بهدکانهادریتجابهمعنی سکو) تشسته در اتظار حسنک - یک ساعت ببوده حستک پیداآمد بی‌بند (دست و پایش بسته نبوده بای (لباس بلند) داشث. حبری ۱۱ نشایوریمالده (مرغوب) و موزه (كقش) ميكائيلى نو در بلى و موى سر مالیه( كرده اتدك مايه ‎ge bn‏ و ولی خرس ارس وى را به طارم بردند و تا نزديك نماز بيشين (نماز ظهر) بماتد. يس بيرون أوردند و به حرس (جايكاه تكهبانان» انان رم ؟-جايكاء تهبانان) باز بردند. و بر اثر وى قضاة و فتها بيرون آمدند. این مقدار شتودم كه فو تن با يكديكر مىكفتتد خواجه يوسهل را بر اين كه أورذ؟ که آب خویش ببرد. .برائر: خواجه احمد بیرون آمد با اعيان و به خانه خود باز شد (رفت) و نصر خلف دوست من بو از وی برسيدم که چه رفت؟ گفت که چون حسنک بیمد.خواجه بر پای خاست؛ چون او ابن مكرمت بكرد (وفتى احمد اين بز همه اگر خواستند باه بر ای خاستند (چه دوست داشنند جه نه ند شدند بوسهل ژوزئی بر خشم خود طاقت نداشت (نتوانست عصانيت خود را كنتول كند) + يخاست فه تمام و بر خویشتن می‌ژکید (بلندشد ولی نه کامل و زیر لب غر مبزد) خواجه احمد او را گفت در همه کارها تاتمامی (هیج کاری را كامل انجام تميدهى): وى نيك از جاى بشد (بسيار عصبانى شد). و خواجه (احمد ش (مقابل) وى نشيند. تكفاشت (متهم بايد روبه خواجه زاين نیز سخت بتابید (عصبالی شد.

صفحه 154:
و خواجه بزرگ روی به حستک کرد و گفت خواجه چون می‌باشد و روزگار چگونه می‌گذارد (سپری می. کن6٩‏ گفت: جای شکر است. عراجه گفت دل, شکسته تباید داشت که چنین حالها مان را پیش ‎wal‏ ‏فرمانبردارى بايد نمود به هر چه خداوند فرماید. که تا جان در تن است امید صد هزار راحت است و فرج (گشایش) است. بوسهل را طفت سید گفت خداوند را کر كد (برلى خداوند ارزش دارد) كه با بجني سك قرمطى (استعاره از حستك) كه بر دار خواهند كرد به فرمان اميرالمؤمتين» جنين كفتن؟ خواجه به خشم در ول نگرنتد یتک گفت ننگ لام که و ‎elf cally egy ge gh‏ سه و تعمت (منظور روت وقدرت ‎ng ag Cat Jha) gla atl ledge‏ اند پیش بردم) و اقیت کار آدمی مرگ انست. ار رز اجل رسیدهاسته کس پاز تاد داشت که پر در شتد با جز داز که بزرگتر از حسين على نيمء اين خواجه كه مرا ابن مىكويد مرا شعر كقنه لست (وقتى است) و بر در سراى من ايستاده است. اما حديث قرمطى به از اين با )= اسسث)ء كه او را بازداشتند بدين تهمت نه مراء و اين معروف استه من جنين جيزها ندائم. بوسهل را صفرا ‎Gab Ae Jeg tl Sass‏ و پانگ برداشت و فا دشنام خونت: هد ‎aes‏ نگ بر او زد و گفت این مجلس سلطان را که این جانسته‌يم ‏هیچ حرمت نیست؟ ما كارى را كرد شددايم. چون زاین قرغ شویم إين مرد بنج و شش ما سث تا در دست شماست هر جه خواهى بكن. بوسهل خاموش شد وا آخر مجلس سخن نگفت. ‏و كبا بجعم روبس ‎abs WI yal guy da pana‏ هت ساطان و کرک ضياع را (فك اضافه. نام ضباع) نام بر وى خواندتد و وى اقرار كرد به فروختن أن به طوع و رغيت (با ميل و ‏اه و آن سیم (مجازا يول اتدك)كه معيّن كرده يودند بستد. و أن کسان گواهی نبشتند و حاكم سجلٌ ‏کرد در مجلس و دیگر قضات نیز علىالرُسم فى امثالها (به شيوه مرسوم در ابتكونه موارد) جون از اين فارغ. ‏اشدند. حسنك را كفتند باز بايد كشت اى). و وى روى به خواجه كرد و كقت زندكانى خواجه يزرك ‏درز باد. یه روزگار سلطان محمود به فرمان وی در باب خواجهواز مىخاييدم (كناية از حرف هاى بيهوده مى ‏زدم) كه همه خطا (اشنباه) يوده از فرمانبردری چه چاه (نچاربودم اطاعت کنم» به ستم وزر ‎1۳۴ ‎

صفحه 155:
تهجای من بود (مرا که ار نومه پب خواجه هیچ قضدی تمد عنواجه هبيج نيت يدى تناشتم) كسان خواجه زا نواختة ماشتم (نوزد محبت قرار'عادم). يس كفث من خنطا كرددام و مستوجب هر عقوبت هستم كه خداوند قرمايد ولكن خداوند كريم مرا قرو تكفارد (رها تكند)» و دل ‎ole J‏ برداشتهام, از عيال و فرزندان انديشه بايد هاشت ابايد به قكر ون ون بعس » و خواجه مرا بحل كند (حلال كند). و بكريسث. حاضران را بر وى(حستك) رحمت أمد ند خواجه (حمد حسن) آب در چشم آورد و گفت از من بخلن:واچنین نوی تاد زود که زد کی پا پس حستک برخاست و خواجه و قوم برخاسنند. و چون همه بازگشتند و برفتنده خواجه. بوسهل را بسيار ملامت (سرزنش) كرد. و وى خواجه را بسيار عذر خواست (از خواجه بسبار معذرت خواهى كرد) و كفت با صفراى خويش برنيامدم (ننواتستم خش خود را مهار كنم) و اين مجلس را حاكم لشكر و فقيه نبيه به ا رسانيدتد (انقاقات |/ اد اذند)ء و میربوسهل را بخوان و نيك بعاليد(كاملا كوشمالى وى(حسنك) باخداوند (مسعود) در هزات كرد در روزكار امير محمود ياد كردم خويش را نكاه نتوانستم داشت و بیش(دیگر) چتین سهو تیفتد(دیگر چنبن اشتباهی رخ نمی دهد) و از خواجه عمید عبدالررّاق شتودم كه این شب که دیگر روز آن حسنک را بر دا میکردند بوسهل نزدیک پدرم آمد [هتگام| نماز خفتن: پدرم گفث چراآمدای؟ (خطاب به بوسهل) گفت نخواهم رفت تا آنگاه که خداوند بخسبد (بخواد), که نبید رقعتی (نامه کوچک) نوبسد به سلطان در باپ حسنک به شفاعت. پدرم گفت بنوشتمی. اما شم تبه کرده‌ید(من ید6 و منخت تاخوب است و به جایاه خواب رفت.

صفحه 156:
آن روز و آن شب تدبیر بر دار کردن حسنک در پیش گرفند (زمینه های کردد. و دو مرد پیک راست کردند(مادهکردند) با چاه پیکان که از یداد ‎J Yee) aoa‏ يغداد أمده ان د) و نامه خلیقه آورده که حسنک قرعطی را بر ابید کرد و به سنگ بای کشت پر دیگر بر رغم خلا زر خلاف میل خلفا هی کس خلعت مصری نهوشد و حاجبان را فر أن دياراسرزمين برد عون زه ساختهآمد. دیگر رز: چهارشتیه. دو روز ماده از صفره هر خو بل ادامرمستود پرنشستسور شد) و قضد شکار کرد و نشاط سه روز دیمان و خاصگان و مطرین با نزدیکان و ‎A‏ ‏و در شهر خليفه شهر را فرمود. دارى زدن بر كران (كنار. ساحل) مصلای بلخ فرود شارستان (شهر (درکنار مصلای بل پبین شهر)؛ و خلق روی آن‌ج نهدهبودند بوسهل پرنشست و امد ت نزدیک دار و بر الابیبایساد. و سواران رفتهبودند يا باذك جون لز كران بازار عاشقان (اضافه توضيخى: غاشقان نام بازار اسسث. بازارى که محمود در آنجا درست كرفه يود ند) و ميان شارستان رسيد: ميكائيل بدأنجا اسب بداشته يود (تكهداشته بود)ء بذيره وی رفت) و دشنامهای زشت دا یه حسنک). حسنک در وی تنگریست و هیچ جواب نداد علته مردم (مردم عادى) ار لعنت کردند بدین حرکت نشبرین که كرد و از آن زشت‌ها که بر بان رائده و پس از حسنک, این میکائیل که خوافر یز را به نی کرده بو با او محنتها کشید مر بر چای استزنده ات وب عبادت وقرآن خواندن مشغول شده است+ چون دوستی زشت کند چه جاره از باكفئن! (وقتى دوستى كار از بازكفتن نيست و مجبورم ك يكويم) وحستك را به بلى دار أوردند نعو بالك من قضاء السو (به خداوند يناه مى برم از اتفاقات بداء و دو بيك را ايستانيده يودقد (واار به ايستادن كرده بوذند) كة (قيد تظاهر) أ يقناد أمدعاد (مثلا از یداد مد ‎ously Ml‏ وران مر درد تک فزمودد که چاه رین کش و فيه دست اندر زهر کرد و ‎ole a) a)‏ ازارتشلوار) استوار كرد و بايجدهاى (قسمت بايين) إزاررا ببست و جبّه و بيراهن بكشيد و دور انداخت با دستار ‎٩‏ ابا عمامه به دور اتداخت» [Paget

صفحه 157:
‎٠‏ و برهته با إزار بايستاد و دستها در هم زده (دسث ها به هم 'كره خورده بود)ء تنى جون سیم سفید و روبی ‏جون صد هزار نكار. و همه خلق (مردم) به درد مىكريستند. خودى روىبوش أهنى بياوردئد عمدا تنكم ‏جنانكه روى و سرش را نبوشيدى. و أواز دادقد كه سر و رويش را ببوشيد تا از سنك تباه (خراب) نشود كه ‏لزي سرش را به بغداد خولهيم فرستادتاد )2 ‏10101199 تشه انگهفربان شم اطلفت شده به ‎Sas se Sew ee eee ae‏ ‏ا(كلاه جنگی) فراخ‌تر(کشادتر) آوردند و هر این میان احمد جامه‌دار (شغل های آن وران)بامد سور و روی به حستک كرد و بيغامى كفت كه خداوند سلطان (مسعود) مىكويد اين أرزوى توست كه خواسته بودى چون تو ادشاه شوی. ما ابر دار کن. ما بر تورحمت خواستيم ‎NaS‏ آمبالمومنیننبشته است که قرمطى شدغاى. و به قرمان و بر دار می‌کنند. حسنک اه هیجپاسخ نداد ‏بد پس از أن. خود فراختر كه أورده بودنف سر و روى او را يدان ببوشاتيدند. بس أواز دادتد او را که بو ‏اهنده كاره لى نيست). دم تزف و از ايشان نينديشيد(تترسيد). هر تكس كقتند شرم تارید مرد را که می‌بکشيد به دو به دار بريدابا برد)» و خواست که شوری(هیجان) بزرگ بهپای شود سواران سوى عامّه تاختند و أن شور بنشاندند و حستك را سوى فار بدند و به جاگ رسانيدتدء بر مركبى (استعارة از جوبه داز) كه هركز ننشسته بود بنشاندفد. و جلادش استوار ببست (جلاد و را محكم بست)و رسنها فرود أورد (طناب هارا بابين أورد). و أواز دادند که سنگ دهید(زند: هیچ كس .دست به سنك نمىكرد و همه زارزار مى كريستندء خامته تشابوريان. بس مشتى ‎ay‏ (كروهى اوباش) را سيم (نقر ‏مجازا ول اندک)دادند که سنگ زنند. و مرد خود مرده بود (ذر حالى كه مرد خوذ مرده بوذ)» که جلادش ‏(جهش ضمیره "لش" مربوط به كلو مى باشد كلويش) رسن به كلو افكنده بود و خب کرد ‎

صفحه 158:
اين اسث حستك و روزكارش. و كفتارش رحمغالله عليه اين بود كه كفتى مرا دعای تشابوریانبسازد (تجات می 6 و نساخت (تجا و چندان غلام و ضیاع (جمع شیعت: زمر عی) و اسباب و زر و سیم و نعمت؛ هیچ سود تداشت. او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند رحمالهعبهم. و این افسانه‌ای ‏ با يسيار عبرت. و إينهمه اسباب متازعت (ستيز) و مكاوحت (باز هم ستيز) از يهر ام دنی به یک سوى نهادند. احمق مردا که دل در این جهان بندد! که نعمتی بدهد و زشت باز ساند. رودکی گوید: به سای ‎bo dhe ee‏ خاک ‎2s a cat‏ با کسان بدنت چه سود کند پار تو زیر خاک» مور و مگس أنكه زلفين و كيسوت بيراء جون تو را ديد زردگونه شده دل نهادن همیشگی نه رولست lige ‏لوت عياب بر‎ ag ‏كه به كور اندرون شدن تنهاست‎ Sly Set ‏بل که‎ ‏گرچه دیار با درمش بهاست‎ سرد كردد دلش. نه ثابيناست

صفحه 159:
جون از اين فارغ شدند. بوسهل و قوم از يلى دار بازكشتند و حستك تنها ماند جنانكه تنها أمده بود از شکم مادر. وريس از آن شنيدم از بوالحسن حربلى كه دوست من بود و از مخنطان بوسهل. كه يك روز با وى بودم. مجلسی نيكو أراسته و غلامان بسيار ايستاده و مطربان همه خوش أواز. در أن ميان فرموده بود قا سر حسنك بنهان از ما أورده بودند و بداشته (تكه داشته) هر طبقى با مكيّه (سربوش). بس كفت توباوه أوردداتده از أن بخوريم همكان كقنند خوريم كفث بياريد. أن طبق بياوردند واز او مكبّه برداشتند. جون سر حستك را بديديم. همگان متحبر شدیم و من از حال بشدم (حال رفنم) و بوسهل بخندید و من در خلوت دیگر روز اور بسیار ملامت کردم: گفث ای بوالحسن تو مردی مرغ دلی (کناه از ترسواء سر دشمنان جنين بايد. و اين حديث فاش شد و همكان او را بسيار ملامت كردند بدين حديث و لعنث كر و آن روز که حسنک را بر دار کرد استدم بوصر روزهبنگشاد (جیزی تخورد) و سخت غمناک و اندیشه‌مند بود چنان که به هیچ وقت او را چنان ندیده بودم. و می‌گفت چه امید ماند؟ و خواجه احمد حسن هم بر این حال بود و به دیان تتشست, و حسنک قریب هفت سال بر در بماند چنانکه پابهایش همه فرو تراشید و خشک شد جنانكه اترى نمائد تا به دستورى ("ى" براى خود کلمه است) فرو رفتند و دفن کردند جنانكه كس ندانست كه سرش کجاست و تن کجاست. و مادر حسنک زنی بود. سخت جگرآور جنان شنودم كه دو سه ماه از او اين حديث نهان حاضران از درد وى حون كريستتد. بس كفت يزركامرنا كه اين يسرم بود (يسر بادشاهى جون محمود ابن جهان بدو داد و بادشاهى جون مسعود أن جهان. و منم پسر سخت نیو پداشت. ينا

صفحه 160:
و هر خردمند که این بشنید,بپسندید. و جای آن بود (شایسته بو و یکی از شعرای نشابر این مرثیه بگفت آندر مر وی و بدین جای ید کرده شد: ببريد سرش را که سران را سر بود آرایش دهر و ملک را افسر بود گر قرملی و جهود و گر کافر ‎oy‏ از تخت به دار برشدن منکر بود | سر(سوان) و سا جناس تام

صفحه 161:

صفحه 162:
TPag

|Page1 جزوه ادبیات فارسی عمومی ترم اول استاد :احمد اصغری رشته پزشکی نیمسال دوم 99تبریز تهیه کنندگان: علی گله وانی -محمدموسی خانی -مهرداد احدی سلوا خان بابائی -بهاره خلیلی -صبا بنی هاشمی |Page2 نشانه گذاري منظور از نشانه گذاري،رعايت قواعد سجاوندي و به كار بردن عالمت ها و نشانه هايي است كه خواندن و در نتيجه ،فهم درست مطالب را آسان و به رفع پاره اي از ابهام ها كه از انعكاس نيافتن دقيق و روشن عناصر و دالالت گفتاري در نوشته پديد مي آيد ،كمك كند .نشانه هاي معمول و متداول در زبان فارسي به قرار زير است: -۱ويرگول ( ) ، ويرگول نشانه مكث يا وقفي كوتاه است و آن را اغلب در موارد زير به كار مي برند: الف) در بين عبارت ها و جمله هاي غير مستقلي كه با هم در حكم يك جمله ي كامل باشد؛ چنانكه: اگر تالش كني ،موفّق خواهي شد. هر كه با بدان نشيند ،نيكي نبيند. هر كه با دشمنان صلح كند ،سر آزار دوستان دارد. ب) در مواردي كه كلمه يا عبارتي به عنوان توضيح ،به صورت عطف بيان يا بدل و قيد در ضمن جمله يا عبارت ديگر آورده مي شود؛ چنانكه: فردوسي ،حماسه سراي بزرگ ايران ،در سال 329هـ.ق .به دنيا آمد. ج) در موردي كه چند كلمه داراي اسناد واحدي باشد؛ چنانكه: علي ،حسن ،احمد و پرويز به كتابخانه رفتند. فردوسي ،مولوي ،عطّار ،سعدي و حافظ بزرگترين شاعران ايران اند. د) در ميان دو كلمه كه احتمال داده مي شود خواننده آنها را با كسره اضافه بخواند يا نبودن ويرگول موجب غلط خواني شود؛ چنانكه: |Page3 هر كه به طاعت از ديگران كم است و به نعمت بيش ،به صورت ،توانگر است و به معني ،درويش. هـ) به منظور جدا كردن بخش هاي مختلف يك نشاني يا مرجع و مأخذ يك نوشته؛ چنانكه: همايي ،جالل الدّين ،فنون بالغت و صناعات ادبي ،تهران ،نشر هما ،چاپ بيست و چهارم.1384 ، و) گاه در آغاز و پايان جمله دعايي و جمله معترضه؛ مانند : منّت خداي را ،عزّ و جلّ ،كه طاعتش موجب قربت است و به شكر اندرش مزيد نعمت. دي ،كه پايش شكسته باد ،برفت گل ،كه عمرش دراز باد ،آمد -۲نقطه ويرگول ( ؛ ) نقطه ويرگول ،نشانه وقف يا درنگ و مكثي است طوالني تر از ويرگول و كمتر از نقطه؛ و بيشتر در موارد زير به كار مي رود: الف) براي جدا كردن جمله ها و عبارت هاي متعدّد يك كالم طوالني كه در ظاهر مستقلّ امّا در معني به يكديگر وابسته و مربوط باشد؛ چنانكه: شگفتا! هزار سالي بر ادب ايران گذشته است؛ و هنوز ابزارها و شيوه هاي شناخت اين ادب ،به روشني و بسندگي و كارايي ،به دست داده نشده است؛ به سخني ديگر ،ادب پارسي هنوز ناشناخته مانده است .ادب پارسي ،با همه ي فسونكاري و دالراييش ،همواره در سايه و كناره مانده است؛ و اگر بدان پرداخته اند ،چونان دنباله و وابسته اي از ادب تازي بوده است؛ از اين روي ،اين دو ادب كه در ساختار زبان شناختي و كاربردها و بنيادهاي زيباشناختي از هم جدايند ،با هم درآميخته اند. ب) در جمله هاي توضيحي ،پيش از كلمات و عباراتي چون «امّا»« ،زيرا»« ،چرا كه»« ،يعني»« ،به عبارت ديگر»« ،براي مثال» و مانند آنها؛ به شرط آنكه جمله هاي پيش از آنها كامل و غالباً طوالني باشد؛ براي نمونه: مال و جاه هيچ گاه نمي تواند آرامش بخش روان انسان باشد؛ چرا كه تنها با ياد خدا دل ها آرامش مي يابد. برخي از آرايه هاي ادبي در ديوان فرّخي سيستاني بيشتر به كار رفته اند؛ براي مثال:موازنه ،جناس ،ردّ العجز علي الصّدر ،تكرار ،هم صدايي ،هم حروفي ،لفّ و نشر ،ارسال المثل ،اغراق و غلو ،تلميح ،تضادّ ،مراعات النّظير ،سياقه االعداد ،تنسيق الصّفات ،حسن مطلع و...... -۳نقطه ( ) . مهمّترين موارد كاربرد نقطه بدين قرار است: |Page4 الف) در پايان جمله هاي كامل خبري و برخي از جمله هاي انشايي؛ چنانكه :هر كه با بدان نشيند ،نيكي نبيند. ب) بعد از هر حرفي كه به عنوان نشانه يا عالمت اختصاري به كار رفته باشد؛ چنانكه :ارسطو متوفّي به سال 322ق.م ( .قبل از ميالد ) .م.م ( .محمّد معين ) .خواجه حافظ شيرازي متوفّي به سال ۷92هـ .ق( . هجري قمري ). و هچنين ،در مورد الفاظ بيگانه :پست و تلگراف و تلفن ().P.T.T ج) بعد از شماره ي رديف يا ابجد به حساب جمل؛ چنانكه: .1 .2 .3 يا: الف. ب. ج. د. - ۴دو نقطه ( ) : از اين نشانه ،بيشتر در موارد زير استفاده مي شود: الف) پيش از نقل قول مستقيم؛ چنانكه :رسول اكرم ( ص) مي فرمايند « :مسلمان كسي است كه مسلمانان از دست و زبان وي در امان باشند» . ب) پيش از بيان تفصيل مطلبي كه به اجمال بدان اشاره شده است؛ چنانكه :آن سال براي من سال خوبي بود :در آزمون سراسري دانشگاه ها پذيرفته شده بودم ،ازدواج كرده بودم و به سفر حج مشرّف شده بودم. |Page5 لقمان را گفتند :ادب از كه آموختي؟ گفت :از بي ادبان :هر چه از ايشان در نظرم ناپسند آمد،ازفعل آن پرهيز كردم. ج) بعد از واژه يا لغتي كه معني آن در برابرش آورده مي شود؛ چنانكه :شفيق :مهربان؛ سحاب :ابر؛ پگاه: صبح زود؛ سَرواد :شعر د) پس از كلمات تفسير كننده از قبيل «يعني»« ،چنانكه»« ،براي مثال»« ،عبارتند از» و نظاير آنها؛ چنانكه: اقسام كلمه در زبان فارسي عبارتند از -1 :اسم -2فعل -3حرف -4صفت -۵ضمير -۶قيد -۷شبه جمله. - ۵گيومه ( « » ) اين نشانه ،در اكثر موارد براي نشان دادن آغاز و پايان سخن كسي غير از نويسنده است كه در اثناي نوشته وي آمده است؛ يا براي مشخـّص تر كـردن و برجـسته تر نشـان دادن كلمـه يا اصطالحي خاصّ به كار مي رود و موارد مهمّ استفاده از آن به شرح زير است: الف) وقتي كه عين گفته يا نوشته كسي را در ضمن نوشته و مطلب خود مي آوريم؛ چنانكه: سعدي مي گويد « :به نانهاده دست نرسد و نهاده هر كجا كه هست ،برسد» . ب) در آغاز و پايان كلمات و اصطالحات علمي و يا هر كلمه و عبارتي كه مي خواهيم آن را مشخّص و ممتاز از قسمت هاي ديگر نشان بدهيم؛ چنانكه: مرحوم بديع الزّمان فروزانفر ،مهارت و قدرت خاقاني را در «ابداع تراكيب و ايجاد كنايات» بسيار ستوده است. ج) در ذكر عنوان مقاله ها ،رساله ها ،اشعار ،روزنامه ها ،آثار هنري و فصل ها و بخش هاي مختلف يك كتاب يا نوشته؛ چنانكه: باب اوّل گلستان سعدي« ،در سيرت پادشاهان» است. يكي از بهترين مقاله هاي ارائه شده در «سومين كنگره ي تحقيق ايراني» ،مقاله ي «شوخ طبعي آگاه» ،از دكتر غالمحسين يوسفي است. يادآوري : 2هر گاه نقل قولي در ضمن نقل قولي ديگر بيايد ،آن را در ميان عالمت نقل قول مفرد « » ، ,قرار مي دهند؛ چنانكه :گفت«:آيا شنيده اي كه پيامبر اسالم فرموده است ,:المسلم من سلم المسلمون من يده و لسانه .»،گفتا« :نشنيدي كه پيغمبر ،عليه السّالم ،گفت , :اَلفَقرُ فَخري؟ » ،گفتم «:خاموش! كه اشارت خواجه، عليه السّالم ،به فقر طايفه اي است كه مرد ميدان رضايند و تسليم تير قضا؛ نه اينان كه خرقه ابرار پوشند و لقمه ادرار فروشند». |Page6 -۶نشانه ي سؤال ( ؟ ) موارد استفاده از اين نشانه به قرار زير است: الف) در آخر جمالت و عبارات پرسشي مستقيم؛ چنانكه :به چه مي نگري؟ كدام شاعر را دوست داري؟ كي به مدرسه رفته بودي؟ ب) بعد از كلمه يا عبارتي كه جانشين جمله ي پرسشي مستقيم است؛ چنانكه :كدام را مي پسندي؟ سبز يا نارنجي؟ به نظر شما كدام يك بهتر است؟ دانش يا ثروت؟ نظر شما چيست؟ برويم يا نرويم؟ ج) گاه عالمت سؤال را براي نشان دادن ترديد و ابهام در داخل پرانتز مي آورند؛ چنانكه :برخي ،تاريخ والدت نظامي گنجوي را ( ۵30؟ ) نوشته اند. يادآوري :در پايان جمله هاي پرسشي غير مستقيم از عالمت سؤال استفاده نمي شود ،بلكه نقطه مي گذارند؛ چنانكه: همه مي دانستند كه چه كسي كلبه را آتش زده بود. معلّم از دانش آموزان پرسيد كه آيا تكاليفشان را انجام داده اند. -۷عالمت تعجّب: عالمت تعجّب ،تنها نـشانه ي تعجّـب و شـگفتي نيـست ،بلكه بيشتر در پايان جمله هايي مي آيـد كه بيـان كنـنده يكـي از حـاالت خاصّ و شـديد عاطفي يا نفسـاني اسـت؛ از قبيل« :تعجّب»« ،تأكيد»، «تحسين»« ،تحقير»« ،تنفّر»« ،ترحّم »« ،استهزا»« ،شكّ و ترديد»« ،امر و نهي»« ،دعا»« ،آرزو»« ،درد و الم » « ،تأسّف»« ،خطاب»« ،حسرت» و جز آنها؛ چنانكه: چه عجب! عجب معلّم دلسوزي! آفرين بر اين همه هوش و ذكاوت! آرام! به به ! واي بر شما! اي انسان! هان! اي كاش! حيف! احسنت! مواظب باش! چه منظره اي! دريغ! آفرين! -۸خط فاصله ( :) - موارد مهمّ استفاده از اين نشانه به قرار زير است: الف) براي جدا كردن عبارت هاي توضيحي ،بدل ،عطف بيان و جمله معترضه از كالم اصلي؛ چنانكه: فردوسي – حماسه سراي بزرگ ايران – در سال 329هـ .ق .به دنيا آمد. |Page7 جنيد – رحمه اهلل عليه – گفت« :بايزيد در ميان ما ،چون جبرئيل است در ميان ماليكه». ب) در مكالمه ميان اشخاص نمايش نامه و داستان ،يا در مكالمات تلفني در ابتداي جمله و در سر سطر به جاي نام گوينده؛ چنانكه: الو! -بفرماييد! -سالم - .عليكم السّالم - .ببخشيد ،آقاي سعادت تشريف دارند؟ -نخير ،ايشان به مسافرترفته اند - .مي دانيد كي بر مي گردند؟ -نخير........ ج) به جاي حرف اضافه ي « تا » و « به » بين تاريخها ،اعداد و كلمات؛ چنانكه: مهر – آذر ( 1388مهر تا آذر ،) 1388قطار تهران – مشهد ( قطار تهران تا مشهد ) د) براي نشان دادن ترديد يا اداي كلمات همراه با لكنت و گره خوردگي زبان؛ چنانكه: مـ -مـ -من براي هـ -هـ -هر نوع ك -ك -كمكي آ -آ -آماده ام. هـ) براي جدا كردن هجاهاي يك كلمه در تقطيع يا حروف يك كلمه از يكديگر؛ چنانكه: كلمه ي «آسمان» داراي سه هجاست :آ -س -مان .و) در آخر سطري كه بخشي از كلمه به اوّل سطر بعد برده مي شود؛ چنانكه :چيزهايي ماننـد مـداد ،پـاك كن ،خـودكار ،كـاغذ ،خـط -كـش و غيره ...را لوازم التّحرير مي گويند. ز) براي پيوستن اجزاي برخي از عبارتهاي تركيبي؛ چنانكه :بازتابهاي اجتماعي -سياسي؛ ادبي – هنري؛ اجتماعي -هنري؛ فرهنگي -ورزشي. ح) بعد از شماره ي رديف در اعداد يا حروف و بعد از كلمه هايي نظير «تبصره»« ،تذكر»«،توضيح»« ،يادآوري» و نظاير آنها ،نيز به كار مي رود؛ چنانكه« :سجع» بر سه گونه است -1 :سجع متوازي -2سجع متوازن -3 سجع مطرّف -۹سه نقطه ( :) ... اين عالمت براي نشان دادن كلمه يا كلمات و عبارات يا جمله هاي محذوف و يا افتادگي ها به كار مي رود، خواه در اوّل مطلب باشد يا وسط يا آخر؛ چنانكه :نام پدر من عبد ا ...است .به كلماتي نظير از ،به ،تا ،براي ،با ،بر ،در ،را و ...در زبان فارسي ،حرف مي گويند ... .به همين دليل بود كه من به شيراز نرفتم. -10ستاره ( * ): از اين نشانه معموالً در موارد زير استفاده مي شود: |Page8 الف) براي ارجاع دادن به زير نويس ،وقتي كه از « اعداد » در داخل متن به منظور هاي ديگري استفاده شده است. ب) به منظور ايجاد فاصله بين دو مصراع شعر. ج) در اوّل سطر پيش از كلمات و عبارت هايي چون« :تذكر»« ،توضيح»« ،تنبيه »« ،تبصره»« ،نكته»، «توجّه»« ،يادآوري» و جز آنها ،به منظور جلب توجه خواننده به آن نكته. -۱۲پرانتز يا دو هالل ( ): «پرانتز» كه گاه « هاللين» و «كمانك» نيز ناميده مي شود ،اغلب در موارد زير به كار مي رود: الف) به معني «يا» و «يعني» و در وقتي به كار مي رود كه كلمه يا عبارت يا جمله اي را براي تبيين و توضيح بيشتر كالم بياورند؛ چنانكه: بوستان (سعدي نامه) در سال ۶۵۵ه .ق سروده شده است. چهار مقاله (مجمع النّوادر) بين سالهاي ۵۵1و ۵۵2ه.ق .تأليف شده است. ب) وقتي كه نويسنده بخواهد آگاهي هاي بيشتر (اطّالعات تكميلي) به خواننده بدهد؛ چنانكه: بايزيد بسطامي (سلطان العارفين) يكي از بزرگترين عارفان ايراني است. رودكي (پدر شعر پارسي) نزديك به هزار و صد و چهل سال پيش در روستاي رودك در حوالي مرز سمرقند ديده به جهان گشود. ج) براي ذكر مأخذ در پايان مثالها و شواهد؛ به عبارت ديگر ،اسامي كتابها ،نشريه ها ،اشخاص (اعمّ از شاعر يا نويسنده) ،رساله ها يا مقاله هايي كه مطلبي از آنها به عنوان شاهد آورده شده ،داخل پرانتز قرار داده مي شود؛ چنانكه: به نام خدايي كه جان آفريد سخن گفتن اندر زبان آفريد ( بوستان سعدي ،ص ) 33 منت خداي را ،عزّ و جلّ ،كه طاعتش موجب قربت است و به شكر اندرش مزيد نعمت .هر نفسي كه فرو مي رود ،ممدّ حيات است و چون برمي آيد ،مفرح ذات؛ پس در هر نفسي دو نعمت موجود است و بر هر نعمتي شكري واجب( .گلستان سعدي ،ص ) 49 يادآوري -از به كار بردن پرانتز هاي متوالي -جز در فرمولهاي رياضي -بايد جدّاً خودداري كرد. |Page9 -۱۲قلّاب [ ] :اين نشانه بيشتر در موارد زير به كار مي رود: الف) وقتي كه مطلبي جزء اصل كالم نباشد؛ در ميان قالب نوشته مي شود؛ چنانكه: آقاي رئيس! با يك امضا ي شما ،همه مشكالت حل مي شود[ .تبسّم معني دار حاضرين ].ب) در نمايشنامه ها ،دستورهاي اجرايي در داخل قلّاب نوشته مي شود؛ چنانكه: رامين [ با چهره اي خندان ] :مي خواهم از خوشحالي فرياد بزنم. ج) در تصحيح متون كهن ،الحاق احتمالي كه از نسخ بدل ها يا از سوي مصحّح اضافه مي شود ،در ميان قلّاب جاي مي گيرد؛ چنانكه: و اين [راه مسلماني] راه خداپرستي توست ،راست [تا به بهشت] .به درستي كه پديدار كرديم نشانها ،گروهي را كه دورانديشند و پند گيرند( .ترجمه و قصّه هاي قرآن ،نيمه ي اوّل ،ص )22۷ ياد دارم كه شبي در كارواني همه شب رفته بودم و سحر در كنار بيشه اي خفته .شوريده اي [كه در آن سفر همراه ما بود] نعره برآورد و راه بيابان گرفت و يك نفس آرام نيافت( .گلستان سعدي ،ص ) 9۷ -۱۳مميّز ( :) /از اين نشانه ها در موارد زير استفاده مي شود: الف) براي جدا كردن سالهاي هجري شمسي و قمري و ميالدي؛ چنانكه: محمّد بن جرير طبري ،در 224هـ .ق839 /م .در آمل به دنيا آمد و در سال 310هـ .ق 923 / .م .درگذشت. ب) براي نشان دادن شماره سوره ها و آيه هاي قرآن كريم؛ از سمت راست ابتدا شماره ي سوره ،سپس شماره ي آيه مي آيد؛ در اين مورد گاه به جاي مميّز از دو نقطه نيز استفاده مي شود؛ چنانكه :رَبَّنا ال تُزِغ قُلُوبَنا بَعدَ إذ هَدَيتَنا وَ هَب لَنا مِن لَدُنكَ رَحمَةً إنَّكَ اَنتَ الوَهّابُ ( .قرآن ) 8/3،وَ مِن وَرائِهِم بَرزَخٌ اِلي يَومِ يُبعَثُونَ ( .قرآن) 100:23، -۱۴جهت نما () >---- موارد مهمّ استفاده ي اين عالمت كه فلش نيز ناميده مي شود ،به قرار زير است: الف) براي نشان دادن ترتيب و يا استحصال تدريجي و يا نتيجه دادن امري؛ چنانكه: رفتن >-----رفت >--------رفته >----------رفتار | P a g e 10 ساختن >----ساخت>-----ساخته >-----ساختار ديدن >-----ديد >-------ديده >------------ديدار ب) به معني و معادل ر.ك ، .نگا ، .رجوع شود ،نگاه كنيد ،بنگريد ،و جز آنها .درباره ي معني دقيق كلمه >-------لغت نامه دهخدا. روش نوشتن نامه اداري نوشتن نامه اداري شبيه به نامه هاي معمولي و دوستانه نيست .نامه نگاري اداري آئين و روشي دارد كه آن را از ساير شيوه هاي نگارش متمايز مي كند .اگر براي اداره يا ارگان خاصي از سبك نگارش نامه معمولي استفاده كنيم ،اين كار نوعي توهين محسوب مي شود .به همين علت بايد در نگارش يك نامه اداري برخي نكات ريز و درشت رعايت شود تا از نامه ما ،سوء برداشت نگردد .نامه هاي اداري بايد با رعايت نهايت ادب و احترام نگارش شود ،خصوصا اگر نامه براي شخصي باال دست و يا ارگان مهمي نوشته مي شود .رعايت سبك نوشتن نامه اداري سبب مي شود كه جايگاه ما در مقام كسي كه نامه را نوشته باالتر رفته و به متن نامه ما توجه گردد . نکات مهم در نوشتن نامه اداري اولين و مهم ترين نكته اي كه در نگارش يك نامه اداري بايد به خاطر داشته باشيد اين است كه بدانيد با چه كسي قصد مكاتبه داريد .در نوشتن يك نامه اداري بايد سلسله مراتب رعايت شود .پس از اين كه شخص مورد مكاتبه مشخص گرديد ،بايد به نكات زير نيز دقت شود. • با نهايت دقت و صراحت نامه را بنويسيد و مطمئن شويد كه غلط امالئي نداريد. • به هيچ وجه از كلمات عاميانه و اصطالحا كوچه بازاري در نوشتن نامه اداري استفاده نكنيد. • تا مي توانيد خالصه بنويسيد و از حشو و بكار بردن كلمات و عبارات هم معني خودداري كنيد. | P a g e 11 • اگر متن نامه طوالني است ،حداالمكان در نامه خالصه اي از دستور و يا ابالغيه را نوشته و سپس متن ابالغيه يا دستور را در پيوست ضميمه كنيد. • نامه اداري را با فونت رايج سازمان نگارش كنيد و اندازه قلم را متناسب و قابل خوانده شدن قرار دهيد. • اگر به سازمان يا فرد باال دست نامه مي نويسيد از كلماتي همچون به استحضار مي رساند ،اگر به اداره يا فرد هم رده نامه مي نويسيد از عبارت به آگاهي مي رساند و اگر به اداره يا فرد زيردست نامه مي نويسيد از عبارت به اطالع مي رساند استفاده نماييد. • متن نامه را صريح و رسا نگارش كنيد. • نامه را از سمت راست شروع به نوشتن كنيد و قسمتي را در سمت چپ ،جهت حاشيه نويسي خالي بگذاريد. • نامه را با نام خدا ،تاريخ ،شماره و همچنين ذكر اين مورد كه داراي پيوست مي باشد يا خير ،آغاز كنيد. • اگر مكاتبه بين دو سازمان در حال وقوع است توصيه مي شود ابتدا مبدا نامه را ذكر و سپس گيرنده را عنوان كنيد :بعنوان مثال بنويسيد از دانشكده پزشكي… .دانشكده كشاورزي سپس موضوع نامه را ذكر كرده و پس از آن شروع به نگارش متن نامه نماييد. • اگر نامه در پاسخ به نامه اي ديگر است ،حتما در ابتداي نگارش متن نامه ذكر كنيد كه نامه در پاسخ به نامه شماره … .در تاريخ … .است. •پس از اتمام نوشتن نامه اداري ،يك خط جا گذاشته و در سمت چپ نامه را امضا و مهر كنيد و تاريخ را يادداشت نماييد. • اگر نامه در پاسخ به نامه اي ديگر نوشته شده حتما در ابتداي نامه از عبارت در پاسخ به نامه شماره … و اگر نامه با توجه به نام هاي ديگر نوشته شده از عبارت عطف به نامه شماره … استفاده نماييد. • اگر نياز است كه نامه براي بخش هاي ديگري نيز ارسال شود ،در قسمت پاورقي نامه ،قسمتي به نام رونوشت ايجاد كرده و نام تك تك بخش ها را يادداشت كنيد. • نامه اداري بايد در يك طرف صفحه نوشته شوند و نبايد در حاشيه آن ها چيزي نوشت. • متن نامه بايد با نهايت دقت در صحت مطالب تهيه شود. • متن نامه بايد شايسته فرد گيرنده باشد و پست و مقام شغلي و سازماني فرد گيرنده بايد در نظر گرفته شود. | P a g e 12 • در نامه هاي اداري بايد شيوايي سخن و رواني مطلب نيز در نظر گرفته شود و از لغات قديمي و نامانوس نبايد استفاده شود. • از نشانه هاي قراردادي (ويرگول ،نقطه و …) بايد درست و به جا استفاده كرد. • در نامه هاي اداري بايد از استفاده كردن جمالت توهين آميز ،تهديد آميز و مشكل آفرين خودداري كرد. • نامه هاي اداري ترجيحا بايد در كاغذ هاي بزرگ نوشته شود تا امكان ارجاع و حاشيه نويسي داشته باشد. • نامه حداالمكان بايد تايپ شود يا حداقل با خط خوانا نوشته شود. • سلسله مراتب بايد رعايت شود ,مثال اگر مي خواهيم براي اداره اي نامه بنويسيم اولين نفر بايد مديريت مكان مورد نظر باشد .عدم رعايت سلسله مراتب باعث توهين به پاييني ها مي شود. • اگر مخاطب نامه را نمي شناسيم نامه را بايد با يك عنوان كلي بنويسيم .در هر اداره يك سيستم تفكيك نامه وجود دارد كه باعث ارسال نامه به مكان مورد نظر مي شود. • اگر نامه به وسيله اينترنت مكاتبه شود :الف) از رنگ هاي ماليم(مثل آبي) استفاده شود .ب)تايپ همه نامه با فونت بزرگ يك نوع توهين محسوب مي شود .ج) ارسال تعداد زيادي ايميل براي يك مكان كار درستي نيست. هر نامه اداري از پنج جزء مذكور در ذيل تشكيل مي شود: الف -سرلوحه .ب -عناوين گيرنده و فرستنده و موضوع .ج -متن نامه .د -مشخصات امضاء كننده .هـ- گيرندگان رونوشت. *سرلوحه سرلوحه نامه هاي اداري به آن قسمت از نامه اطالق مي گردد كه معموالً در باالي كاغذهاي اداري چاپ شده است .در وزارتخانه ها و موسسات دولتي آرم جمهوري اسالمي ايران ،نام وزارتخانه ،نام موسسه يا سازمان ،شماره ،تاريخ ،و پيوست مي باشد ،برخي از سازمانهاي وابسته به دولت ،آرم اختصاصي خود را در باالي نامه چاپ مي كند. عنوان گيرنده نامهمنظور از گيرنده يا مخاطب نامه عبارت از شخص ،مقام سازماني ،سازمان يا واحد سازماني كه نامه به آن خطاب مي شود. | P a g e 13 عنوان گيرنده نامه با كلمه «به» مشخص مي شود. عنوان فرستنده نامهمنظور از فرستنده نامه عبارت از شخص يا مقام سازماني ،سازمان يا واحد سازماني كه نامه از طرف او نوشته مي شود .بيان كننده عنوان فرستنده نامه كلمه «از» مي باشد. موضوع نامهمنظور از موضوع نامه عبارت كوتاه و گويايي است كه مبين محتواي نامه باشد موضوع نامه با كلمه «موضوع» مشخص مي گردد.تلخيص موضوع نامه و ذكر آن در باالي نامه صادره ضروري است و انجام اين امر بايد از طرف تهيه كننده پيش نويس صورت پذيرد .زيرا نامبرده بهتر از ساير مقامات اداري كه در جريان مطالعه نامه قرار مي گيرند صالحيت خالصه نمودن موضوع را دارد. تعيين خالصه مطالب مندرج در نامه و ذكر آن در باالي نامه موجبات سهولت و سرعت گردش و مكاتبات را فراهم مي سازد و براي متصديان ثبت و كنترل و ساير پرسنلي كه نامه را از نظر كلي مالحظه نموده و يا مورد بررسي و اقدام قرار مي دهند مفيد و ضروري است. * متن نامه مطالب و شرحي است كه در ارتباط با موضوع نامه نوشته مي شود و در حقيقت هدف نامه است و چيزي است كه انگيزه تهيه نامه مي باشد و ممكن است كوتاه و در يك يا چند سطر باشد و يا در يك يا چند صفحه تهيه و تنظيم گردد .مسئوليت نهايي هر نامه با يك فرد يا مقام سازماني است كه نامه بوسيله وي امضاء مي شود. *مشخصات امضاء كننده مشخصات اداري و فردي شخصي است كه نامه را امضاء مي كند. *گيرندگان رونوشت واحدهاي سازماني يا اشخاصي هستند كه مي بايد رونوشت نامه به عنوان آنان صادر گردد و غير از گيرنده اصلي است .گيرندگان رونوشت معموالً با عبارت «رونوشت به» مشخص مي گردد. اسكلت كلي يك نامه اداري: نامه را با نام خدا آغاز مي كنيم.| P a g e 14 تاريخ را درج مي كنيم.موضوع نامه را مي نويسيم.نام شخص گيرنده را با احترام همراه سمت وي مي نويسيم.مثال :جناب آقاي بهادري مديريت محترمسازمان……… ..يا مديريت محترم سازمان ………… جناب آقاي بهادري نامه را با حدود يك سانتي متر از محل طبيعي شروع سطر آغاز مي كنيم و بدون طول وتفسير هاي اضافي شروع به طرح مشكل مي كنيم. انتظاري را كه از گيرنده نامه داريم محترمانه ذكر مي كنيم و اگر توانستيم راه حل يا پيشنهادي ارائه ميدهيم. نامه بايد بيشتر جنبه خواهشي داشته باشد.-نام و مشخصات خود را در پايين نامه سمت چپ مي نويسيم و امضا مي كنيم. نمونه هايي از نامه هاي اداري به نام خدا تاريخ: موضوع :ثبت نام در مدرسه ...... رياست محترم ادره اموزش و پرورش شهرستان … جناب آقاي/سركار خانم…… با احترام ،ضمن ارسال فتوكپي حكم انتقال شماره…….روز…..اداره…،..من به اين شهرستان منتقل شده ام .خواهشمند است دستور فرماييد فرزندم …… را در كالس … ..دبيرستان … ..كه به محل سكونت ما نزديك است ثبت نام كنند .براي سهولت كار ،پرونده و تمام سوابق تحصيلي نامبرده براي اطالع و هرگونه اقدام توسط فرزندم تقديم مي شود .اميدوارم با دستوري كه صادر مي كنيد ،موجبات دلگرمي و ادامه تحصيل فرزندم را فراهم فرماييد. | P a g e 15 نام و نام خانوادگي امضاء *نامه هاي اداري كه از اداره يا ارگاني به اداره يا ارگاني ديگر فرستاده مي شود ,فقط در قسمت اوليه با بقيه نامه هاي اداري تفاوت دارند بدين صورت كه اول نامه به جاي نوشتن نام فرد دريافت كننده و فرستنده نامه از كلمات (از:فالن اداره _ به:فالن اداره) استفاده مي شود. نمونه به نام خدا تاريخ 1394/4/21 : شماره ۶۵۷ : پيوست :دارد به :دانشكده فني از :دانشكده پزشكي موضوع :آموزش اينترنت عطف به نامه شماره 441مورخ 1394/4/19از آن دانشكده محترم درخواست ميشود يك نفرمدرس را جهت آموزش اينترنت به اين مركز معرفي نمائيد .ضمناً خواهشمند است دستور فرمائيد چند نسخه از جزوه آموزشي اينترنت به اين دانشكده ارسال نمايند. قبالً از همكاري شما سپاسگزاري مي گردد. نام و نام خانوادگي | P a g e 16 مسئول امور اداري نمونه درخواست همكاري به نام خدا جناب آقاي… مدير محترم اجرايي نمايشگاه…. موضوع :درخواست غرفه در نمايشگاه با سالم و احترام بدينوسيله به استحضار مي رساند اينجانب … با مسئوليت …… .در مركز /مجموعه /شركت … پس از مطالعه شرايط پذيرش متقاضيان و پر نمودن فرم تكميلي برنامه ها بدينوسيله آمادگي خود و مجموعه مذكور را جهت حضور فعال و موثر در نمايشگاه … .به حضور اعالم مي دارم.خواهشمند است دستور فرماييد اقدامات الزم مبذول نمايند. بديهي است هرگونه تغيير در تصميم حضور اين شركت در نمايشگاه الزاما به صورت كتبي اعالم خواهد شد و در غير اين صورت مسئوليت مالي آن بر عهده اين شركت خواهد بود. به اميد آنكه بتوانيم با كمك يكديگر گامي هرچند كوچك در بهبود فضاي كسب و كار كشورمان برداريم. با تشكر امضا وتاريخ نمونه نامه درخواست امريه به نام خدا | P a g e 17 جناب آقاي فالني مدير محترم سازمان … .استان… موضوع :درخواست امريه با سالم و احترام بدينوسيله به استحضار مي رساند اينجانب .....فارغ التحصيل مقطع كارشناسي رشته … ..دانشگاه …. شهر … .كه به تازگي فارغ التحصيل گرديده ام تمايل دارم تا خدمت مقدس سربازي را با اخذ امريه در آن سازمان بگذرانم و ضمن اخذ تجربه از راهنمايي ها ي متخصصين محترم آن سازمان نيز بهره مند گردم. در صورت پذيرش تقاضا ،اينجانب متعهد مي گردم طي تمام مدت خدمت ،ضمن رعايت نظم و انضباط كاري؛ مقررات اداري آن سازمان را مد نظر قراربدهم و امور محوله را به نحو احسن به انجام رسانم .اميد وارم كه با اين درخواست موافقت فرماييد. پيشاپيش از بذل توجه حضرتعالي بي نهايت سپاسگزارم. و من اهلل توفيق امضا نمونه براي انتقال يا مهمان دانشجويان به نام خدا رياست محترم دانشگاه علوم پزشكي تبريز موضوع :درخواست انتقالي يا مهمان به دانشگاه… با سالم | P a g e 18 احتراما به استحضار مي رساند اينجانب .....دانشجوي ورودي مهر ماه سال … بعلت اينكه پس از قبولي در دانشگاه و شروع دوران دانشجويي ،متاهل گرديده ام و محل اشتغال دائم همسرم ، در شهر…است خواهشمند است با تقاضاي انتقالي /ميهمان به دانشگاه …موافقت فرماييد. با تشكر و سپاس… امضا نوشتن نامه اداري درخواست وام دانشجويي به نام خدا تاريخ: رييس محترم صندوق رفاه دانشجويان دانشگاه…………….. موضوع :تقاضاي وام دانشجويي با سالم و احترام بدين وسيله اينجانب …………… ..به شماره دانشجويي ( …………… )..ورودي نيمسال اول ، 1300كه در رشته … .مقطع … .مشغول به تحصيل هستم جهت دريافت وام دانشجويي :تحصيلي / تحصيلي ممتاز و نمونه /مسكن /ضروري( پاياننامه خريد كتاب تخصصي) /ضروري ممتاز نمونه /ضروري مبتكر /ضروري قهرمان ورزشي /حوادث غيرمترقبه /وديعه مسكن /تغذيه ! /حج عمره /زيارت عتبات عاليات كشور عراق /ازدواج /شهريه دانشگاه /موارد خاص ! به مبلغ …………… ..تقاضاي كتبي خود را به حضور تقديم مي دارم. لذا خواهشمند است دستور فرماييد اقدام الزم مبذول نمايند.تسريع در واگذاري وام موجب كمال امتنان است. با تشكر تلفن تماس……………. | P a g e 19 چگونه يک درخواست يا نامه اداري بنويسيم سالم خدمت دانشجويان عزيز : هر دانشجويي با بدو ورود به دانشگاه تا زمان فارغ التحصيل شدن خود ،با بخش هاي مختلفي از دانشگاه سر و كار پيدا مي كند و براي رساندن پيام خود به مدير و مسئول مربوطه ،بايد يك درخواست يا نامه رسمي اداري تنظيم نمايد .از آنجائيكه آشنايي با چگونگي نوشتن درخواست يا نامه اداري براي هر دانشجويي بسيار مهم است و يك درخواست يا نامه اداري خوب نگاشته شده مي تواند تاثير بسزايي بر روي ديدگاه مدير يا مسئول مربوطه ايجاد نمايد و همچنين نظر به اينكه اكثر دانشجويان در مقاطع كارشناسي و كارشناسي ارشد با نحوه نگارش يك درخواست يا نامه اداري خوب آشنايي ندارند ،لذا تصميم گرفتم كه در خصوص نحوه نگارش يك درخواست يا نامه اداري خوب مطلبي را فراهم كنم و در وبالگ قرار دهم تا كمكي به شما عزيزان كرده باشم .باشد كه انشاءاهلل مقبول شما قرار گيرد. درخواست يا نامه اداري وقتي براي اداره و يا ارگان يا شخص مهمي نامه مي نويسيم كه رابطه كاري با او داريم از نامه اداري استفاده مي كنيم .در چنين مواردي نمي شود از نامه دوستانه استفاده كرد و اين كار نوعي توهين به شخص گيرنده محسو ب مي شود .نوشتن نامه اداري چيزي نيست كه بتوان به صورت گام به گام آن را آموزش داد بلكه مي شود با ذكر نكاتي چند و نشان دادن مثال به نوشتن صحيح آن كمك كرد .همه ما در سال اول متوسطه با نوشتن نامه اداري آشنا شده ايم اما در اينجا با ذكر نكات بيشتري سعي در بهبود نگارش چنين نامه هايي خواهيم داشت. هر درخواست يا نامه اداري از پنج جزء ذير تشکيل مي شود: | P a g e 20 الف -به نام خدا ب – اسم و سمت سازماني گيرنده نامه ج -متن درخواست يا نامه د -تشكر و قدرداني ه– مشخصات امضاء كننده. -۱به نام خدا :نامه را با نام خدا آغاز مي كنيم. -۲اسم و سمت سازماني گيرنده نامه :منظور از گيرنده يا مخاطب نامه عبارت از شخص ،مقام سازماني، سازمان يا واحد سازماني كه نامه به آن خطاب مي شود .اول اسم شخص گيرنده را با احترام مي نويسيم و سپس در قسمت پايين آن سمت سازماني وي را نيز مي نويسيم .بطور مثال: جناب آقاي حامد زرفامي مديريت محترم سازمان........... با سالم احتراما به استحضار مي رساند -۳متن درخواست يا نامه :متن نامه را با حدود يك سانتي متر از محل طبيعي شروع سطر آغاز مي كنيم و بدون طول و تفسير هاي اضافي شروع به طرح مشكل مي كنيم .انتظاري را كه از گيرنده نامه داريم محترمانه ذكر مي كنيم و اگر توانستيم راه حل يا پيشنهادي ارائه مي دهيم .توجه كنيم كه در متن نامه دستور نمي دهيم ،بلكه نامه بايد بيشتر جنبه خواهشي داشته باشد. متن نامه مطالب و شرحي است كه در ارتباط با موضوع نامه نوشته مي شود و در حقيقت هدف نامه است و چيزي است كه انگيزه تهيه نامه مي باشد و ممكن است كوتاه و در يك يا چند سطر باشد و يا در يك يا | P a g e 21 چند صفحه تهيه وتنظيم گردد. -۴تشکر و قدرداني :بعد از اتمام متن نامه ،از گيرنده نامه تشكر و قدرداني مي كنيم .بطور مثال: قبالً از همكاري بيدريغ شما سپاسگزاري مي گردد. با تشكر -۵مشخصات امضاء كننده :در آخر نام و مشخصات خود را در پايين نامه سمت چپ مي نويسيم و امضاء مي كنيم و در كنار امضاي خود تاريخ نگارش نامه يا تاريخ درخواست را نيز مي نويسيم .بطور مثال: نام و نام خانوادگي امضاء و تاريخ نمونه يک درخواست يا نامه اداري: به نام خدا جناب آقاي/سركار خانم ...... مدير /معاون/رياست محترم ..... با سالم و احترام، احتراماًً ،ضمن ارسال نسخه اي از فتوكپي حكم انتقالي پدر اينجانب ............به شماره .......مورخه .........از سازمان .........استان سيستان و بلوچستان به سازمان .........استان بوشهر ،خواهشمند است دستور فرماييد درخواست انتقالي ام از رشته مديريت بازرگاني دانشگاه سيستان و بلوچستان به رشته تحصيلي مديريت | P a g e 22 بازرگاني دانشگاه خليج فارس مورد بررسي قرار گيرد .براي سهولت كار ،پرونده و تمام سوابق تحصيلي ام براي اطالع و هرگونه اقدام ضميمه درخواست تقديم مي گردد .اميدوارم با دستوري كه صادر مي كنيد ،موجبات دلگرمي و ادامه تحصيلم را در دانشگاه خليج فارس فراهم فرماييد. قبالً از همكاري شما سپاسگزاري مي گردد. با تشكر نام و نام خانوادگي امضاء و تاريخ نکاتي درباب نوشتن نامه اداري: -1نامه اداري بايد در يك طرف صفحه كاغذ A4تميز نوشته شوند و نبايد در حاشيه هاي آن چيزي نوشت .ضمناً حاشيه 3سانتي از باال ،پايين ،چپ و راست را براي كاغذ در نظر بگيريم. -2متن نامه بايد با نهايت دقت در صحت مطالب تهيه شود. -3متن نامه بايد شايسته فرد گيرنده باشد و پست و مقام شغلي و سازماني فرد گيرنده بايد در نظر گرفته شود. -4در نامه هاي اداري بايد شيوايي سخن و رواني مطلب نيز در نظر گرفته شود و از لغات قديمي و نامانوس نبايد استفاده شود. -۵در نامه هاي اداري به هيچ وجه نبايد از كلمات و جمالت عاميانه استفاده كرد. -۶از نشانه هاي قراردادي(ويرگول ,نقطه و )...بايد درست و به جا استفاده كرد. -۷در نامه هاي اداري بايد از استفاده كردن جمالت توهين آميز ,تهديد آميز و مشكل آفرين خودداري كرد. | P a g e 23 -8نامه هاي اداري ترجيحا بايد در كاغذ هاي A4نوشته شود تا امكان ارجاع و حاشيه نويسي داشته باشد. -9نامه حداالمكان بايد تايپ شود يا حد اقل با خط خوانا نوشته شود. -10حتماً سعي كنيم نام و نام خانوادگي دقيق مخالب درخواست يا نامه اداري را بنويسيم و اگر مخاطب نامه را به درستي نمي شناسيم نامه را بايد با عنوان سمت سازماني مخاطب نامه مي نويسيم. معرفي بهترين داستان هاي كوتاه معروف ادبيات جهان نويسندهمرجان ربيعيان داستان كوتاه همانطور كه از اسمش پيداست ،داستاني است كه كوتاه باشد! ادگار آلن پو ،نويسنده معروف آمريكايي درباره داستان كوتاه ميگويد: «داستان كوتاه روايتي است كه بتوان آن را در يك نشست (بين نيم تا دو ساعت) خواند .همه جزئيات آن بايد پيرامون يك موضوع باشد و يك اثر را القا كند». اين گونه داستاننويسي گذشته كوتاهي دارد .اولين داستانهاي كوتاه در اوايل قرن نوزدهم نوشته شدند. ادگار آلن پو در آمريكا و نيكوالي گوگول در روسيه گونهاي از روايت و داستان را به جهان معرفي كردند كه امروزه به آن داستان كوتاه ميگوييم. داستان كوتاه مثل دريچهاي است كه به روي زندگي شخصيت يا شخصيتهايي باز ميشود و خواننده مي تواند براي مدت كوتاهي از اين دريچه به اتفاقهايي كه رخ ميدهند نگاه كند. داستانهاي كوتاه يا در نشريهها و مجالت چاپ ميشوند و يا به صورت مجموعهاي از چند داستان در يك كتاب منتشر ميشوند .داستانهايي كه در يك كتاب كنار هم قرار گرفتهاند ميتوانند از يك نويسنده | P a g e 24 باشند يا از نويسندههاي مختلف .در اين يادداشت با كتابهايي از هر دو دسته و بهترين داستانهاي كوتاه جهان آشنا ميشويم. بهترين داستانهاي كوتاه چخوف آنتوان پاولوويچ چخوف ( )18۶0 – 1904داستاننويس و نمايشنامهنويس بزرگ روس است كه به عقيده بسياري از نويسندگان و منتقدان او مهمترين نويسنده داستان كوتاه ادبي است .كتاب «بهترين داستانهاي كوتاه چخوف» شامل سي و چهار داستان كوتاه است كه چخوف آنها را در 24سالگي تا سال پاياني زندگياش نوشته .چخوف با اينكه 44سال بيشتر زندگي نكرد اما در طول زندگي كوتاه خود تاثيرات شگرفي بر داستاننويسي و نمايشنامه نويسي گذاشت. نه داستان كتاب «نه داستان» مجموعهاي از نه داستان كوتاه جروم ديويد سلينجر ،نويسنده معاصر آمريكايي است كه احتماال نام رمان معروف او ،ناطوردشت ،به گوشتان خوردهاست. اين كتاب پيشتر با عنوان «دلتنگيهاي نقاش خيابان چهل و هشتم» منتشر شده بود ،اين نام را مترجم براي كتاب و همچنين براي داستان هشتم ،با عنوان اصلي «…..دودوميه اسميت» ،انتخاب كردهبود. به تازگي ترجمه تازهاي از اين كتاب توسط كاوه مير عباسي در نشر ماهي منتشر شده است .با نگاه كلي به كتاب ميتوان به وجود عناصر محوري مشترك در داستان ها پي برد .مساله جنگ و تاثيرات مخرب آن يكي از مفاهيمي است كه در تمام داستانها ديده ميشود ،در برخي پررنگتر و در برخي ديگر كمرنگتر .مثال در داستان ششم ،تقديم به ازمه با عشق و نكبت ،اين موضوع نقش محوري دارد .راوي داستان يك نظامي آمريكايي است كه از حضور خود در جنگ ميگويد .او با دختر جواني به نام ازمه مالقاتي داشته كه پس از شش سال به جشن عروسياش دعوت شده است .او حاال ميخواهد چند مطلب افشاگرانه درباره عروس بنويسد. | P a g e 25 در باقي داستانها نيز نشانههاي كوچك و بزرگي از جنگ و اثرات آن ميبينيم كه ناشي از حضور سلينجر در جنگ جهاني دوم و درك اثرات مخرب آن است. زندگي عزيز آليس مونرو نويسنده كانادايي و برنده جايزه نوبل ادبيات در سال 2013است .كتاب «زندگي عزيز» مجموعهاي از چهارده داستان كوتاه او است كه در آن با آدمهاي معمولي و زندگيهاي معمولي روبرو ميشويم ،آدمهايي كه از فرط عادي بون انتظار نداريم كه در قصهها ببينيمشان .مونرو در داستانهايش ما را درجريان واقعيت زندگي شخصيتها قرار ميدهد و خودِ زندگي را توصيف ميكند ،زندگياي كه نميتوان آن را خالصه كرد يا بخشهايي از آن را حذف كرد تا خوشايندتر شود. مونرو نويسنده داستان كوتاه با سبك ساده است .داستانهاي او چند اليه نيستند و او منظورش را بدون پيچيدگي به خواننده ميرساند. آليس مونرو «استاد داستان كوتاه معاصر» لقب گرفته و از نظر منتقدان جامعه كتابخوان را با داستان كوتاه آشتي دادهاست .پس لذت خواندن اين كتاب را از دست ندهيد. كافه پاريس «كافه پاريس» يكي از مجموعه داستانهاي كوتاه از نويسندههاي بزرگ جهان است كه تنوع داستاني بسيار خوبي دارد ،هجده داستان از چهارده نويسنده .داستانهايي ازنويسندههاي مشهور قرن نوزدهم تا قرن قرن بيستيكم ،از ادگار آلن پو و نيكالي گوگول كه بنيانگذاران ژانر داستان كوتاه در اوايل قرن نوزدهم هستند تا عزيز نسين كه يكي از مشهورترين طنزنويسان معاصر تركيه است .آلبر كامو ،لئون تولستوي ،فئودور داستايوفسكي و گي دو موپاسان از ديگر نويسندههايي هستند كه داستانهايشان را در اين كتاب ميخوانيم. ديوار گذر | P a g e 26 مارسل امه نويسنده مشهور فرانسوي است كه آثارش در يهترينهاي ادبيات فرانسه قرار ميگيرد. كتاب «ديوار گذر» پنجمين مجموعه داستان اين نويسنده است كه شامل پنج داستان با نامهاي ديوار گذر، كارت ،حكم ،ضرب المثل و چكمههاي هفت فرسخي است .داستانهاي اين كتاب در فرانسه تحت اشغال در جنگ جهاني دوم روايت ميشوند اما فضايي فانتزي دارند. مترجم در مقدمه كتاب ميگويد: «مارسل امه نگاه بدبينانهاي نسبت به جهان دارد ولي اين نگاه به جاي منتهي شدن به يأس و پوچي به طنزي سياه ميرسد .او با شالق طنز به تمام حماقتهاي جمعي حمله ميكند .با اين حال اهل پند و موعظه نيست و قبل از هر چيز ميخواهد سرگرممان كند و با درآميختن واقعيت و خيال ما را از فشار روزمرگيها برهاند». خوبي خدا كتاب «خوبي خدا» را كه ميخواني انگار نشستهاي تا به قصه نه نفر با سليقه و فرهنگ متفاوت گوش بدهي .يك سرخپوست ،يك ژاپني ،يك سياهپوست ،يك هندي ،يك بوسنيايي و چند سفيدپوست كه همگي از نويسندگان شاخص ادبيات امروز آمريكا هستند و با تمام تفاوتهايي كه در سبك داستان نويسيشان وجود دارد ،در يك چيز به هم شباهت دارند ،قصهگويي به زبان ساده .نه داستان اين مجموعه ،كه ازداستانهاي منتشر شده در نشريات ادبي آمريكا در شش سال گذشته برگزيده شدهاند ،به اين ترتيب هستند: چيزي كه گرو ميگذاري پس ميگيرم /شرمن الكسي زنبورها؛ بخش اول /الكساندر همن شيريني عسلي /هاروكي موراكامي فالمينگو /اليزابت كمپر فرنچ | P a g e 27 خوبي خدا /مارجوري كمپر جناب آقاي رييس جمهور /گيب هادسون تعميركار /پرسيوال اورت كارم داشتي زنگ بزن /ريموند كارور جهنم -بهشت /جومپا الهيري رفتيم بيرون سيگار بكشيم ،هفده سال طول كشيد اسم ادبيات روسيه كه ميآيد به ياد چخوف و داستايوفسكي و تولستوي ميافتيم .ادبيات كالسيك روسيه برايمان آشناست ،اما ادبيات و نويسندگان معاصر روس را ،با وجود آثار درخشانشان ،كمتر ميشناسيم. كتاب «رفتيم بيرون سيگار بكشيم ،هفده سال طول كشيد» مجموعهي نه داستان كوتاه از هفت نويسنده معاصر روس است .قبل از هر داستان معرفي كوتاهي از نويسنده و آثارش را ميخوانيم ،اين آشنايي كوتاه با زندگي نويسنده كمك ميكند تا بيشتر با فضاي داستانها همراه شويم. دينا روبينا ،لودميال اوليتسكايا ،لودميال پتروشفسكايا ،آندري گالسيموف ،ويكتور پلوين ،ميخاييل يليزاروف و زاخار پريلپين هفت نويسندهاي هستند كه داستانهايشان را در اين كتاب ميخوانيم ،داستانهايي كه حال و هواي نزديكي به يكديگر دارند .همان فضاي تيره و تار هميشگي ادبيات روس و قهرماناني از اليههايي از جامعه كه انگار پيش از اين نميتوانستند صدايشان را به گوش كسي برسانند. بهترين داستانهاي جهان دوره پنج جلدي «بهترين داستانهاي جهان »را احمد گلشيري به فارسي ترجمه كردهاست .او تالش كرده تا از همه نويسندگان مطرح و صاحب سبك قرنهاي نوزدهم تا بيست و يكم داستانهايي را در اين | P a g e 28 مجموعه بگنجاند .سليقه خوب مترجم در انتخاب نويسندهها و داستانها و ترجمه روان او باعث شده كه مجموعهاي جذاب و خواندني از بهترين داستانهاي كوتاه جهان در اختيار ما قرار بگيرد .اين مجموعه ويژگي مثبت ديگري هم دارد ،در ابتداي هر داستان شرح حال كوتاهي از نويسنده و آثارش نوشته شدهاست كه هم اطالعات خوبي به ما ميدهد و هم به درك بهتر داستان كمك ميكند. جلد اول اين مجموعه به سنتگراها و استادان كهن تعلق دارد ،نويسندگاني چون تولستوي ،گوگول، چخوف و ناتانيل هاثورن .در جلد دوم و سوم آثار نويسندگان دوران طاليي قرنهاي نوزدهم و بيستم را ميخوانيم .نويسندگاني چون سامرست موام ،جك لندن ،گراهام گرين و فرانك اوكانر .در جلد دوم آثاري از دو نويسنده ايراني يعني بزرگ علوي و محمد علي جمالزاده نيز ديده ميشود. جلد چهارم به آثار سنت ستيزان يا مدرنيستهايي چون آلبر كامو ،ارنست همينگوي ،فرانتس كافكا و ويرجينيا وولف اختصاص داده شدهاست .در جلد آخر يعني جلد پنجم آثا نويسندگان پسامدرنيست مطرح ميشود ،نويسندگاني چون هاروكي موراكامي ،گابريل گارسيا ماركز وريچارد براتيگان. دسته بندي نويسندهها بر اساس سبك داستاننويسيشان كه توسط احمد گلشيري انجام شده است، به ما كمك ميكند تا سبكهاي مختلف را به لحاظ تاريخي و ويژگيهاي فرهنگي اجتماعيشان بشناسيم .اين مجموعه كاملي است كه با خواندن آن با بسياري از نويسندههاي مشهور جهان و سبك داستان نويسيشان آشنا ميشويم. چند داستان كوتاه همراه با تحليل مجموعه چهار جلدي «چند داستان كوتاه همراه با تحليل» با ترجمه و تحليل شادمان شكروي منتشر شده است .در هر جلد از اين مجموعه تعدادي از بهترين داستانهاي كوتاه جهان قرار گرفتهاست .بعد از هر داستان تحليلي درباره آن آمده است كه شامل نكاتي است به درك بهتر اثر كمك ميكند .به گفته مترجم در | P a g e 29 پيشگفتار كتاب ،برخي از نكات مستقيم به داستان مربوطند و برخي غير مستقيم .نكات غيرمستقيم در واقع راجع به زندگي نويسنده ،فضاي فكري و شيوه نويسندگي او است كه بيشتر براي خوانندگاني است كه به تازگي با آثار نويسنده آشنا شدهاند ،اما در مواردي به كار خوانندگان حرفهاي هم ميآيد. در جلد اول اين مجموعه داستانهايي از كازوئو ايشيگورو ،ارنست همينگوي ،ويليام سارويان و ايساك بابل ميخوانيم. در زندگي پر مشغله اين روزها ،ممكن است زمان كافي براي خواندن داستانهاي بلند و رمان نداشته باشيم. داستانهاي كوتاه ميتوانند مانند پل ارتباطي باشند و نگذارند از ادبيات داستاني فاصله بگيريم. كاربرد نادرست واژه ها و تركيب ها برخي از تركيب ها و واژه ها با وجودي كه درستند اما در نوشته ها به صورت نادرست به كار مي روند .در اين جا به تعدادي از آنها اشاره مي كنيم. اعالم /اعالن اعالم به معني «آگاه كردن» و «خبردادن » است: وصول مدارك را اعالم فرماييد. اعالن به معني «علني كردن» و « آشكار كردن » است: اعالن موضوع كار درستي نبود اكثر /اكثريت اكثر به معني بيشتر است ،اما «اكثريت» در مقابل «اقليت» «كميت بيشتر» را نشان ميدهد. | P a g e 30 پس ميتوان گفت كه « :اكثر دانشجويان وضعيت مطلوبي دارند ».اما درست نيست كه بنويسيم « ،اكثريت دانشجويان وضعيت مطلوبي دارند». كاربرد « اكثريت» در جملههايي از اين قبيل صحيح است: « هميشه حق با اكثريت است» يا « جلسه با رفتن اعضا از اكثريت افتاد ». انتساب /انتصاب انتساب :به معناي «نسبت داشتن» و انتصاب به معناي «نصب كردن و گماشتن» است . انتساب اين مطلب به آقاي … ..درست نيست. انتصاب جناب عالي را به سمت …… تبريك ميگوييم. انتظار رفتن اين تركيب تقريباً به معني «اميد رفتن» و «اميد بودن» است و نبايد به معني « احتمال داشتن» يا «بيم داشتن» به كار رود. مثالً :جملة « با اين شيوهاي كه شما درس ميخوانيد ،انتظار ميرود كه مشروط شويد ».نادرست است و به جاي آن بايد نوشت « :با اين شيوهاي كه شما درس ميخوانيد ،بيم آن ميرود كه مشروط شويد» . (احتمال دارد كه مشروط شويد). انجام اين واژه به معناي پايان است و با فعل هاي متعدي چون :رساندن ،رسيدن ،دادن ،گرفتن ،يافتن و شدن به كار ميرود ؛ بنابراين ،به انجام رساندن ،به انجام رسيدن ،انجام دادن و … درست است ؛ اما ، نوشتن اين جمله درست نيست؛ «انجام اين كار دشوار است» به جاي آن بايد نوشت :انجام دادن اين كار دشوار است . | P a g e 31 برخوردار بودن «بر» به معناي بهره و سود و برخوردار يعني بهرهمند و كامياب پس از تركيب «برخوردار» تنها در جملههايي استفاده ميكنيم كه مثبت يا به قولي خير و خوب است . مثالً بايد بگوييم :آشپزخانه اين بيمارستان از وضعيت مطلوبي برخوردار است . نميتوانيم بنويسيم :آشپزخانه اين بيمارستان از وضعيت نامطلوبي برخوردار است . بها دادن بها به معني « قيمت» است : شكسته قدح ور ببندند چست نياورد آخر بهاي درست بهاي چيزي را دادن ؛ يعني قيمت چيزي را پرداخت كردن .امروزه «بهادادن » را به معني «اهميت دادن» به كار ميبرند و اين مفهوم درست نيست .پس به جاي جملههايي از قبيل « در كشور ما به تخصص، كم بها داده ميشود ».بايد بنويسيم « :در كشور ما به تخصص اهميت داده نميشود /در كشور ما براي تخصص اهميت كمي قايل ميشوند/در كشور ما تخصص مهم شمرده نميشود. پيرامون /در پيرامون پيرامون به معناي «اطراف و حوالي» است .وقتي مينويسيم كه «بايد پيرامون اين موضوع بحث كنيم» يعني ،بايد دربارة حواشي آن صحبت كنيم ،نه دربارة خود موضوع ؛ پس بهتر است كه بنويسيم « :دربارة اين موضوع» تسويه حساب /تصفيه حساب | P a g e 32 تسوية حساب؛ يعني ،برابر كردن حساب ،مساوي كردن حساب ،همسطح كردن حساب« :تسويه حساب سال مالي 1384به پيوست تقديم ميشود». تصفية حساب ؛ يعني ،پاك كردن حساب ،پرداخت حساب ،به عبارت ديگر پس از تصفيه حساب ديگر كسي بدهكار و ياطلبكار نيست. با دانشجوي نامبرده تصفيه حساب شد. تقدير /قدرداني تقدير يعني «قضا و قدر ،سرنوشت» كاربرد تركيبهايي ،چون «تقدير كردن» به جاي « قدرداني كردن» و نيز «قابل تقدير» به جاي تحسين يا تمجيد و نيز « تقديرنامه» به جاي «تشويق نامه» درست نيست و بهتر است از به كاربردن آنها خودداري كنيم. جهتِ به كاربردن جهتِ يا به جهتِ ،غلط نيست ،اما بهتر است كه از «براي» يا « به منظور» يا «به خاطر» استفاده كنيم. چنان كه /چنانچه چنان كه ؛ يعني « به طوري كه » « ،همان طوري كه» چنان كه ميدانيد (اطالع داريد) … «چنانچه» قيد تأكيد است و معموالً پس از «اگر» براي تأكيد ميآيد: اگر چنانچه مايل باشيد ،با هم به مسافرت ميرويم. «اگر » در نوشتهها معموالً حذف ميشود و فقط «چنانچه» ميآيد: چنانچه مايل باشيد ،با هم به مسافرت ميرويم. دعوي /دعوا | P a g e 33 دعوي به معناي ادعا است؛ اما ،دعوا به معناي داد خواهي و مشاجره است . دعوي دانشجو درجلسة شوراي آموزشي مطرح شد( .يعني ادعاي دانشجو) دادگاه دربارة اين دعوا قضاوت كند ( يعني مشاجره و دادخواهي) رويه واژة مذكور در عربي به معني «انديشة توام با دقّت و كاوش و ژرف نگري » است .اخيراً اين واژه به غلط به جاي روش به كار ميرود .پس به جاي « رويهاي را كه در پيش گرفتهايد درست نيست» بايد بنويسيم: «روشي را كه در پيش گرفتهايد ،درست نيست ».البته در تركيبهايي چون اقدامهاي بي رويه ،مخارج بيرويه، رشد بي رويه و مانند آن چنانچه مقصود از بيرويه ،نا انديشيده باشد ،كاربرد آن درست است. صواب /ثواب ثواب به معني پاداش وصواب به معني درست و صحيح و … است. عاجل /آجل عاجل به معناي فوري و آجل به معني آينده و آتي است . قابل مالحظه /قابل توجه به جاي اين عبارتها هم ميتوان از «بسيار ،فراوان ،هنگفت ،سرشار ،عمده و …» استفاده كرد. كانديد/كانديدا | P a g e 34 كانديد واژهاي فرانسوي است ،به معناي « ساده دل» و « معصوم» ،اما واژه فرانسوي «كانديدا» به معناي «داوطلب» يا «نامزد» است .لفظ كانديداتوري هم ،در هيچ زباني استفاده نميشود و به جاي آن بايد داوطلبي و يا نامزدي را به كار برد. گذاردن /گزاردن گذاردن به معني «نهادن» يا «وضع كردن» است :بنيانگذار ،سياستگذار ،پايه گذار گزاردن به معني « انجام دادن » يا«ادا كردن» است :نمازگزار ،سپاسگزار ،خدمتگزار ،برگزار مکفي اين واژه در عربي به معناي « خوشگذراني» است ،پس به جاي كافي نبايد از آن استفاده كنيم. موافقت /توافق موافقت؛ يعني« ،پذيرش پيشنهاد يا نظر ديگري» با درخواست دانشجو موافقت شد. توافق ؛ يعني ،رضايتمندي و پذيرش متقابل دو طرف. بر اساس توافق انجام شده با آن سازمان … نرخ نرخ در فارسي به معناي بها و قيمت كاالست .پس به كاربردن آن به معناي درصد ،ميزان ،سرعت و يا آهنگ ،درست نيست .به جاي « نرخ توليد» ميتوانيم بنويسيم :ميزان توليد و به جاي «نرخ رشد بيكاري» ميتوانيم بنويسيم :آهنگ رشد بيكاري | P a g e 35 نقايص /نواقص نقايص ،جمع نقيصه است به معناي « عيب و اشكال» ؛ پس تكميل نقايص صحيح نيست ،چون به معني «كامل كردن عيوب» خواهد بود. نواقص جمع ناقص است به معني « ناتمام و ناكامل»؛ پس اشكالي ندارد كه بنويسيم :تكميل نواقص ،در هر صورت بهتر است كه بنويسيم: پرونده را پس از رفع (برطرف كردن ) نقايص/نواقص به كارگزيني بفرستيد. فهرست مذكور را پس از تكميل نواقص به اين اداره بفرستيد. هست /است ازفعل «هست» وقتي استفاده مي كنيم كه درمعني وجود داشتن باشد؛مانند: دراتاق من ،ميزهست ،صندلي هست وچيزهاي ديگري كه نياز به نام بردن ندارد. از فعل ربطي«است» وقتي استفاده مي كنيم كه قصد ربط و نسبت دادن چيزي به چيز ديگر را داشته باشيم؛مانند: كارمند منظمي است. آنچه كه آنچه كه گفتيم … آنچه را كه ميبينيد … «آنچه» به معني «آن چيزي كه» است؛ پس نياز به «كه» ندارد ،بايد بنويسيم : آنچه گفتيم … آنچه را ميبينيد… | P a g e 36 استعفا دادن واژة «استعفا» مصدرباب استفعال ِ عربي وبه معني طلب كردن وخواستن است. «استعفا»درفرهنگ معين اين گونه معني شده است « :طلب عفوكردن ،عفوخواستن ،طلب بخشش كردن» ودراصطالح اداري «خواهش رهايي ازكاروخدمت كردن ،تقاضاي معافيت ازخدمت كردن». بنابراين واژة «استعفا» -كه درفارسي به جاي اسم به كارمي رود -بايد با فعل «كردن» بيايد؛ نه بافعل دادن. استفاده بردن «استفاده» نيز درست مشابه استعفا واز واژههايي است كه با فعل كردن به كار مي رود؛ نه با فعل بردن، پس به جاي اين كه بنويسيم « :از سخنان شما استفاده برديم» ،بايد بنويسيم « :از سخنان شما استفاده كرديم» اقشار اين واژه از«قشر»به معني «پوست وظاهر» گرفته شده است وجمع « قشر» « ،قشور» است ؛ نه «اقشار» . اگر مي خواهيم ازاين واژه استفاده كنيم ،بايد بگوييم « :قشرها». به عالوه اگر به جاي "اقشار مختلف مردم» بنويسيم«:گروههاي مختلف مردم» بهترومفهوم آن نيز زيباتراست. اقالً /اكثراً به واژه هاي «اقل و اكثر»درزبان عربي ،افعلِ تفضيل مي گويند كه به معني «كمتر» و« بيشتر» است ، اين واژههادر زبان عربي تنوين نميگيرد؛ بنابراين ،بهتر است به جاي « اقالً» « ،الاقل» يا «دست كم» و به جاي « اكثراً » « ،بيشتر» يا « غالباً » يا « اغلب » را به كار ببريم. | P a g e 37 با اين وجود عبارت باال غلط است وبه جاي آن بايد بنويسيم «:باوجوداين» كه به معني « ،با اين همه» و« مع هذا»ست؛يعني «،با اين كه چنين چيزي هست». توضيح اين كه: «اين» در عبارت «بااين وجود» اسم اشاره است ؛ يعني ،به چيزي (وجودي )اشاره مي كند .درست مثل اين كه بگوييم « :بااين گل »؛ پس ،چون به اسمي اشاره مي كند ،به آن صفت اشاره مي گويند. اما «اين»درعبارت«باوجوداين» ،ضميراشاره است براي مرجعي كه پيشترآمده است .مثال: شما تاكنون سه بارمشروط شده ايد؛ با وجوداين ،اجازه ادامه تحصيل يافته ايد. همان طوري كه مشاهده مي كنيد مرجع «اين» « ،سه بارمشروط شدن» است؛ به عبارت ديگر ،به جاي اين كه بنويسيم«:باوجود سه بارمشروط شدن» نوشته ايم« :باوجوداين» پس اگر به جاي جملة باال مي نوشتيم« :شماتاكنون سه بارمشروط شده ايد؛ با اين وجود ،اجازه ادامه تحصيل يافته ايد» درواقع منظور ما از«وجود» « ،سه بارمشروط شدن» بوده است! واين درست نيست چون نمي توانيم بنويسيم« :شماتاكنون سه بارمشروط شده ايد؛ با اين سه بار مشروط شدن ،اجازه ادامه تحصيل يافته ايد»! مفهوم عبارت «با اين سه بارمشروط شدن» غلط است وهرگز به معني «باوجود سه بارمشروط شدن» نيست! بر عليه عليه يعني « بر او» پس «بر عليه» ؛ يعني «بر بر او» كه غلط است . بايد بنويسيم « :عليه او» پياده كردن | P a g e 38 «براي پياده كردن اين طرح بايستي از نيروهاي شركتي استفاده كرد». اين تركيب به معني فرودآوردن ازوسيله رفت وآمد يا جداكردن اجزاي ماشين ،دستگاه و ...است ولي «طرح» بر چيزي سوار نيست كه بخواهيم آن را پياده كنيم؛بنابراين ،جملة باال درست نيست وبه جاي آن بايد بنويسيم :براي اجراي اين طرح (عملي كردن اين طرح ) … چون … لذا /گرچه … اما چون آقاي … تمامي دروس خود را گذرانده است ،لذا اين گواهي به وي داده ميشود. گر چه نمرات مطلوبي ندارد ،اما دانشجوي منظمي است. يكي از دو واژه در تركيبهاي باال ،اضافه است .چون وگرچه ،به تنهايي ،براي بيان علت استفاده ميشود و نيازي به اما و لذا ندارد .پس جملههاي ياد شده را ميتوان به اين صورت نوشت: چون آقاي … تمامي دروس خود را گذرانده است ،اين گواهي به وي داده ميشود/.آقاي… تمامي دروس خود را گذرانده است ،لذا اين گواهي به وي داده مي شود. گرچه نمره هاي مطلوبي ندارد ،دانشجوي منظمي است /نمره هاي مطلوبي ندارد اما دانشجوي منظمي است. دايمي يكي ازكارهايي كه حرف «ي» انجام مي دهد ،ساختن صفت نسبي است ،كه با پيوستن «ي» به آخر اسم صورت مي گيرد .براي مثال وقتي به اسم «مشهد » «ي» را اضافه كنيم ،صفت نسبي «مشهدي » ساخته مي شود،اما «دايم» اسم نيست بلكه در فارسي صفت يا قيد است و نبايد «ياي» صفت ساز به آن بيفزاييم. پس به جاي « نمايندة دايمي» بايد بنويسيم « :نمايندة دايم » درب | P a g e 39 درعربي «باب» به معني «در» است وگويا واژه «درب» به اشتباه از روي اين واژه ساخته شده است .واژه «درب» نه فارسي ونه عربي است ؛ پس ،كاربرد «درب» به جاي « در» غلط است. در رابطه با /در اين رابطه به جاي استفاده از اين تركيبها ،ميتوانيم تركيبهاي :دربارة ،در خصوص ،در اين زمينه ،در اين باره ، دراين مورد و … رابه كار ببريم. در راستاي «راستا» درفارسي با حرف اضافة «به»(به راستاي كسي) به معني« درحق او» «،درباره او»« ،به جاي او» « ،درباب او» « ،درعوض او» استفاده شده است .همچنين به معني «موازي وبرابر» هم آمده است ،اما كاربرد اين واژه به جاي « به منظور» يا «براي» درسالهاي اخير رواج پيدا كرده كه درست به نظر نمي رسد؛ بنابراين ،به جاي عبارتِ « :در راستاي تقويت بنية علمي دانشجويان» بايد بنويسيم « :به منظور تقويت بنيه علمي دانشجويان » مثال ديگر « :اين اقدام در راستاي نيل به اهداف سازمان صورت گرفته است». اين جمله را هم بايد اين گونه نوشت« :اين اقدام براي نيل به اهداف سازمان صورت گرفته است». سن … سالگي «سن» به معني مدت عمروعربي و« سال» هم به همين معني وفارسي است؛ بنابراين،در سن ۵0سالگي غلط است .چون «حشو» است .بايد بنويسيم در «سن »۵0يا در « ۵0سالگي» فوق الذكر اين تركيب غلط است ،چون جزء اول اين تركيبها بايد صفت باشد ؛ نه اسم .مثالً ميشود گفت سابقالذكر، چون سابق صفت است ،اما فوق صفت نيست .به هرحال بهتراست ،به طور كلي از هر دوي آنها صرف نظر وبه جاي آن ازتركيبهاي «مذكور» « ،يادشده» و« پيش گفته» استفاده كرد. | P a g e 40 گرام گرام كه به غلط از روي «كرام» عربي به معناي «كريمان» ساخته شده ،اشتباه است و به جاي آن بايد از «گرامي» استفاده كرد . الزم به ذكر است /الزم به توضيح است «الزم» صفت فاعلي عربي وبه معناي ضروري،واجب وناگزيراست وبا فعلهاي آمدن ،شدن ،بودن ،شمردن ،كردن ،گرديدن وگردانيدن صرف مي شود .پس «الزم است » ؛ يعني « ،ضروري،واجب وناگزيراست» .همان طور كه نمي نويسيم « :ضروري به ذكراست » ،نبايد« الزم به ذكر است » را هم به كار ببريم ،چون الزم بودن ،حرف اضافة «به » نميگيرد .نميگوييم «:الزم به صندلي است » ميگوييم « :صندلي الزم است» پس بايد بنويسيم : اين تذكر الزم است ،اين توضيح الزم است /گفتني است /بايد گفت مثمر ثمر /مفيدفايده مثمر به معناي ثمر دهنده است و «مثمر ثمر» يعني « ثمر دهنده ثمر» پس آوردن «ثمر» حشو قبيج است .مفيد فايده نيز به همين صورت غلط است ؛ بنابراين بايد بنويسيم :ثمر بخش ،سود بخش ،مفيد. معرّف حضور معرّف؛ يعني ،تعريف كننده ،شناساننده؛ پس «معرّف حضور» ،يعني «تعريف كنندة حضور» كه بي شك ،غلط است و بايد بنويسيم « :معروف حضور» همكاران اين كالس معروف حضور شما هستند. | P a g e 41 ممهور مهر واژهاي فارسي است و نميتوان آن را به پيروي از اسم مفعول عربي ،به صورت ممهور نوشت واز آن معناي «مهرشده» برداشت كرد؛ پس به جاي آن بهتر است از «مهر شده » يا «مهر خورده» استفاده كنيم. نشانگر /نمايانگر پسوند «گر» به معني «صاحب » « ،دارنده» « ،سازنده» و «كننده » است؛ مثل توانگر ،آهنگر ،آرايشگر، پژوهشگر. به كاربردن نشانگر و نمايانگر ،به جاي نمايش دهنده ،درست نيست و بايد از همان «نمايش دهنده» و يا «مبين» استفاده كنيم. نظرات درزبان عربي« ،نظرات» جمع «نظر» نيست ؛ جمع « نظر » « ،انظار» است و«نظرات» ساختگي وغلط است .نويسندگان آگاه از اين واژه استفاده نميكنند و به جاي آن «آرا » يا «نظرها » را به كار مي برند. «اثرات» « ،نفرات» و «خطرات» هم مانند «نظرات» غلط است ،چون جمع «اثر» « ،آثار» ؛ جمع «نفر»، انفاروجمع «خطر» « ،اخطار» است. نقطه نظر وقتي ميگويم :نقطه دايره يعني مركز دايره ،نقطه حركت ،يعني مبدأ حركت و … اما نقطه نظر ،كجاي نظر است!؟ بهتر است به جاي نقطه نظر بنويسيم :ديدگاه ،نظرگاه . نوين | P a g e 42 نو صفت است و نبايد «ين» نسبت بگيرد .پس نو ،جديد و يا تازه براي رساندن مفهوم كافي است . همياري «ياري» به معني «كمك،دستگيري،پشتيباني و ...است ولي تركيب «همياري» در زبان فارسي نبوده واز ساخته هاي نويسندگان نوشته هاي اداري است كه معموالً به جاي همكاري استفاده مي شود؛ اما معني «همكاري» نمي دهد ،چون «همكاري » يعني باهم كاري را انجام دادن ولي همياري به معني باهم پشتيباني كردن ،باهم دستگيري كردن و ...است .ازطرف ديگر اگر مراد ما «ياري» است كه نيازي به استفاده از همياري نداريم وهمان «ياري» را به كار مي بريم. علي رغم اين واژه در فرهنگ دهخدا به معني «برخالف ميل وخواهش ،به ناخواست و به ناخواه» است: باد نوروز علي رغم خزان باز آمد(سعدي) امّا ،امروزه در نامه هاي اداري بيشتر درمعني « باوجوداين »به كار مي رود؛به عبارت ديگر ،با « مع هذا ومع ذالك » هم معني دانسته شده است كه البته درست نيست .به جاي هرسة اين واژه ها بهتر است از: « باوجود » « ،باوجوداين» و « با اين همه » استفاده كنيم. رجاء واثق به جاي « اطمينان » به كار مي رود كه بهتراست از آن استفاده نكنيم؛ پس: بنويسيم ننويسيم اطمينان دارم كه شماموفّق مي شويد | P a g e 43 . رجا واثق دارم كه شما موفّق مي شويد عربي در فارسي تنوين تنوين نصب ــًـ به آخر كلمات عربي اضافه مي شود و از كلمه ،قيد مي سازد. پس ــًـ تنوين ،خاصّ واژه هاي عربي است و كلمه هاي فارسي يا غير عربي را نمي توان با تنوين تبديل به قيد كرد. بنويسيم ننويسيم خواهش مي كنم تلفني .خواهشاً / /زباني .تلفناً . زباناً شيوه ي نگارش چند كلمه ي عربي معمول در فارسي به صورت هاي زير است: بنويسيم ننويسيم حقيقتاً ،عمدتاً .حقيقهًّ ،عمدهًًّ غفلتاً ،دفعتاً .غفلهًً ،دفعهًً ابتدائاً ،طبيعتاً /صراحتاً ،جسارتاً / استثنائاً ،جزئاً . صراحهًً ،جساره ًً .استثناءاً ،جزءاً / / .ابتدااً ،طبيعهًً شايان ذكر است كه ،گذاشن تنوين (در صورتي كه تلفّظ شود) در نوشته هاي رسمي ضروري است .البتّه مي توان براي زيباتر كردن جمله ،بيشتر قيدهاي عربي را به صورت فارسي هم استفاده كرد: آني ،فوري ،به ضرورت ،به نسبت ،ناگهان ،يكدفعه. اقالً – اكثراًكلمه اقلّ در عربي غير منصرف است و تنوين نمي گيرد؛ بنابراين ساخت قيد اقالً بر خالف قاعده است و با اينكه اين كلمه در فارسي ،چه در نوشتار و چه در گفتار ،كامالً رايج شده است؛ ولي فصيح نيست و به جاي آن مي توان گفت :الاقل يا دست كم. | P a g e 44 در عربي كلمه ي اكثر ،مانند ديگر كلمات بر وزن افعل ،غيرمنصرف است و تنوين نمي گيرد و بنابراين اكثراً نيز مانند اقالً از نظر دستور زبان عربي غلط است .در فارسي به جاي آن مي توان گفت :غالباً ،يا واژه ي بيشتر را با تغييري در ساخت جمله به كار برد؛ مثالً: به جاي اينكه بگوييم :مردم اكثراً رأي دادند ،بگوييم :بيشتر مردم رأي دادند. ابن ابـن در زبان عربـي به معـني «پـسر» و فرزنـد اسـت كه در فارسي كاربرد چنداني ندارد.نكته ي مهمّ :هر گاه كلمه «ابن» بين دو اسم خاصّ قرار گيرد،همزه (الف) آن نه نوشته و نه تلفّظ مي شود؛ مثال: حسين بن علي ،موسي بن عمران،زيد بن ثابت. اگر «ابن»در اوّل كلمه باشد ،همزه (الف) آن نوشته مي شود؛ مثال: ابن خلدون ،ابن سينا. همزه :در زبان فارسي ،فقط در اوّل كلمه مي آيد كه آن هم با كمك مصوّتي به تلفّظ در مي آيد وهرگز در وسط يا آخر كلمه قرار نمي گيرد؛ امّا در زبان عربي ،همزه در اوّل،وسط و آخر كلمه ها نيز مي آيد. تمام مشكالت ناشي از نوشتن همزه از همين جا ناشي مي شود .در زبان فارسي ،نوشتن همزه با هيچ مشكلي روبه رو نيست؛ زيرا هميشه در اوّل كلمه مي آيد و به صورت الف «ممدوه» (آ) نوشته مي شود. *در باره ي همزه ،توجّه به نكات مهمّ زير ضروري به نظر مي رسد: -1اگر همزه در اوّل كلمه باشد ،به صورت الف نوشته مي شود :اكبر ،اعظم ،استكبار. -2اگر همزه در آخر كلمه باشد و بعد از مصوت بلند «ا» قرار بگيرد ،نه نوشته و نه خوانده مي شود :انشا،اعضا، امضا يادآوري :كسره ي اضافه در كلمه هاي باال تبديل به «ي» مي شود :انشاي روان،امضاي اعضاي جلسه. نكته ي مهمّ :حذف و تبديل همزه پاياني كلمات سه حرفي(با سه حرف اصلي) در دو مورد مجاز نيست :الف: پس از صامت؛مثال :جزء ،شيء .ب :وقتي كه حذف و تبديل همزه ي آخر سبب بدخواني مي شود؛ مثال :ماء، فيء ،سوء ،جزء؛ كه اگر همزه ي آخر را حذف كنيم با كلمات ما ،في ،سو و جز اشتباه مي شود. بنويسيم ننويسيم | P a g e 45 او قصد سوئي داشت(سوء قصد) .او قصد سويي داشت(سوي قصد) /اقدامات جزئي .اقدامات جزيي -3همان طور كه گفته شد،كلمه هايي كه همزه وسط يا آخر دارند ،غير فارسي هستند .پس نبايد در وسط كلمه هاي فارسي،همزه نوشته شود؛ بلكه بايد به جاي همزه ،از «ي» استفاده كرد .به صورت درست كلمه هاي فارسي زير توجّه كنيد كه در موارد بسياري ،نادرست نوشته مي شوند: بنويسيم ننويسيم آيينه ،آيين ،نماييد . آئينه ،آئين ،نمائيد / پايين ،پاييز ،پوييد .پائين ،پائيز ،پوئيد -4همزه در وسط و آخر كلمه هاي عربي ،به شكل «ئـ» «،ا» « ،ؤ» «،ء» نوشته مي شود. الف ـ همـزه بعـد از مـصوت كوتاه ــَــ روي كرسي «الف»؛ يعني به صورت «أ» نوشته مي شود؛ مثال :تأخير، ملجأ ،مأخذ ،مأنوس ،رأس ،مأمور ،مبدأ ،تأثّر،تألّم،شأن ،مألوف ،رأي،تأكيد ،تأمّل،يأس ،تأديب ،تأنّي ،تأويل،توأم، مأخوذ،مأل. ب ـ همزه بعد از مصوّت ـــِــ روي كرسي «ي»؛ يعني به صورت «ئـ » نوشته مي شود؛ مثال :سيئه ،توطئه،لئام، تخطئه ،سيئات ج ـ همزه بعد از مصوت ــُـ روي كرسي«واو»؛ يعني به صورت «ؤ» نوشته مي شود؛ مثال :مؤسّسه ،مؤاخذه،رؤيا، تاللو،،مؤنث ،رؤسا ،سؤال ،مؤلف ،مؤانست. دـ به جز مواردي كه ذكر شد،در ديگر موارد ،همزه مياني كلمه هاي عربي روي كرسي «ي» نوشته مي شود؛ مثال :هيئت،قرائت ،برائت ،ارائه،لئيم ،استثنائات ،نشئه ،مسئلت. -۵هر گاه همزه بعد از حرف «ا» قرار بگيرد ،مي توان آن را در زبان فارسي به شكل «ي» نوشت؛ مثال :زايد، لذايذ،وسايل ،كاينات ،فوايد ،شرايط ،ماليك ،فضايل ،نايل ،قبايل،سنايي ،دقايق ،طايفه،قصايد، طاير،داير،حوايج،جرايم ،باير. بنابر اصل تطابق مكتوب با ملفوظ ،بعضي از كلمات عربي رايج در زبان فارسي از اين قاعده مستثنا مي شود: سائل ،مسائل،قائمه ،صائم ،جائر. | P a g e 46 همزه در كلمه هايي كه از زبانهاي بيگانه به فارسي آمده اند روي پايه ي«ي» نوشته مي شود؛ مثال: زئوس،رئاليست ،زئو،سوئد،تئوري ،كاكائو،نئون،سئول،سئانس ،ويدئو،پنگوئن ،تئاتر ،اورلئان. -۶همزه ي وسط كلمه ،پس از مصوّت كوتاه -َ--و پيش از مصوّت بلند«آ» به صورت مدّ(~ )باالي «الف» نوشته مي شود؛ مثال :مآخذ ،منشآت ،مآب ،شآمت برخي از كلمه ها و اسم هاي عربي رايج در زبان فارسي براساس اصل تطابق مكتوب با ملفوظ ،به صورت ملفوظشان و با «الفبا»ي فارسي نوشته مي شوند: بنويسيم ننويسيم .ابرهيم ،سليمن ابراهيم ،سليمان /اسماعيل،رحمان . اسمعيل،رحمن / اسحاق ،هارون اسحق ،هرون بنويسيم ننويسيم فتوا ،تقوا ،شورا . فتوي ،تقوي ،شوري مبتال ،اعال ،مصفا .مبتلي ،اعلي،مصفي / حيات ،زكات ،صالت .حياة ،زكوة ،صلوة . /هوا ،منتها ،مستثنا .هوي ،منتهي ،مستثني امّا اسم هاي خاص و حروف جر عربي ،مطابق اصل اختيار اشهر ،به همان شكل مرسوم در عربي نوشته مي شوند؛ مثال :طوبي ،مصطفي،عيسي ،موسي،يحيي،مرتضي،مجتبي ،حتّي،الي،علي ،حتّي المقدور. هنگامي كه اين اسم ها« ،ي» مصدري ،نسبت يا نكره بگيرند باز هم با «الف» فارسي،نوشته مي شوند؛ مثال :مصطفايي ،مجتبايي ،يحيايي. هنگامي كه به كلمات بعد از خود اضافه شوند :موساي كليم،يحياي برمكي ،مرتضاي مقتدا. درست نويسي چند اسم عربي: بنويسيم ننويسيم عبداهلل ،عبداللّهي .عبداله ،عبدالهي /مسيب ،حانيه .مصيب ،هانيه /ثمين(قيمتي) .سمين | P a g e 47 چگونگي قطع و وصل كلمه ها • استن ـ هستن اگر چه بسياري معتقدند كه بين «استن» و «هستن» تفاوت وجود ندارد و مي توان مشتقات اين مصدرها را به جاي هم به كار برد؛ واقعيّت اين است كه هر يك از اين مصدرها ،كاركردهاي خاصّ خود را دارند. «هستن» ،داللت بر وجود داشتن مي كند و بيان كننده ي نوعي تأكيد است؛ مثالً وقتي مي گوييم « در خانه غذا هست» ،به شكلي تأكيد مي كنيم كه نيازي به خريدن غذا از بيرون نيست .در حالي كه« ،استن» بين مسند و مسنداليه رابطه برقرار مي كند؛ مثالً« ،هوا سرد است». به همين علّت ،توصيه مي شود كه هر كدام از اين فعل ها در جاي خود و به شكل درست ،به كار برده شوند .اگر چه به كار بردن آنها به جاي يكديگر هم غلط نيست .در قديم ،بعضي نويسندگان حرف اوّل كلمه «است» را حذف مي كردند .امّا در ادبيات امروز و بخصوص در مكاتبات ،حذف «الف» از كلمه «است» جايز نيست؛ زيرا براساس اصل «حدّ و استقالل كلمه»« ،است» كلمه مستقلّي است و نبايد يك حرف آن حذف شود؛ مگر در موارد زير كه اصل آسان خواني خدشه دار مي شود: هرگاه كلمه قبل از «است» به مصوّت بلند «ا» ختم شده باشد. هر گاه كلمه قبل از «است» به مصوّت بلند «او» ختم شده باشد.بنويسيم ننويسيم خوشروست .خوشرو است /داناست دانا است در مورد مصوّت «اي» وضعيت متفاوت است .اگر كلمه قبل از «است» به مصوّت «اي» ختم شود ،درمواردي مجاز به حذف «الف» از كلمه «راست» هستيم؛ مثل «كي +است» كه مي شود كيست يا «چي + است» كه مي شود چيست يا «ني +است» كه مي شود نيست .امّا در بيشتر موارد ،الف كلمه «است» حذف نمي شود؛ زيرا خواندن كلمه مشكل مي شود؛ مثال: بنويسيم ننويسيم اين مشتي است نمونه ي خروار .اين مشتيست نمونه خروار | P a g e 48 نكته مهمّ« :است» به كلمه قبل و بعد متّصل نوشته نمي شود. بنويسيم ننويسيم قصّه اين است كه .قصّه اينست كه /ماجرا آن است كه .ماجرا آنست كه نكته مهمّ :استفاده از فعل «مي باشد» به جاي «است» در نگارش رسانه اي ،نه جايز است و نه زيبا؛ زيرا، اوّالً در اين مورد مي توانيم از زبان گفتار الهام بگيريم .در گفتار عادي مردم مي باشد و ديگر صيغه هاي باشيدن رايج نيست هيچ وقت نمي گوييم« :خانه ي ما كنار خيابان مي باشد ».ثانياً مي باشد ،كه فعلي اسنادي است ،هيچ فرقي با است ،ندارد و ضرورتي ندارد كه فعلي كه مسند و مسنداليه را به هم ربط مي دهد به صورت مضارع استمراري بيايد .به همين ترتيب« ،مي باشند» را هم نمي توان به جاي «هستند» به كار برد. بنويسيم ننويسيم امروزهوا گرم است .امروزهوا گرم مي باشد / .آنها در خانه نمي باشند .آنها در خانه نيستند. * «ب» «ب ـ به» به سه صورت در نوشتار فارسي به كار مي رود: « - 1به » به صورت حرف اضافه ،كه بين دو كلمه ،بيان نسبت مي كند ،هميشه جدا از كلمه بعد نوشته مي شود؛ مانند : به نام ،به موجب ،به شرح زير .استثنا :در كلمه هاي ،بديشان ،بدو ،بدين حرف «ب» را مي توان متّصل به كلمه نوشت؛ ولـي نـكته اينـجاست كه كـاربرد اين تركيب ها در زبان فارسي امروز زياد نيست و به جاي آنها مي توان از ،به آنها ،به او ،و به اين استفاده كرد. « - 2ب» قبل از فعل مضارع و فعل امر و «ب» زينت ،هميشه به فعل مي چسبد؛ مثال: برو ،بخور ،ببخشيد. ياد آوري هاي مهمّ :اگر فعلي با «الف» شروع شود ،هنگام اتّصال «ب» به آن « ،الف» تبديل به «ي» مي شود. بنويسيم ننويسيم | P a g e 49 بيفزاي .بيفتاد /بيافزاي ،بيافتاد .3گاهي «ب» در تركيب با كلمه ،صفت يا قيد مي سازد .در چنين حالتي« ،ب» بايد به كلمه بعدي وصل شود .مثل: ب +نام كه مي شود «بنام» به معني مشهور معروف و ب +خرد كه مي شود «بخرد» به معني خردمند و يا ب +هوش كه مي شود بهوش به معني هوشيار و زيرك. تعدادي از ساير مثال هاي اين قاعده در حالت قيدي عبارتند از :بخصوص ،بويژه ،بزودي ،بسامان ،بقاعده، بهنگام ،بهنجار ،نابهنجار ،بسزا. * در موارد زير حالت قيدي وجود ندارد بنابراين «ب» جدا نوشته مي شود؛مثال: او به سزاي اعمالش رسيد. / من به هوش او غبطه مي خورم. حرف «ب» كه در آغاز بعضي از تركيب هاي عربي مي آيد ،از نوع حرف اضافه نيست بنابراين به كلمهبعد از خود مي چسبد؛ مثل : بالشك ،بالفاصله ،بعينه ،برأي العين ،مابازا ،بدون ،بذاته . نكته ها :اگر حرف اضافه «ب» ميان دو كلمه تكراري قرار بگيرد ،جدا نوشته مي شود؛ مثل : دم به دم ،مو به مو ،تن به تن ،قدم به قدم ،جابه جا ،روبه رو در افعال مركّب ،حرف اضافه «به» جدا نوشته مي شود؛ مثال:به جا آوردن ،به هم زدن ،به هم خوردن ،به دست آوردن هر گاه «به» ،حالت ميانوند داشته باشد و در تركيب با ساير كلمه ها ،كلمه جديدي بسازد ،جدا نوشتهمي شود؛ مثل : روبه راه ،سر به زير ،پا به ماه ،سر به هوا | P a g e 50 «بي» معموالً جدا از كلمه بعدي ولي بدون فاصله نوشته مي شود؛ مثل :بي سواد ،بي حوصله ،بي چون و چرا ،بي گناه ،بي جان ،بي حركت ،بي خردي. استثنا :در كلمه هاي بيدار ،بيكار ،بيزار ،بيداد ،بيراهه ،بينوا ،بيجا ،بيگانه ،بيگاه ،بيهوش ،بيخود ،بيچاره، «بي» پيوسته نوشته مي شود. اين و آن «اين» ضمير اشاره به نزديك و «آن» ،ضمير اشاره به دور ،به كلمه هاي بعد از خود متّصل نميشوند و جدا از كلمه بعد نوشته مي شوند؛ مثال: آن همه ،اين جانب ،اين است ،اين سو ،آن طور ،اين گونه ،از اين رو ،آن را ،آن طور ،آن كس كه ،در اين صورت و ... امّا كلمه هاي زير ،تابع قاعده ي كلمه هاي مركّبند و سر هم نوشته مي شوند :چنان ،اينجا ،آنجا ،آنكه، آنها ،اينكه ،همين ،همان ،چنين عدد و معدود :عدد ،جدا از معدود خود نوشته مي شود:بنويسيم ننويسيم ز هفت قرن ،ده روز ،شش سال .هفتقرن ،دهروز ،ششسال *واژه هاي مركّبي كـه به كـمك عـدد سـاخته مي شـوند ديـگر عدد و معدود نيستند؛ بلكه واژه هاي مركّب مستقلّي هستندكه بنابر اصل حدواستقالل واژه ها ،بايد پيوسته نوشته شوند؛ مثل :يكشنبه ،يكسره، يكسان ،يكدست ،يكدفعه (ناگهان) ،يكي يكدانه ،سيمرغ «تر» و «ترين» « :تر» عالمت صفت تفضيلي و «ترين» عالمت صفت عالي ،به كلمه قبل از خود مي پيوندند.پس در هنگام استفاده از تر و ترين ،اصل بر پيوسته نويسي است.صفت عادي صفت تفضيلي صفت عالي: كوچك كوچكتر كوچكترين /كم كمتر كمترين / استثنا: | P a g e 51 به بهتر بهترين - 1اگر كلمه قبلي پردندانه باشد و يا پيوسته نويسي ،اصل آسان خواني را زير سؤال ببرد ،عالمت صفت تفضيلي جدا نوشته مي شود: بنويسيم ننويسيم اقتصادي ترين .انقالبي ترين /اقتصاديترين .انقالبيترين -2اگر كلمه قبل به «ت» ختم شده باشد ،نوشتن دو «ت» به دنبال هم ،اصل آسان خواني را خدشه دار كند: بنويسيم ننويسيم راحت ترين .پرزحمت ترين /راحتترين .پرزحمتترين -3وقتي كلمه قبل ،مركب باشد: بنويسيم ننويسيم غمگين تر ،سهمگين تر /غمگينتر ،سهمگينتر «كه و چه » :دو كلمه «چه» و «كه» خواه حرف پيوند باشد و خواه عالمت پرسش ،جدا از كلمه قبل وبعد خود نوشته مي شوند. بنويسيم ننويسيم ممكن است كه .ممكنستكه /كه را ديدي .كرا ديدي / چه را ديدي .چرا ديدي هرگاه «كه» و «چه» با ساير كلمه ها تركيب شوند و تركيب هاي مستقلّي به وجود آورند ،طبق قاعده كلمه هاي مركّب ،پيوسته نوشته مي شوند؛ مثال : اينكه ،آنكه ،چگونه ،بلكه ،چنانچه ،چرا ،چقدر. ياد آوري« :چه» به عنوان پسوند تصغير ،هميشه به كلمه قبل از خود مي چسبد .مثال: باغچه ،درختچه ،تيمچه ،تربچه ،قاليچه. | P a g e 52 - «را» :حرف «را» همواره جدا از كلمه قبل از خود نوشته مي شود؛غير از دو كلمه ي «چرا» و «مرا». «مي» و «همي» :مي و همي ،همواره جدا از فعل نوشته مي شوند.بنويسيم ننويسيم مي گويم ،مي آمد .ميگويم ،ميامد / همي گفت ،همي رفت .هميگفت ،هميرفت «نـ »عالمت نفي «نـ» (عالمت نفي و جزء پيشين فعل) پيوسته به فعل نوشته مي شود: بنويسيم ننويسيم نخورد .نه خورد هر گاه «نه» به صورت تأكيد به كار برود ،جدا نوشته مي شود .مثال: شما نه مي مانيد و نه مي رويد. اگر فعل با الف ممدود «آ» شروع شود،بعد از «نـ » صامت ،ميانجي «ي» اضافه مي شود و «آ» تبديل به «الف» مي شود: بنويسيم ننويسيم نياورد .نه آورد ،نيآورد اگر فعل با حرف «الف» آغاز شود ،هنگام اضافه كردن «نـ » « ،ا» تبديل به «ي» مي شود:بنويسيم ننويسيم نيفراشت .نيافراشت /نيندود .نياندود «ها» «ها» عالمت جمع فارسي ،سعي شود كه به صورت جدا از كلمه قبلي نوشته شود ،بخصوص در موارد ذيل: | P a g e 53 « -1ها» به اسامي خاص فارسـي و كلمـه هـاي بيگانـه (غيـر از عربـي) نمي چسبـد و جدا نـوشته مي شود: سنايي ها،تروريست ها « -2ها» جدا از كلمه هايي كه به هاي غير ملفوظ ختم مي شوند ،نوشته مي شود؛ مثل خانه ها ،جامه ها. « -3ها» جدا از كلمه هايي كه در گيومه قرار گرفته باشند نوشته مي شود .مثل ما «مسلمان» ها« ،افغاني» ها « ،عرب»ها «هم» :پيشوند اشتراك ،به كلمه ي بعد از خود مي پيوندد:بنويسيم ننويسيم همسايه .هم سايه /همسر .هم سر /هماهنگ .هم آهنگ /همشيره .هم شيره موارد زير ،استثنا است: چنانچه «هم» به حالت تأكيد مطرح شود ،جدا نوشته مي شود؛ مثال:من هم درس عربي را دوست دارم و هم زبان انگليسي را .همان طوركه گفته شد ،اگر «هم» به معني «نيز» و در واقع «قيد» باشد ،جدا از كلمه بعد نوشته مي شود. وقتي كه «هم» قبل از كلمه اي بيايد كه با حرف «ميم» شروع شود ،براي رعايت اصل آسان خواني،«هم» جدا و بدون فاصله با كلمه بعدي نوشته مي شود: بنويسيم ننويسيم هم مسلك .هممسلك / هم مدرسه .هممدرسه «هم» به كلمه هايي كه با «الف» شروع مي شوند ،نمي پيوندد؛ مثال:هم اكنون ،هم اتاق. اگر «هم» با كلمه هايي كه الف ممدوده دارند ،تركيب شود ،مد «آ» حذف مي شود؛ مثال:هماورد ،هماغوش ،هماهنگ. | P a g e 54 مگر در مواردي كه همزه در ابتداي جزء دوم كامالً تلفّظ شود؛ در اين صورت «هم» براساس اصل تطابق مكتوب با ملفوظ جدا نوشته مي شود؛ مثال: هم آواز ،هم آورد. يادآوري :اين اصل در مورد ساير كلمه هاي مركبي كه جزء دوم آنها با الف ممدوده آغاز مي شود ،نيز صادق است؛ مثال: شباهنگ ،شباويز. حرف ندا حرف نداي «اي» جدا از منادا نوشته مي شود:بنويسيم ننويسيم اي كه .اي دوست / ايكه .ايدوست پسوندهاي نام خانوادگي پسوندهاي«فرد»« ،فر»« ،زاده»« ،پور» و ...كه به دنبال كلمه اي ديگر ميآيد ،بهتر است جدا نوشته شود؛ مثال: محسن زاده ،حسين نژاد ،خياباني پور ،يزدان فر. ضماير ملکي ضماير «م»« ،ت»« ،ش»« ،مان»« ،تان» و«شان» ،ضماير ملكي هستند :كتابم ،دفترت ،مدادش ،پايمان، دوستتان ،كيفشان. اگر ضماير ملكي به دنبال كلمه هايي بيايند كه به «هاي غير ملفوظ» ختم مي شود ،با يك «الف»اضافه در سه شخص مفرد ،جدا نوشته مي شوند؛ مثال :نامه ام ،خانه ات ،شانه اش .در سه شخص جمع ،ضماير «مان»« ،تان»« ،شان» بدون هيچ تغييري به دنبال اسم مي آيند؛ مثال: اداره ي مان ،همشيره ي تان ،دلباخته ي شان« .و» با صدايي مانندآنچه در «تابلو» تلفّظ مي شود نيز تابع قاعده ي باالست؛ مثال :تابلوام ،تابلوشان. | P a g e 55 در باره كلمه هايي نيز كه به مصوّت «اي» و «اِي» ختم مي شوند همين قاعده صادق است :پيري ام،پيري شان. در كلمه هايي كه به مصوّت هاي بلند «ا» و «او» ختم مي شوند ،ضماير ملكي با اضافه شدن «ي» بهآنها تبديل به «يم»« ،يت»« ،يش»« ،يمان»« ،يتان»« ،يشان» مي شوند :رويمان سفيد شد ،جايتان خالي بود ،پايمان در گل بود ،كفش هايم كو! گره گشاي پيرمردي ،مفلس و برگشته بخت روزگاري داشت ناهموار و سخت هم پسر ،هم دخترش بيمار بود هم بالي فقر و هم تيمار(بيمار داري) بود اين ،دوا ميخواستي ،آن يك پزشك اين ،غذايش آه بودي ،آن سرشك (اشك) اين ،عسل ميخواست ،آن يك شوربا (آش-آش شور) اين ،لحافش پاره بود ،آن يك قبا (لباس) روزها ميرفت بر بازار و كوي نان طلب ميكرد و ميبرد آبروي دست بر هر خودپرستي ميگشود تا پشيزي (هرچيز بي ارزش) بر پشيزي ميفزود هر اميري را ،روان ميشد ز پي تا مگر پيراهني ،بخشد به وي شب ،بسوي خانه ميآمد زبون (خوار شده) قالب از نيرو تهي ،دل پر ز خون (بسيار ناراحت) روز ،سائل بود و شب بيمار دار | P a g e 56 روز از مردم ،شب از خود شرمسار صبحگاهي رفت و از اهل كرم كس ندادش نه پشيز و نه درم از دري ميرفت حيران بر دري رهنورد ،اما نه پائي ،نه سري ناشمرده ،برزن و كوئي نماند ديگرش پاي تكاپوئي نماند (هيچ پايي براي حركت نمانده بود) درهمي در دست داشت و در دامن نداشت ساز و برگ خانه برگشتن نداشت رفت سوي آسيا هنگام شام گندمش بخشيد دهقان يك دو جام (يك دو جام:ظرف گندم به او داد) زد گره در دامن آن گندم ،فقير شد روان و گفت كاي حي قدير (زنده توانا) گر تو پيش آري به فضل خويش دست برگشائي هر گره كايام بست (روزگار هر گرهي را ببندد تو باز مي گشايي) چون كنم ،يارب ،در اين فصل شتا من عليل و كودكانم ناشتا (گرسنه) ميخريد اين گندم از يك جاي كس هم عسل زان ميخريدم ،هم عدس آن عدس ،در شوربا ميريختم وان عسل ،با آب مي آميختم درد اگر باشد يكي ،دارو يكي است جان فداي آنكه درد او يكي است | P a g e 57 بس گره بگشوده اي ،از هر قبيل اين گره را نيز بگشا ،اي جليل اين دعا ميكرد و مي پيمود راه ناگه افتادش به پيش پا ،نگاه ديد گفتارش فساد انگيخته وان گره بگشوده ،گندم ريخته بانگ بر زد ،كاي خداي دادگر چون تو دانائي ،نميداند مگر سالها نرد خدائي باختي اين گره را زان گره نشناختي اين چه كار است ،اي خداي شهر و ده فرقها بود اين گره را زان گره چون نمي بيند ،چو تو بيننده اي كاين گره را برگشايد ،بنده اي تا كه بر دست تو دادم كار را ناشتا بگذاشتي بيمار را هر چه در غربال ديدي ،بيختي (الك كردي) (هرگندمي كه داشتم به زمين ريختي) هم عسل ،هم شوربا را ريختي من ترا كي گفتم ،اي يار عزيز كاين گره بگشاي و گندم را بريز ابلهي كردم كه گفتم ،اي خداي گر تواني اين گره را برگشاي آن گره را چون نيارستي گشود (نميتوانستي بگشايي) | P a g e 58 اين گره بگشودنت ،ديگر چه بود من خداوندي نديدم زين نمط (روش) يك گره بگشودي و آنهم غلط الغرض ،برگشت مسكين دردناك تا مگر برچيند آن گندم ز خاك (برگرده و ان گندم ها را از روي خاك جمع كند) چون براي جستجو خم كرد سر ديد افتاده يكي هميان(كيسه) زر سجده كرد و گفت كاي رب ودود من چه دانستم ترا حكمت چه بود هر بالئي كز تو آيد ،رحمتي است هر كه را فقري دهي ،آن دولتي است تو بسي زانديشه برتر بوده اي هر چه فرمان است ،خود فرموده اي زان بتاريكي گذاري بنده را تا ببيند آن رخ تابنده را تيشه ،زان بر هر رگ و بندم زنند تا كه با لطف تو ،پيوندم زنند گر كسي را از تو دردي شد نصيب هم ،سرانجامش تو گرديدي طبيب هر كه مسكين و پريشان تو بود خود نميدانست و مهمان تو بود رزق زان معني ندادندم خسان | P a g e 59 تا ترا دانم پناه بيكسان ناتواني زان دهي بر تندرست تا بداند كآنچه دارد زان تست زان به درها بردي اين درويش را تا كه بشناسد خداي خويش را اندرين پستي ،قضايم (سرنوشت) زان فكند تا تو را جويم ،تو را خوانم بلند من به مردم داشتم روي نياز (هميشه نيازهايم را به سوي مردم مي بردم) گرچه روز و شب در حق تو باز (با اينكه در حق تو هميشه باز بود) من بسي ديدم خداوندان مال (ثروتمندان بسياري را مشاهده كردم) تو كريمي ،اي خداي ذوالجالل (صاحب جالل و عظمت) بر در دونان (افراد پست) ،چو افتادم ز پاي هم تو دستم را گرفتي ،اي خداي گندمم را ريختي ،تا زر دهي رشته ام بردي ،كه تا گوهر دهي در تو ،پروين ،نيست فكر و عقل و هوش ورنه ديگ حق نمي افتد ز جوش خواجه نظام الملک خواجه نظام الملك طوسي در سال 408هجري در شهر طوس خراسان ديده به جهان گشود شغل پدرش علي ابن اسحاق ،دهقاني بوده و خواجه نظام الملك نيز در كودكي به همراه پدر به دهقاني پرداخت و در همان | P a g e 60 زمان ،نزد وي قرآن را ختم كرد وي از ياران محمود سبكتكين به شمار مي رود .ايشان وزير نيرومند دو تن از شاهان دوره ي سلجوقيان ( الب ارسالن و ملك شاه يكم ) بود وي نيرومندترين وزير در دودمان سلجوقي بود و 29سال به سياست دروني و بيروني سلجوقي سو مي داد. از جمله كارهاي معروف او مي توان به ايجاد و تاسيس مدارس پرداخت كه در تاريخ به نام وي و به مدارس نظاميه مشهورند همچنين دستور داد تا هزاران بار كتاب شاهنامه فردوسي را بازنويسي نمايند ،شمار خورشيدي فراهم شود و دانشگاه هاي نظاميه تاسيس شود.او نويسنده كتاب سياست نامه ( سير الملوك ) است . قاضى ستمکار مردى در راه قصّهاى (شكايت) به سلطان محمود داد كه« :دو هزار دينار در كيسه ديبايى سبز سربسته و مهركرده ،به قاضى شهر به وديعت (امانت) سپردم و خود به سفرى رفتم و آنچه با خود برده بودم دزدان در راه هندوستان ازمن بستدند (گرفتند) .آمدم نزد قاضى و آنچه پيش وى نهاده بودم ،از وى بستدم و به خانه آوردم .چون سر كيسه بازكردم پر درمهاى مسين يافتم .به قاضى بازگشتم كه من كيسهاى پر زر پيش تو نهادم ،اكنون پر مس مىيابم ،چگونه باشد؟ گفت« :تو به وقت سپردن ،هيچ زر مرا ننمودى و بر من نشمردى. كيسهاى سربسته و مهرنهاده به من آوردى و همچنان باز بردى ،و من به وقت بازدادن از تو پرسيدم كه اين كيسه تو هست؟ تو گفتى هست و ببردى .اكنون به خشك ريشى (بهانه جويي) آمدهاى؟!» و مرا از پيش خود براند .اللّه اللّه (شبه جمله :عجبا) اى سلطان به فرياد بنده رس ،كه بر تايى نان قادرى ندارم (قدرت تهيه يك قرص نان ندارم)! سلطان محمود از جهت او رنجور شد و گفت« :دل فارغ دار (آسوده باش) ،كه تدبير زر تو، مرا بايد كرد .برو و آن كيسه پيش من آر» .مرد برفت و آن كيسه پيش سلطان آورد .هر چند كه گرد بر گرد كيسه نگاه مىكرد ،هيچ جاى ،نشان شكافتن نديد .آن مرد را گفت« :اين كيسه پيش من بگذار و هر روزى سه من نان و يك من گوشت و هر ماهى يك دينار زر از وكيل من مىستان (بگير) ،تا من تدبير زر تو بكنم و تو بىبرگ (بدون آذوقه) نباشى». | P a g e 61 پس روزى سلطان محمود به وقت قيلوله (خواب نيمروز) آن كيسه را پيش خود نهاد و انديشه برگماشت كه «چون تواند بود؟» آخر دلش بر آن قرار گرفت كه ممكن باشد اين كيسه را شكافته باشند و زر بيرون كرده و باز رفو كرده (تعمير كرده) .مقرمهاى (روپوش) توزى (نام شهر) مذهّب (طالكوب شده) سخت نيكو بر روى نهالى (بالش) افكنده( .روي يك بالش روپوشي منسوب به شهر توز كه طالكوب شده و زيبا بود انداخته بود). نيم شبى برخاست و از بام فرود آمد .كاردى بركشيد و چند يك گزى (مقداري از گز-گز 104:سانتي متر) از اين مقرمه ببريد و باز جاى شد (به جاي خود رفت) و سپيدهدم برخاست و سه روزه به شكار رفت. و فراشى بود خاصّ كه خدمت اين حجره كردى(مي كردي ماضي استمراري)(خدمتكار اين اتاق بود.). بامداد به سر نهالى شد تا بروبد (پاك كند) .مقرمه را ديد چند يك گز دريده بترسيد و از بيم گريه بر او افتاد. و در فرّاشخانه فرّاشى بود ،او را بديد چنان گريان ،گفت« :چه بودهاست؟» گفت« :كسى با من ستيزه داشته است و در خيشخانه ( اتاقي كه از ني درست مي كردند ).رفته است و مقرمه سلطان مقدار گزى بدريده .اگر چشم سلطان بر آن جا افتد مرا بكشد» .فرّاش گفت« :جز تو هيچكس ديده است؟» گفت« :نى» .گفت« :پس دل مشغول مدار كه من چاره آن بكنم و تو را بياموزم .سلطان سه روزه به شكار رفتهاست و در اين شهر رفوگرى است كهل (ميانسال) مردى و دكان به فالن برزن دارد و احمد نام است و در رفوگرى سخت استاد است و رفوگرانى كه در اين شهراند همه شاگردان ويند .اين مقرمه را پيش او بر و چندان كه مزد خواهد بده؛ او چنان بكند كه استادان خياره (برگزيده) بهجاى نتوانند آوردن كه آن جا رفو كردهاند»( .با توجه به جمله كهل مردي در معناي پيرمردي است). اين فرّاش در وقت ،آن مقرمه را به دكان احمد رفوگر برد و گفت« :اى استاد چه خواهى كه اين را چنان رفو كنى كه هيچكس نداند كه اين جا دريده بوده است؟» گفت« :درست نيم دينار» .فرّاش گفت« :درست يك دينار بستان و هر استاديى كه بدانى در اين بهجاىآور». گفت« :سپاس دارم ،دل فارغ دار» .فرّاش يك دينار به وى داد و گفت« :زود مىبايد».گفت« :فردا نماز ديگر( نماز عصر) ( قيد زمان يعني هنگام نماز عصر) بيا و ببر» .ديگر روز فرّاش به وعده رفت .رفوگر مقرمه پيش وى نهاد ،چنان كه او بهجاى نياورد كه كجا دريده بوده است .فرّاش شادمانه شد و به سراى برد و در روى نهالى كشيد. چون محمود از شكار بازآمد ،نيم روزى در خيشخانه شد (رفت) تا بخسبد ،نگاه كرد .مقرمه درست ديد .گفت« :فرّاش را بخوانيد» .چون فرّاش بيامد ،گفت« :اين مقرمه دريده بود ،كى درست كرد؟» گفت« :اى خداوند هرگز ندريده بود ،دروغ مىگويند» .گفت« :اى احمق مترس ،كه من دريده بودم ،و مرا در اين مقصودى است؛ راست بگو كه اين رفو كى كرده است كه به غايت نيك (بي نهايت خوب) كرده است؟» گفت« :اى خداوند ،فالن رفوگر» .گفت« :هماكنون خواهم كه اين رفوگر را پيش من آرى و بگويى كه تو را سلطان مىخواند ،مبادا كه انديشه مند شود (بترسد)». | P a g e 62 فرّاش دويد و رفوگر را پيش محمود آورد ،رفوگر كه سلطان را بديد تنها نشسته ،بترسيد .سلطان وى را گفت« :مترس اى استاد ،اين مقرمه تو رفو كردهاى؟» گفت« :آرى» .گفت« :سخت استادانه كردهاى» .گفت: «به دولت خداوند نيك آمده است (در سايه حكومت شما رفوگري من خوب از آب در آمده است) .گفت« :در اين شهر هيچكس از تو استادتر هست؟» گفت« :نى» .گفت« :از تو سخنى مىپرسم ،راست بگوى» .گفت« :با پادشاهان هيچ بهتر از راستى نيست» .گفت« :تو در اين شش هفت سال هيچ كيسه ديباى سبز رفو كردهاى به خانه محتشمى(بزرگي)؟ گفت« :كردهام» .گفت :كجا؟ گفت« :به خانه قاضى شهر ،و دو دنيار مزد آن مرا بداد» .گفت« :اگر آن كيسه را باز ببينى بشناسى؟» گفت« :بشناسم» .سلطان دست به زير نهالى كرد ،كيسه برداشت و به رفوگر داد .گفت« :آن كيسه اين هست؟» گفت« :هست» .گفت« :آنجا كه رفو كردهاى كدام جايگاه است ،مرا بنماى» .رفوگر انگشت بر آن نهاد كه اين جايگه است .سلطان به تعجّب بماند از نيكى كه كرده بود. گفت« :اگر حاجت آيد ،بر روى قاضى گواهى توانى داد؟» گفت« :چرا نتوانم داد؟» در وقت (فورا) كس فرستا د و قاضى را بخواند و يكى را گفت برو و آن خداوند كيسه را بخوان.چون قاضى حاضر آمد سالم كرد و بر عادت نشست .محمود روى بدو آورد و گفت« :تو مردى پير و عالم باشى و من قضا (كار قضاوت) به تو دادهام و مالها و خونهاى مسلمانان به تو سپرده{ام} و بر تو اعتماد كرده{ام} و دو هزار مرد هست در شهر و واليت من از تو عالمتر و همه ضايعاند (كاري به انها واگذار نكرده ام)؛ روا باشد كه تو خيانت كنى و شرط امانت بهجاى نيارى و مال مردى مسلمان به ناحق از بن(كل-همه) ببرى و او را محروم بگذارى؟» قاضى گفت« :اى خداوند اين چه حديث است و اين كى مىگويد و اين ،من كردهام؟» گفت« :اى منافق سگ اين تو كرده اى و اين من مىگويم» .و پس كيسه را بدو نمود و گفت« :اين كيسه آن است كه تو بشكافتى و زر بيرون كردى و مس بدل زر(مس به جاي زر) در آن جا نهادى و كيسه را بفرمودى تا رفو كنند .پس خداوند زر را گفتهاى كه كيسه سربسته و به مهر خويش ،آوردى و همچنان باز بردى .چيزى بر من سختى(سختن:سنجيدن-وزن كردن) و يا نمودى (نشان دادي)؟ فعل و سيرت تو در ديانت چنين است؟» قاضى گفت« :من نه اين كيسه را هرگز ديدهام و نه از آن چه مىگويد خبر دارم» .محمود گفت« :اين هر دو مرد را درآريد». خادمى برفت و خداوند كيسه را و رفوگر را بياورد .محمود گفت« :اى دروغ زن ،اينك خداوند زر (صاحب طال) و اينك آن رفوگر كه اين كيسه اين جا را رفو كرده است» .قاضى خجل شد و رويش زرد گشت و از بيم لرزه بر وى افتاد .چنان كه نيز سخن نتوانست گفت :محمود گفت« :برگيريدش (دستگيرش كنيد) و با او موكّل باشيد (نگهبان بگماريد) و خواهم كه در اين ساعت (فورا) ،زر اين مرد بازدهد .والّا بفرمايم تا گردنش بزنند و پس بگويم چه مىبايد كرد» .قاضى را از پيش سلطان محمود برگرفتند و در نوبت خانه (محل استراحت كشيك ها) بنشاندند و گفتند« :زر بده» قاضى گفت تا وكيل او را بياوردند و نشان بداد (آدرس داد) .وكيل برفت و دو هزار دينار نيشابورى بياورد و به خداوند كيسه تسليم كرد. | P a g e 63 ديگر روز سلطان محمود مظالم كرد (دادگاه تشكيل داد) و خيانت قاضى با بزرگان برمال (آشكارا) بگفت و پس بفرمود تا قاضى را بياوردند و سرنگونسار از كنگره (لبه هاي دندانه دار ديوار) درگاه بياويختند ( اويزان- واژگون) .بزرگان بسيار شفاعت كردند كه مردى پير و عالم است .تا به پنجاه هزار دينار خويشتن را بازخريد ( ۵0هزار دينار به خزانه دولت داد و خود را از مرگ نجات داد) .بعد از آن فرو گرفتندش و اين مال از او بستدند و هرگز او را نيز قضا نفرمودند. عنصر المعالی عن صـر المعالي كيکاوو بن ا سـکندر بن گابو ابن و شـمگير بن از آل زيار بود پدرانر در نواحي شـمال ايران – گرگان–طبرستان–گيالنوري–سالهايحکومتوامارتداشتند .ايشانپسازدرگذشتپدرمجاآلن را يافت تا چند صباحي بر اورنگ حکومت ن شـيند و بر سـرير فرمانروايي تکيه زند .وي در سـال ۴۱۲هجري قمري ديده به جهان گ شـود و در اواخر قرن پنجم هجري درگذشت . شـاي سـته ا سـت ياد شـود ا شـتهار فراوان امير عن صـر المعالي در تاريخ ايران نه به سـبب حکومتر بوده ا سـت و نه به ج هـت رو م ســالمـت آميز ودوري گزيـدن هـاير از نبردو پي کـار و خون ريزي بل کـه عمـده دليـل شــهرت او ن گـارش كتاب مشـهور قابو نامه اسـت كه آن را در سـال ۴۷۵هجري قمري و به هنگامي كه ۶۳سـال از عمرش مي گذشـت به عنوان پند نامه اي براي تربيت وتعليم پ ســر خود گيالن شــاه نگا شــت .و در آن كليه تجارب زندگي را در باب ا صــول اخالقي بيان كرد.كتاب قابو نامه و جامعيت آن هدف تعليم و تربيت را در قرن پنجم هجري آ شــکار مي كند . جوانى اى پ سـر هر چند توانى پير عقل باش .نگويم كه جوانى مكن لكن جوانى خوي شـتندار باش و از جوانان پژمرده مباش كه جوان شــاطر(زيرك-چاالك) نيكو بُوَد و نيز از جوانانِ جاهل مباش كه از شــاطرى بال نخيزد و از سبِ طاقتِ خويش از روزگارِ خويش بردار كه چون پير شـوى خود نتوانى. جاهلى بال خيزد .بهره خويش به حَ ـَ | P a g e 64 و هر چند جوان باشى خداى را ـ عَزَّوَجَلَّ ـ فراموش مكن و از مرگ ايمن مباش كه مرگ نه به پيرى بود و نه به جوانى. و بدان كه هر كه زاد ،بميرد چنانكه شنودم« :به شهرِ مرو درزىاى(خياطي) بود بر درِ دروازه گورستان دكّان دا شـت؛ و كوزهاى در ميخى آويختهبود و هوسِ آنش(ش:مفعول) دا شـتى كه هر جنازهاى كه از آن شـهر بيرون بردندى وى سـنگى اندران كوزه افگندى و هر ماه ح سـاب آن سـنگها بكردى كه چند كس را بردند ،و باز كوزه تهى كردى و سنگ همى درافگندى تا ماهى ديگر .تا روزگار برآمد از قضا درزى بمرد (خياط خودش مرد) .مردى به طلبِ درزى آمد و خبرِ مرگ درزى ندا شــت .در دكّانش ب ســته ديد؛ هم ســايه را(از هم ســايه) پرسيد كه :اين درزى كجاست كه حاضر نيست؟ همسايه گفت :درزى نيز در كوزه افتاد!» اما اى پسـر هشـيار باش و به جوانى غِرَّه مشـو (فريفته نشـو) ،اندر طاعت و معصـيت به هر حالى كه باشـى از خداى ـ عَزَّوَجَلَّ ـ ياد همىكن و آمرزش همىخواه و از مرگ همىترس تا چون درزى ناگاه در كوزه نيفتى با بارِ گناهان ب سـيار .و همه ن شـ سـت و برخا سـت با جوانان مدار ،با پيران نيز مجال سـت كن .و رفيقان ونديمانِ پير و جوان آميختـه دار تـا جوانـان اگر در م ســتىِ جوانى محـالى كننـد (كـار غير ممكني انجـام دهنـد) و گوينـد ( ســخن محـالي گوينـد) ،پيران مانع آن مُحـال شــوند .از آن كه پيران چيزها داننـد كه جوانان نداننـد اگر چه عـادت جوانـان چنـان ا ســت كـه بر پيران تمـاخره كننـد (پيران را مورد تم ســخر قرار دهنـد) از آن كـه پيران را محتاجِ (نيازمند) جوانى بينند و بدان سـبب جوانان را نرسـد كه بر پيران پيشـى جويند و بىحرمتى كنند .ازيرا كه اگر پيران در آرزوىِ جوانى با شـند جوانان نيز بى شـك در آرزوى پيرى با شـند و پير اين آرزو يافته ا سـت و ثمره آن برداشته ،جوان را بتر(بدتر) كه اين آرزو باشد كه دريابد و باشد كه درنيابد .و چون نيكو بنگرى پير و جوان هر دو ح ســودِ يك ديگر با شــند اگر چه جوان خوي شــتن را داناترين همه كس داند .پس ،از طبعِ چنين جوانان مباش ،پيران را حرمت دار(احترام بگذار) و ســخن با پيران به گزاف مگوى (با پيران ســخنان بيهوده نگو) كه جواب پيران مُسكِت باشد (جوابي كه پيران مي دهند تورا وادار به سكوت مي كند). | P a g e 65 حكايت« :چنان شـنودم كه پيرى صـد سـاله ،گوژپ شـت (خميده) ،سـخت دوتا (ب سـيار خم شـده) گ شـته و بر عُكازهاى (ع صــا) تكيه كرده همى رفت .جوانى به تماخره وى را (به م ســخره به او گفت) گفت :اى شــيخ اين كمانك (ا سـتعاره از قامت خميده پيرمرد) به چند خريدهاى (اين قامت خميده خود را به چند خريده اي)؟ تا من نيز يكى بخرم .پير گفت :اگر صــبر كنى و عمر يابى خود رايگان يكى به تو بخ شــند ،هر چند بپرهيزى». امّا با پيرانِ نه برجاى (پيراني كه جايگاه خود را نمي شـنا سـند) من شـين كه صـحبت جوانانِ بَر جاى (جايگاه خود را مي شــنا ســند) ،بهتر{از} كه (بعد از صــفت تف ضــيلي معناي از مي دهد) صــحبتِ پيرانِ نه برجاى .تا جوانى جوان باش ،چون پير شدى پيرى كن. دعوى طاووسى (از دفتر سوم مثنوي موالنا) (به صورت طنز از مدعيان دروغگو و بيهوده گوياني كه خواهان راهنمايي و ارشاددر ميان صوفيان بودند.و ميتواند در ميان علما نيز مطرح باشد لذا مفاهيم كلي اين ابيات در نكوهش رياكاران است). آن شغالى (نوعي روباه) رفت اندر خم (كوزه بزرگ) رنگ (شغال خودش داخل آن رفت) اندر آن خم كرد يك ساعت درنگ (و يه ساعت:مدتي در ان خم ساكن بود) پس برآمد پوستش رنگين شده (پس از مدتي در حالي كه پوستش رنگي شده بود از آن بيرون امد) كه منم طاووس عليين شده (گفت كه من طاووس به بلندي رسيده هستم)(طاووس پرنده اي بهشتي) پشم رنگين رونق خوش يافته (پشم رنگارنگ آن شغال جلوه زيبايي پيدا كرده بود) آفتاب آن رنگها برتافته (پرتو افتاب برآن رنگ ها مي تابيد) ديد خود را سبز و سرخ و فور و زرد(شعال وقتي به خود نگاه كرد ديد رنگ پوستش سبز،سرخ،فور:سرخ كمرنگ-نارنجي-صورتي،زرد شده است) خويشتن را بر شغاالن عرضه كرد(رفت تا خود را به شغاالن ديگر نشان بدهد) جمله گفتند :اى شغالك (ك تحقير) ،حال چيست؟ كه تو را در سر نشاط ملتوى(پيچيده شده)است؟(چه اتفاقي افتاده كه تو اين چنين شاد و خوشحال شده اي؟) از نشاط از ما كرانه كردهاى (آنقدر شاد شده اي كه از ما دوري ميكني) اين تكبر از كجا آوردهاى؟ (اين غرور را از كجا آورده اي؟) يك شغالى پيش او شد{و گفت} :كاى فالن | P a g e 66 شيد (حيله و نيرنگ) كردى تا شدى از خوشدالن(يك شغال پيش او رفت و گفت اي فالني چه حيله اي به كار برده اي كه اين چنين خوشحال شده اي)(به عبارت ديگر ميگه شيد كردي :حيله كردي يا واقعا خوشحال هستي) شيد كردى تا به منبر برجهى (حيله كردي تا خود را به مقام بااليي برساني) تا ز الف اين خلق را حسرت دهى (با بيهوده گويي اين افراد را حسرت دهي) پس بكوشيدى نديدى گرميى (بسيار تالش كردي اما گرمايي در خود احساس نكردي) پس ز شيد آوردهاى بيشرميى (از اين رو از شدت حيله و نيرنگ دچار بي حيايي شده اي) گرمى ،آن اوليا و انبياست (پاكي و خلوص و گرما مخصوص انسان هاي الهي و پيامبران است) باز بيشرمى پناه هر دغاست (بي شرمي و گستاخي پناه گاه هر حيله گر است) كالتفات خلق سوى خود كشند (مي خواهند توجه مردم را به سوي خود جلب كنند) كه خوشيم و ،از درون بس ناخوشند(كه ما حال خوشي داريم در حالي كه اينگونه نيست انان از درون حال ناخوش و مضطربي دارند) آن شغال رنگرنگ آمد نهفت بر بناگوش مالمتگر بگفت: بنگر آخر در من و در رنگ من يك صنم(بت) چون من ندارد خود شمن(بت پرست)(هيچ بت پرستي بتي به زيبايي من ندارد) چون گلستان گشتهام صد رنگ و خوش(وجود من چون گلستان رنگ هاي زيبايي به خود گرفته) مرمرا سجده كن ،از من سرمكش(در برابر من سجده كن و از من نافرماني نكن) هين(آگاه باش) كر(حمله كردن) و فر(فرار كردن)(كر و فر:مجازا هيبت عظمت) آب و تاب و رنگ بين(به شكوه و زيبايي رنگ من نگاه كن) فخر دنيا خوان مرا و ركن دين(من مايه افتخار دنيا و پايه دين هستم)(نوعي طنز به القابي كه قديم به علما مي دادند) اى شغاالن ،هين ،مخوانيدم شغال (اي شغاالن،آگاه باشيد ديگر از اين به بعد به من شغال مگوييد) كى شغالى را بود چندين جمال؟ (زيرا شغال هيچ وقت اين چنين زيبايي را نداشته است)(استفهام انكاري) آن شغاالن آمدند آنجا به جمع همچو پروانه به گرداگرد شمع(همه آن ها جمع شدند طوري كه پروانه به دور شمع جمع مي شوند) پس ،چه خوانيمت؟ بگو ،اى جوهرى(جواهر فروش:اصيل)(اصيل نسبت طنز به آن شغال است :استعاره اناديه) گفت :طاووس نر(زيباتر از طاووس ماده است) چون مشترى (نام سياره كه نمادي از روشني و خوشبختي است) | P a g e 67 پس بگفتندش كه :طاووسان جان (منظور جان آن ها و روح ان ها طاووسي است اشاره به انبيا دارد) جلوهها دارند اندر گلستان (زيبايي هاي خود را در گلستان به نمايش گذارند) تو چنان جلوه كنى؟ (تو ميتواني اينگونه زيبايي خود را به نمايش گذاري) گفتا كه :ال پس نيى طاووس ،خواجه بوالعال (تو طاووس نيستي خواجه بلند مقام:طنز و براي مسخره كردن) خلعت طاووس آيد ز آسمان(لباس طاووسي از اسمان به يكي عطا مي شود) كى رسى از رنگ و دعويها بدان؟ (تو با حيله و نيرنگ و ادعا و فريبكاري نميتواني به آن برسي) عذر بلبل بلبل شيدا در آمد مست مست (در ان مجلس كه تشكيل داده بودند بلبل عاشق وارد مي شود) كز كمال عشق نه نيست و نه هست (عشق آنچنان در وجود او تكامل يافته بود كه بودن يا نبودنش مشخص نبود) معنيى در هر هزار آواز داشت (علت اينكه به بلبل هزار يا هزار دستان گفته مي شود به خاطر اوازهاي مختلفي است كه ميخواند) زير هر معنى جهانى راز داشت (هر كدام از ان اواز هاي بلبل راز هاي بسياري در خود داشت) شد در اسرار معانى نعرهزن (شروع كرد به سخن گفتن درباره راز هايي كه مي دانست) كرد مرغان را زفانبند از سخن (با سخنان خود همه پرندگان را به سكوت وا داشت) گفت بر من ختم شد اسرار عشق جملة شب مي كنم تكرار عشق زارى اندر نى ز گفتار منست زير چنگ از نالة زار منست (حسن تعليل :زاري ني و آواز چنگ را در سايه گفتار خود تصور كرده) گلستانها پرخروش از من بود در دل عشاق جوش از من بود (حسن تعليل :جوش دل عشاق به دليل گفتار بلبل است) | P a g e 68 باز گويم هر زمان رازى دگر (راز هاي تكراري بيان نمي كند) در دهم هر ساعت آوازى دگر عشق چون بر جان من زور آورد همچو دريا جان من شور آورد (ايهام تناسب در واژه شور -1 :هيجان -2مزه :كه با دريا ارتباط دارد) هر كه شور من بديد از دست شد (از خود بي خود شد) گرچه بس هشيار آمد مست شد چون نبينم محرمى سالى دراز (من در طول سال چون محرم يا معشوق خود را هميشه نميبينم تن ميزنم:سكوت ميكنم و با كسي راز نمي گويم) تن زنم با كس نگويم هيچ راز ( با لب دمساز خود گر گفتمي همچو ني من گفتني ها گفتمي :مولوي) چون كند معشوق من در نوبهار (زماني كه گل در بهار به گلستان مي آيد) مشك بوي خويش بر گيتي نثار (و بوي خوش خود را به جهان مي پراكند) من بپردازم خوشى با او دلم (من با وجود او به دل خود ارامش مي دهم) حل كنم بر طلعت او مشكلم (مشكل هجران و دوري من با ديدن او برطرف مي شود) باز معشوقم چو ناپيدا شود (وقتي كه معشوق من از باغ رفت) بلبل شوريده كم گويا شود (من هم كمتر آواز ميخوانم) زانكه رازم در نيابد هر يكى راز بلبل گل بداند بىشكى من چنان در عشق گل مستغرقم كز وجود خويش محو مطلقم (نسبت به وجود خود هيچ اگاهي ندارم) در سرم از عشق گل سودا بس است (سر مجازا وجود – وجود من تنها تحمل و كشش يك عشق را دارد كه ان هم گل است و توان عشق ديگر ندارد) زآن كه مطلوبم گل رعنا بس است (رعنا :زيبا) (رعنا كلمه مونث است از نوع ارعن در عربي به معنا احمق اما در فارسي به معناي زيبا است). | P a g e 69 طاقت سيمرغ نارد بلبلى(رعنا گل دو طرفي كه يك طرف ان زرد و و طرف ديگر سرخ باشد هم گفته مي شود) بلبلى را بس بود عشق گلى (من توانايي تحمل عشق سيمرغ را ندارم و همين عشق گل كافي است) جواب هدهد هدهدش گفت اي به صورت مانده باز (فقط به ظاهر توجه مي كني) بيش از اين در عشق و رعنايي مناز عشق روى گل بسى خارت نهاد (عشق گل مشكالت زيادي براي تو به وجود آورد) (خار استعاره از مشكالت) كارگر شد بر تو و كارت نهاد (عشق گل بر تو تاثير گذاشته و برايت مشكل ساز شده و سركارت گذاشته) گل اگرچه هست بس صاحب جمال حسن او در هفتهاى گيرد زوال (زيبايي گل بسيار ناپايدار است) عشق چيزى كان زوال آيد پديد (هرچيزي كه ناپايدار است اگر مورد عشق ورزي قرار گيرد) كامالن را زان مالل آرد پديد (انسان هاي كامل از ان نوع عشق دچار ماللت و خستگي مي شوند) (كار انسان هاي خام است كه عاشق كارهاي ناپايدار شوند) خنده گل گرچه در كارت كشد (يعني تو را در كار عشق مي كشد) (گل تورا به سرزمين عشق مي برد اما در آنجا) روز و شب در ناله زارت كشد (هميشه دچار زاري و ناله و اندوه خواهي بود) در گذر از گل كه گل هر نوبهار بر تو مي خندد (تورا مسخره مي كند) نه درتو (به خاطر تو) شرم دار (تصور نكن كه شكوفه هاي گل به خاطر توست بلكه دارد تو را مسخره مي كند از خودت شرمنده باش) حكايت شهرياري دختري چون ماه داشت | P a g e 70 عالمي پر عاشق و گمراه داشت فتنه را بيداريي پيوسته بود (هنگامي كه اشكار ميشد وجودش فتنه به پا مي كرد) زانك چشم نيم خوابش مست بود (چشم نيم خواب:چشم خمارآلود) عارض (چهره) از كافور (نماد سفيدي) و زلف (گيسوان) از مشك (نماد سياهي) داشت لعل سيراب از لبش لب خشك داشت (ارزش لب هاي معشوق) گر جمالش ذرهاي پيدا شدي (يك ذره از زيبايي او مشخص مي شد) عقل از اليعقلي رسوا شدي (عقل عقالنيت خود را از دست مي داد) گر شكر طعم لبش بشناختي از خجل بفسردي و بگداختي از قضا ميرفت درويشي اسير چشم افتادش بر آن ماه منير (استعاره از دختر پادشاه) گردهاي در دست داشت آن بينوا (آن درويش يك قرص نان داشت) نان آوان مانده بد بر نانوا (ناني كه آويزان در نانوايي مانده بود به دليل سوختگي يا هرچيزي اين درويش برداشته بود) چشم او چون بر رخ آن مه (استعاره) فتاد گرده از دستش شد و در ره فتاد (قرص نان هم از دستش افتاد) دختر از پيشش چو آتش برگذشت خوش درو خنديد خوش خوش برگذشت آن گدا پس خندهٔ او چون بديد خويش را بر خاك غرق خون بديد نيم نان داشت آن گدا و نيم جان (نه نانش كامل بود و نه جانش) زان دو نيمه پاك شد در يك زمان (با ديدن دختر هردو را از دست داد) نه قرارش بود شب نه روز هم | P a g e 71 دم نزد از گريه و از سوز هم (به سبب گريه و سوز عاشقانه نميتوانست سخن بگويد) ياد كردي خندهٔ آن شهريار گريه افتادي بر او چون ابر زار هفت سال القصه بس آشفته بود با سگان كوي دختر خفته بود خادمان دختر و خدمت گران جمله گشتند اي عجب واقف بر آن (همه فهميدند كه او عاشق دختر پادشاه شده است) عزم كردند آن جفا كاران به جمع (آن ستمكاران در مجمعي تصميم گرفتند يا متفق القول شدند) تا ببرند آن گدا را سر چو شمع (كه سر آن گدا را ببرند همچنان كه سر شمع را مي برند) در نهان دختر گدا را خواند و گفت چون تويي را چون مني كي بود جفت؟ (استفهام انكاري) قصد تو دارند ،بگريز و برو بر درم منشين ،برخيز و برو آن گدا گفتا كه من آن روز دست شستهام از جان كه گشتم از تو مست (از آن روزي كه من عاشق تو شده ام ديگر از جان خود دست شسته ام:قطع اميد كرده ام) صد هزاران جان چون من بيقرار باد بر روي تو هر ساعت نثار(من كه چيزي نيستم صدها هزار نفر بايد در هر لحظه فداي تو باشند) چون مرا خواهند كشتن ناصواب (نادرست) يك سؤالم را به لطفي ده جواب چون مرا سر ميبريدي رايگان (اشاره به وقتي كه مرا عاشق خود مي كردي) ازچه خنديدي تو در من آن زمان (همان لحظه اي كه براي بار اول او را ديده و عاشق شده) گفت چون ميديدمت اي بيهنر | P a g e 72 بر تو ميخنديدم آن اي بيخبر (داشتم مسخره مي كردم) بر سر و روي تو خنديدن رواست ليك در روي تو خنديدن خطاست اين بگفت و رفت از پيشش چو دود هرچه بود اصال همه آن هيچ بود حكايت پيرزن و يوسف از عطار نيشابوري (اين شعر بيانگر بلند همتي است.حكايت پيرزني كه به ده كالوه:كالف ريسمان خريدار يوسف شد) گفت يوسف را چو مي بفروختند مصريان از شوق او مي سوختند (همه دوست داشتند او را بگيرند .همه عاشقش شده بودند) چون خريداران بسي برخاستند پنج ره (پنج برابر) هم سنگ (برابر) مشكش خواستند (پنج برابر وزنش مشك مي دادند) زان زني پيري به خون آغشته بود ريسماني چند در هم رشته بود در ميان جمع آمد در خروش گفت اي دالل كنعاني (منظور يوسف) فروش (داللي كه يوسف را مي فروشي) ز آرزوي اين پسر سر گشته ام ده كالوه ريسمانش رشته ام (ريسمانش:ريسمان براي او) اين زمن بستان و با من بيع كن (معامله كن) دست در دست منش نه بي سخن (ديگه گفتگو نكن) خنده آمد مرد را ،گفت اي سليم (داراي عقل سالم) از باب طنز نيست درخورد تو اين در يتيم (استعاره از حضرت يوسف) هست صد گنجش بها در انجمن | P a g e 73 مه تو و مه ريسمانت اي پيرزن (نه تو را مي خواهم نه ريسمان هايت را) پيرزن گفتا كه دانستم يقين كين پسر را كس بنفروشد بدين ليك اينم بس كه چه دشمن چه دوست گويد اين زن از خريداران اوست هر دلي كو همت عالي نيافت ملكت بي منتها حالي نيافت آن ز همت بود كان شاه بلند آتشي در پادشاهي اوفكند (اشاره به ترك پادشاهي ابراهيم ادهر) خسروي را چون بسي خسران بديد (پادشاه بودن را چون داراي زيان بسياري بديد) صد هزاران ملك صدچندان بديد چون به پاكي همتش در كار شد زين همه ملك نجس بيزارشد چشم همت چون شود خورشيد بين كي شود با ذره هرگز هم نشين نظامي عروضي ابوالحسن نظام الدين يا نجم الدين احمد ابن عمر بن علي سمرقندي مشهور به نظامي عروضي نويسنده و شاعر قرن شش هجري مي باشد وي در اواخر قرن پنجم در سمرقند والدت يافت و پس از تحصيالت مقدماتي به خراسان رفت .و به ديدار خيام و معزي نائل شد .نظامي به دربار ملوك آل شنسب وابسته بود و سالها مداحي شاهان آن سلسله مي كرد و كتاب مجمع النوادر مشهور به چهار مقاله را به نام فخر الدوله مسعود برادر زاده ملك شمس الدين محمد غوري تاليف كرد اين كتاب بين سالهاي ۵۵1تا ۵۵2هجري قمري | P a g e 74 تاليف شده و مطالب آن بيان شرايطي است كه در چهار طبقه از مردم يعني دبير ،شاعر ،منجم و طبيب مجتمع گرديده است .در عين حال بسياري از مطالب تاريخي و تراجم مشاهير اعالم را كه در كتب ادبي و تاريخي ديگر يافت نمي شود نيز شامل است . آرد نماند هر صناعت كه تعلّق به تفكّر دارد ،صاحب صناعت بايد كه فارغ دل (آسوده) و مرفّه (در آسايش) باشد كه اگر به خالف اين بود ،سهام (جمع سهم-به معني تيرها) (تشبيه فكر به سهام) فكر او متالشى شود و بر هدف صواب به جمع نيايد (درست به هدف نمي خورد) ،زيرا كه جز به جمعيّت خاطر (آسودگي خاطر) ،به چنان كلمات باز نتوان خورد .آوردهاند كه يكى از دبيران خلفاى بنىعبّاس رضىاللّه عنهم به والى مصر نامهاى مىنوشت و خاطر جمع كرده بود (تمركز كرده بود) و در بحر فكرت (دريا فكر -تشبيه) غرق شده و سخن مىپرداخت (مي نوشت) چون درّ ثمين و ماء معين (مانند دري گرانبها و آب گوارا) (تشبيه در به ثمين:گرانبها – تشبيه اب به معين:گوارا) ،ناگاه كنيزكش از در درآمد و گفت« :آرد نماند» دبير چنان شوريده طبع و پريشان خاطر گشت كه آن سياقت سخن از دست بداد و بدان صفت منفعل شد (حالش منقلب شد) كه در نامه بنوشت كه «آرد نماند» چنان كه آن نامه را تمام كرد و پيش خليفه فرستاد و از اين كلمه كه نوشته بود ،هيچ خبر نداشت .چون نامه به خليفه رسيد و مطالعه كرد ،چون بدان كلمه رسيد ،حيران فرو ماند ،و خاطرش آن را بر هيچ حمل نتوانست كرد كه سخت بيگانه بود .كس فرستاد و دبير را بخواند و آن حال از او باز پرسيد .دبير خجل گشت و به راستى آن واقعه را در ميان نهاد .خليفه عظيم عجب داشت (تعجب بسيار كرد) و گفت: «دريغ باشد خاطر چون شما بلغا (شيوا نويسان) را به دست غوغاى مايحتاج باز دادن (حيف است كه ذهن | P a g e 75 شيوا نويساني مانند شما در هياهوي نياز هاي زندگي گم بشود)» .و اسباب ترفيه (وسايل آسايش) او چنان فرمود كه امثال آن كلمه ،ديگر هرگز به غور گوش او فرو نشد (هرگز در عمق گوش او فرو نرفت). نصراهلل منشي ابوالمعالي نصراهلل بن محمد بن عبدالحميد منشي ،از نويسندگان معروف قرن ۶و از منشيان دربار غزنوي بود .عده اي اصل اورا از غزنين و عده اي از شيراز مي دانند .وي از آغاز جواني در زمان سلطنت بهرام شاه غزنوي وارد امور ديواني شد و پس از به سلطنت رسيدن خسرو شاه غزنوي سمت دبيري يافت و در زمان سلطنت خسرو ملك به وزارت رسيد .سرانجام با بدخواهي ديگران مورد خشم شاه قرار گرفت وتا آخر عمر زنداني بود . اثر معروف او ترجمه استادانه اش از " كليله و دمنه " است .او اين ترجمه را به نام ابوالمظفر بهرام شاه غزنوي كرده و به همين دليل اين ترجمه به كليله و دمنه ي بهرام شاهي نيز معروف است . كليله و دمنه مثل مشهور است كه من قل ماله هان علي اهله (هركس مالش كم شود پيش خانواده اش خوار مي شود).پس با خود گفتم :هر كه مال ندارد او را اهل و تبع (پيرو) و دوست و بذاذر (برادر) و يار نباشد ،و اظهار مودت (بيان دوستي و محبت) و متانت راي (ثبات نظر) و رزانت (سنگيني) رويت (انديشه) بي مال ممكن نگردد ،و بحكم اين مقدمات مي توان دانست كه تهي دست اندك مال اگر خواهد كه در طلب كاري ايستد درويشي او را بنشاند (انسان فقير اگر بخواهد كاري انجام دهد فقر او را باز مي دارد) و هراينه از ادراك آرزو و طلب نهمت باز ماند (البته از به دست اوردن ارزو و جستجوي نهايت همت ناتوان مي شود) ،چنانكه باران تابستان در واديها ناچيز گردد (اگر باران تابستان در صحرا ببارد به دليل كوتاه و كم بودن از بين مي رود) نه به آب دريا تواند رسيد و نه به جويهاي خرد تواند پيوست ،چه او را مددي نيست (دنباله اي ندارد) كه بنهايت همت برساند . و راست گفته اند كه «هركه بذاذر ندارد غريب باشد ،و هر كه فرزند ندارد ذكر او زود مدروس شود (ياد او خيلي زود و سريع كهنه مي شود) ،هركه مالي ندارد از فايده راي و عقل بي بهره ماند ،در دنيا و آخرت بمرادي نرسد ».چه (زيرا) هرگاه كه حاجتمند گشت جمع دوستانش چون بنات نعش (دختران نعش:مجموع هفت ستاره چهار ستاره نعش و سه تا ستاره دختر -نماد پراكندگي)پراگنند ،و افواج (جمع فوج:گروه) غم و اندوه چون پروين (مجموع ۶يا ۷ستاره كه به شكل خوشه انگور هست-نماد اتحاد) گرد آيد ،و به نزديك (در نظر) اقران و اقربا و كهتران (نزديكان و آشنايان و كوچيكتران) خودخوار گردد. | P a g e 76 كه براي شكم بود هم پشت نه بذاذر بود به نرم و درشت (هركس به خاطر شكم از توپشتيباني كرد او هنگام نرمي و درشتي برادر و يار تو نخواهد بود) ننگرد در كاله گوشه تو (عظمت و بزرگي) چو كم آمد به راه توشه تو (آني كه ببيند اذوقه تو در راه كم شده است ديگر به عظمت و بزرگي تو توجه نخواهد كرد) و بسيار باشد كه بسبب قوت خويش و نفقه عيال مضطر شود (و گاهي پيش مي ايد كه كسي به خاطر غذاي خود و هزينه خانواده پريشان مي شود) بطلب روزي از وجه نامشروع (به دنبال به دست اوردن مال غير شرعي مي رود) ،و تبعت آن حجاب نعيم آخرت گردد (و نتيجه آن محروميت از نعمت هاي اخرت مي شود) و شقاوت ابدي حاصل آيد (بدبختي هميشگي به دست مي آيد) .خسر الدنيا و االخرة.و حقيقت بداند كه درخت كه در شورستان رويد و از هر جانب آسيبي مي يابد نيكو حال تر از درويشي است كه به مردمان محتاج باشد (حال آن درخت بهتر از آن فقيري باشد كه به مردمان محتاج است) ،كه مذلت حاجت كار دشوار است (خواري نيازمندي كار سختي است) .و گفته اند «:عز الرجل استغناوه عن الناس (عزت مرد بي نيازي او از مردم است) » .و درويشي اصل بالها (فقر باعث همه مصيبت ها) ،و داعي (برانگيزاننده -به وجود آورنده) دشمنايگي خلق (دشمني مردم) و رباينده شرم و مروت (از بين برنده حيا و جوانمردي) و زايل كننده زور و حميت (از بين برنده قدرت و غيرت) و مجمع شر و آفت (محل جمع شدن شر و اسيب است) است ،و هركه بدان درماند چاره نشناسد از آنكه حجاب حيا از ميان برگيرد (هركسي كه دچار فقر گرديد چاره اي نمي شناسد كه حيا و شرم را به كناري مي گذارد) . فال بابيك ما في العيش خير (قسم به پدرت نيست در زنگي خيري و ال الدنيا اذا ذهب الحياء و نيست در دنيا خيري(حذف شده)زماني كه حيا برود) و چون پرده شرم بدريد مبغوض گردد (و زماني كه حيا از بين برود مورد بغض واقع مي شود) ،و به ايذا مبتال شود (دچار عذاب مي شود) و شادي در دل او بپژمرد (شادي هم از دلش مي رود) ،و استيالي غم خرد را بپوشاند (و تسلط غم عقل را مي پوشاند و اجازه ظهور نمي دهد) ،و ذهن و كياست (زيركي) و حفظ (قدرت حافظه) و حذاقت (مهارت) براطالق (مطلقا) در تراجع افتد (رو به نابودي گذارد) ،و آن كس كه بدين آفات ممتحن گشت (هركسي كه از اين آسيب ها مورد آزمايش قرار گرفت) هرچه گويد و كند برو آيد (هرسخني بگويد يا هر كاري انجام دهد بر عليه او مي شود) ،و منافع راي راست و تدبير درست در حق وي مضار باشد (انديشه درست و تدبير درست كه بايد سود داشته باشد درباره او تبديل به زيان مي شود) ،و هركه او را امين شمردي در معرض تهمت آرد (هركس كه او را امين خود ميشمرد اورا مورد تهمت قرار مي دهد) ،و گمان هاي نيك دوستان در وي معكوس گردد (دوستان كه در مورد او نيك گمان بودند بعد از فقر نظرشان عوض مي شود) ،و به گناه ديگران مأخوذ باشد (ديگران گناهي انجام مي دهند او مورد بازخواست واقع مي شود) ، | P a g e 77 و هركلمتي و عبارتي كه توانگري را مدح است درويشي را نكوهش است (هر واژه و سخني كه ثروتمندان را ستايش ميك ند فقير را مورد سرزنش قرار مي دهد) :اگر درويش دلير باشد برحمق حمل افتد (انسان فقير شجاعت و دالوري از خود نشان دهد مي گويند آدم ناداني است بر حماقت و ناداني او حمله مي كنند) ،و اگر سخاوت ورزد به اسراف و تبذير منسوب شود (و اگر ادم فقير بخشندگي بكند مي گويند اسراف و ولخرجي كرده است) ،و اگر در اظهار حلم كوشد آن را ضعف شمرند (اگر از خود شكيبايي نشان دهد ان را نشانه ضعف او به حساب مي آورند) ،وگر به وقار گرايد كاهل نمايد (اگر به سنگيني و متانت روي اورد او را سست تصور مي كنند) ،و اگر زبان اوري و فصاحت نمايد (اگر سخنوري و شيواگويي كند) ،بسيارگوي نام كنند (او را پرحرف نامند) ،و گر به مأمن خاموشي گريزد مفحم خوانند (اگر به پناهگاه سكوت برود او را در مانده از سخن تصور مي كنند). (در حالي كه اگر همه اين ها در مورد يك ثروتمند گفته ميشد نكات مثبت و خوبي بودند اما در مورد انسان فقير نكات منفي محسوب مي شوند) و مرگ به همه حال از درويشي و سوال (درخواست) مردمان خوشتر است ،چه دست دردهان اژدها كردن . و از پوز(دهان) شير گرسنه لقمه ربودن بر كريم (انسان بخشنده) آسان تر از سوال لئيم و (آسانتر از درخواست از انسان فقير است) بخيل .و گفته اند «اگر كسي به ناتوانيي درماند (انسان دچار ناتواني بشود) كه اميد صحت نباشد (اميدي به بهبود وضع نباشد) ،يا به فراقي كه وصال بر زيارت خيال مقصور شود (به جدايي دچارشود كه رسيدن به معشوق فقط در ذهن و خيال ممكن شود و عمال نتواند به آن برسد) ،يا غريبيي كه نه اميد باز آمدن مستحكم است و نه اسباب مقام مهيا (انساني كه در سرزميني غريب و تنها است و نه اميد بازگشت دارد و نه وسايل اقامت براي او در آنجا آماده است) ،يا تنگ دستيي كه به سوال كشد (فقري كه به درخواست منجر بشود)،زندگاني او حقيقت مرگ است عين راحت (اگر چنين شخصي بميرد براي او راحت است) » . و بسيار باشد كه شرم و مروت از اظهار عجز و احتياج مانع مي آيد (و خيلي وقت پيش مي ايد كه حيا و جوانمردي از بيان ناتواني و نياز مانع مي شود) و فرط اضطرار(پريشاني زياد) برخيانت محرض (تحريك كننده) (اونقدر پريشان مي شود او را به خيانت تحريك مي كند) ،تا دست به مال مردمان دراز كند ،اگرچه همه عمر ازآن محترز بوده است (نسبت به مال مردمان دست درازي مي كند با اين كه همه عمر از ان دوري مي كرده است) .و علما گويند «وصمت (عار و عيب) گنگي بهتر از بيان دروغ و ،سمت (نشان عالمت) كند زفاني (نشان كند زباني) اولي تر از فصاحت به فحش (انسان در بيان نا سزا فصيح باشد) ،و مذلت درويشي نيكوتر از عز توانگري از كسب حرام (و خواري فقربهتر از عزتي كه از راه حرام به دست آيد)». اوحدي | P a g e 78 ركنالدين اوحدي مراغهاي ( ۶۷۳-۷۳۸قمري) عارف و شاعر پارسيگوي ايراني و معاصر ايلخان مغول سلطان ابوسعيد است .او در شهرستان مراغه زاده شد و آرامگاه وي نيز در همان شهر است .پدرش از اهالي اصفهان بود و خود او نيز مدتي در اصفهان اقامت داشت و به همين دليل نامر اوحدي اصفهاني نيز ذكر شده است .در حال حاضر يک موزه دايمي در مقبره اوحدي در مراغه داير است. آثار او :ديوان اشعار ،منطقالعشاق و جام جم نيکي مسلمانان ،سالمت به ،چو بتوانيد ،من گفتم دل بيچارگان از خود مرنجانيد ،من گفتم به مال و جاه چنديني نبايد غره گرديدن (مغرور شدن) ز گرد اين و آن دامن برافشانيد (كنايه از دوري كردن) ،من گفتم (لف و نشر در واژه اين و آن در ارتباط با مال و جاه است) درين بستان (استعاره از دنيا)،كه دل بستيد،اگرتان دستر باشد براي خود درخت نيک بنشانيد ،من گفتم به گردد حال ازين سامان (اوضاع تغيير پيدا خواهد كرد)كه ميبينيد واين آيين شما هم حالها برخود بگردانيد (شما هم در خود تغيير ايجاد بکنيد) ،من گفتم پي نام كسان رفتن به عيب انصاف چون باشد؟(انصاف نيست كه از ديگران با بدنامي ياد كنيد يا عيب جويي كنيد) نخستين نامه خود را فرو خوانيد ،من گفتم (ابتدا به عيب هاي خود توجه كنيد قبل ازاينکه به عيب هاي ديگران توجه كنيد) | P a g e 79 دل درماندگان خستن (مجرو كردن) ،خطا باشد ،كه هم در پي شما نيز اين چنين يک روز درمانيد (ناتوان بشويد) ،من گفتم حديث اوحدي اين بود و تدبيري كه ميداند تمامست اين قدر(سخن من همين اندازه بود) ،باقي شما دانيد ،من گفتم ناصرخسرو حکيم ابومعين ناصربن خسروقبادياني بلخي در سال ۳۹۴هجري قمري در بلخ تولد يافت. از اوان جواني به تحصيل علوم و تحقيق اديان و مطالعهٔ اشعار شعراي ايران و عرب پرداخت .در دورهٔ جواني به دربار غزنويان و سپس به دربار سالجقه راه يافت .در سال ۴۳۷هجري قمري خوابي ديد و به قول خود از خواب چهل ساله بيدار شد ،كارهاي ديواني را رها كرد و به سير آفاق و انفس پرداخت .پس از پيوستن به فرقهٔ اسماعيليه و تبليغ عقايد آنان ،امراي سلجوقي در صدد كشتن وي برآمدند ،پس به ناچار به بدخشان گريخت و سرانجام در سال ۴۸۱هجري قمري در يسکان وفات يافت .از آثار او مي توان به سفرنامه ،زادالمسافرين ،وجه دين،خوان اخوان ،دليل المتحيرين، روشنايي نامه و ديوان اشعار اشاره كرد. گشت زمان اي گشت زمان (گردش زمان) ز من چه ميخواهي نيزم(م متمم نيز به من) مفروش زرق و روباهى (حيله گري) (روباهي نماد حيله گري) از من ،چو شناختم ترا ،بگذر(تلميح به نهج البالغه) آنگه بفريب هر كه را خواهى (من تو را شناخته ام(خطاب به زمان و روزگار) مرا رها كن به دنبال كسي باش كه تو را نشناسد او را مي تواني فريب دهي) | P a g e 80 من بر ره اين جهان همى رفتم (اشاره به سال هايي كه به تعلقات دنيوي تمايل نشان دادم) از مکر و فريب و غدر تو ساهي (فراموش كاري) (به دنبال تعلقات دنيوي رفتم به سبب مکر و نيرنگ تو و فراموش كارانه در مسير اين جهان حركت كردم) نازان (با ناز راه رفتن) و دنان (خراميدن) به راه چون دونان (افراد پست) با قامت سرو و روى ديباهي (ديباج يا ديبا:پارچه حرير) (ناصر خسرو معتقد است افراد پست با ناز و خراميدن راه مي روند) همراه شدي تو با من و يکسر شادى و نشاط و زور برناهى (زور جواني) (موقوف المعاني ) از من بردي تو دزد بيرحمت (دزدي كه در وجودش رحمي وجود ندارد:اشاره به دنيا) دزدان نکنند رحم بر راهى (اي دزد بي رحم شادي و جواني را از من بردي ،دزد هيچ وقت بر مسافر رحم نمي كند) اى كرده نهنگ دهر(روزگار) (تشبيه) قصد تو (خطاب به انسان) روزيت فرو خورد بناگاهى (روزي ناگهان تورا خواهد خورد مواظب باش) زين چاه (استعاره از جسم) همى برآمدت بايد تا چند بوي تو (منظور از تو خطاب قرار دادن رو انسان) بيگنه چاهي (بيرون آمدن از چاه جسم براي تو ضروري است يعني بايد اين جسم خود را رها بسازي زياد دنبال تمايالت نفساني و جسماني نباش تا كي ميخواهي تو(رو ) اسير جسم باشي و زنداني باشي در جسم) چاه اين جسد گران تاريک است (تشبيه جسم انساني به چاه) اين افکندت به گرم (غم و اندوه) و گمراهي (به خاطر همين است كه دچار غم و اندوه و گمراهي شدي) اكنونت دراز كرد مىبايد طاعت ،كه گرفت قدّ كوتاهى (اكنون زمان طوالني كردن عبادت و اطاعت فرا رسيده زيرا كه عمر تو رو به كم شدن است) دو تات شدهست پشت يکتا كن | P a g e 81 اين پشت دو تا به قول يکتاهى (دوتا شده است پشت تو خم شده است قامت تو اين پشت خميده را راست كن با سخن يکتا پرستي) از حرص بکاه و طاعت افزون كن زآن پس كه فزودي و هميكاهي (در دوران گذشته به حرص و طمع زياد كردي و از اطاعت و عبادت خود كم كردي حاال زمان ان فرا رسيده است كه از حرص و طمع خود كم كني و بر عبادات و اطاعات بيفزايي) جان دانۀ مردم است و تن كاه است اى فتنه تن تو فتنه بركاهى (رو مانند دانه است و جسم مانند كاه است كسي كه شيفته جسم خود باشد شيفته كاه شده است و ان اصل و اسا كه دانه بوده است رها كرده) جُوالهه (عنکبوت-بافنده) گرفت تن تورا ترسم (اطمينان دارم يقين دارم) تو غرّه شدي بدو به جوالهي (جسم اطراف رو تورا با تور بافته است و تو به اين زيبايي بافته شده فريفته شدي اي يعني وابستگي هاي جسماني و ارزوهاي مادي تو را فريفته است و تو اسير زيبايي هاي ان شده اي) تو ماهيکى ضعيفى و بحرست (تشبيه انسان به ماهي) اين دهر(روزگار) سترگ (بزرگ) بدخوي داهي(زيرک)(تو ماهي كوچک و ضعيفي هستي اما اين دنياي بزرگ بداخالق زيرک مثل درياست) بي پاي (بدون آذوقه و توشه) برون مشو از اين دريا اينک به سخنت(ت متمم:با سخن به تو اگاهي دادم) دادم آگاهي (بدون توشه از دنيا بيرون نرو و قدم در جهان ديگر نگذار من با سخن و پند خود تورا اگاه كردم) زيرا كه چو دور ماند از دريا بس رنجه شود به خشک بر ماهي (زيرا زماني كه ماهي از دريا دور شود در خشکي دچار ازردگي مي شود) اي شاه نصيب خوير بيرون كن | P a g e 82 زين جاه بلند و نعمت و شاهي (اي شاه(اي انسان) از اين مقام بلند و نعمت و بزرگي كه به تو داده شده است بهره خود را ببر يعني شکرگزار اين نعمت ها باش) بنگر به ضعيفحال درويشان بگزار سپا سپا آنکه برگاهى (به خاطر رسيدن به تخت پادشاهي از خداوند سپاسگزاري كن و گزاري خود را با نگريستن به حال ضعيفان ادا كن) زيرا كه اگر به چَه (مخف چاه) فرو تابد مه را نشود جاللت (عظمت) ماهى(تلميح به ماه نخشب)(با اين نگريستن به حال ضعيف درويشان از مقام و موقعيت تو كم نمي شود) حکمت بشنو ز حجّت (طبقه چهارم از طبقات روحانيون اسماعيلي مذهب است) ايراک او (حجت لقب ناصر خسرو و تخلص شعري) هرگز ندهد پيام درگاهى (به سخنان پند اموز حجت گوش بده هيچ وقت او پيام درباري به كسي نمي دهد) زندگی ناصر خسرو شاعر قرن 5دوران جوانی را با خوش گذرانی سپری کرده و در دربار محمود و مسعود غزنوی بوده و به دربار سلجوقیان هم راه پیدا کرده بود اما در 40سالگی دچار تحول اندیشه شده و به تعبیر خود از خواب 40ساله بیدار می شود .و در جست و جوی حقیقت به شهرهای مختلف سفر میکند که در قاهره با فردی به نام موید فی الدین اشنا میشود .موید فی الدین او را به مذهب اسماعیلی دعوت میکند و او به ان مذهب گرایش پیدا میکند و از سوی خلیفه لقب حجت میگیرد. وی وقتی به خراسان بر میگردد از طرف علمای اهل سنت مورد مخالفت واقع میشود و مجبور میشود به دره یمگان برود و تا اخر عمرش در ان سرزمین بدخشان ساکن میشود. مذهب اسماعیلی یکی از شاخه های مذهب شیعه است .اسماعیلی یا هفت امامی فرقه ای از شیعیان هستند و معتقدند پس از رحلت امام جعفر صادق چون پسرش اسماعیل پیش از پدر در گذشت امامت به محمد بن اسماعیل منتقل میشود و او هفتمین امام است. دشمنانش به او لقب قرمطی(اسماعیلیان) دادند. توضیحات دکتر شعار درباره محتوای شعر ناصر خسرو: وی خواستار جامعه ای پاک و منزه از مفاسد اخالقی است .وی معتقد است که چنین جامعه ای جز زیر سیطره دین حق که از نظر او مذهب اسماعیلی است به وجود نمی اید باید همه چیز در خدمت عقیده مذهبی باشد .غزل و قریحه را گزاف و دروغ میشمارد و از شاعرانی است که از عشق و می | P a g e 83 و مطرب سخن میگویند یا امرا را می ستایند بیزاری می جوید .او شعری را می پذیرد که در خدمت عقیده مذهبی باشد و راهنمای انسان باشد دهخدا علياكبر دهخدا (زاده 12۵۷تهران -درگذشته ۷اسفند 1334تهران) ،اديب ،لغتشناس ،سياستمدار و شاعر ايراني است .او مؤلف و بنيانگذار لغتنامه دهخدا نيز بوده است .اگرچه اصليت او قزويني بود ،اما پدرش خان باباخان كه از مالكان متوسط قزوين بود ،پيش از زاده شدن وي از قزوين خارج شده و در تهران اقامت گزيده بود .هنگامي كه او ده ساله بود پدرش در بروجرد فوت كرد .در آن زمان غالمحسين بروجردي كه از دوستان خانوادگي آنها بود كار تدريس دهخدا را آغاز كرد و دهخدا تحصيالت قديمي را نزد او آموخت .در زمان گشايش مدرسه علوم سياسي وابسته به وزارت امور خارجه در سال 12۷8شمسي ،دهخدا در آزمون ورودي مدرسه شركت كرد و در آن جا مشغول تحصيل شد .وي با نگارش مقالههاي بند در روزنامه صوراسرافيل، در زمره مشروطه خواهان قرار گرفت. مقدمات تأليف و سپس انتشار لغتنامه دهخدا از اواخر دهه 1300خورشيدي با مساعدت دولت فراهم شد و اولين قراردادها براي اين منظور سالهاي 1313و 1314بين وزارت معارف و علياكبر دهخدا منعقد شد. اولين مجلد لغتنامه در سال 1318منتشر شد ،اما بهدليل كندي كار چاپخانه بانك ملي ،آغاز جنگ جهاني دوم و حجم وسيع كار ،چاپ لغتنامه متوقف شد .پس از پايان جنگ ،انديشه چاپ و نشر تأليف دهخدا به يك ايده ملي تبديل شد .سرانجام در سال 132۵با طرح پيشنهادي عدهاي از نمايندگان مجلس شوراي ملي (در رأس آنها محمد مصدق) و به دنبال آن تصويب ماده واحدهاي در مجلس ،وزارت فرهنگ مكلف به تأمين كارمندان و امكانات الزم براي تدوين لغتنامه شد .به اين ترتيب ،لغتنامه از يادداشتهاي گردآوري شده توسط دهخدا بسيار فراتر رفت ،و سازمان لغتنامه از آغاز تا پايان نشر كتاب ،از همكاري تعدادي از لغتشناسان برخوردار شد كه نامهاي آنها در مقدمه ويرايش جديد (سال )13۷۷بهعنوان عضو هيئت مؤلفان لغتنامه آمده است. | P a g e 84 معاونت اداره لغتنامه با دكتر محمد معين بود تا در سال 1334مجلس شوراي ملي اداره لغتنامه را از منزل دهخدا به مجلس منتقل ساخت و دهخدا دكتر معين را به رياست اداره معرفي كرد و طي دو وصيتنامه او را مسئول كليه فيشها و ادامه كار تأليف و چاپ لغتنامه قرار داد .پس از درگذشت دهخدا در اسفند 1334 محل لغتنامه تا سال 133۷همچنان در مجلس شوراي ملي بود و از آن پس به دانشگاه تهران منتقل شد. رثاي صور اسرافيل اي مرغ سحر(استعاره از دهخدا) چو اين شب تار (اوضاع سياسي و خفقان زده جامعه ايران) بگذاشت ز سر سياهكاري (اين ستمگري و استبداد جامعه تاريك ايران به پايان رسيد) وز نفحة (بوي خوش) روحبخش اسحار (استعاره از آزادي) رفت از سر خفتگان (مردم نا آگاه) خماري (كرخت بودن -حالت افسردگي داشتن) بگشود گره ز زلف زرتار (اشعه خورشيد) محبوبة (خورشيد) نيلگون (نيلي رنگ) عماري (كجاوه و محمل-در اينجا استعاره از آسمان) (آسمان نيلي رنگ)(محبوبه اي كه در كجاوه اسمان است:خورشيد) (زماني كه خورشيد نور خود را هنگام طلوع له جهان مي افشاند) يزدان به كمال شد پديدار واهريمن زشتخو حصاري (تمامي مسايل حقيقي و الهي در جهان اشكار شدند و اهريمن و اهريمن صفتان و كار هاي اهريمني و شيطاني زنداني شدند) ياد آر ز شمع (استعاره از ميرزا جهانگيرخان) مرده ،ياد آر (از من مرده از من خاموش يادي كن،ياداور) **** چون باغ (استعاره از جامعه ايران) شود دوباره خرّم (سرسبز) اي بلبل(استعاره از دهخدا) مستمند (داراي گله)(مست يا مستي:گاليه) مسكين (نا توان و بيچاره)(زماني كه جامعه ايران دوباره به آزادي رسيد) وز سنبل و سوري (گل سرخ) و سپرغم (ريحان) | P a g e 85 آفاق (مجازا همه جهان هستي) نگارخانة چين (به سبب بودن سنبل و سوري و سپرغم در جهان همه جهان هستي تبديل به نقاش خانه چين شده است) گل سرخ به رخ عرق ز شبنم تو داده ز كف قرار و تمكين (سنگيني) (گل در حالي كه سرخ شده و عرقي از شبنم بر روي آن نشسته و تو در ان حالت از خود بي خود شده اي قدرت قرار و آرامش را از دست داده اي) زان نوگل پيشرس (اشاره به خود ميرزا جهانگيرخان) كه در غم ناداده به ناز شوق (تشبيه) تسكين (از آن گلي كه زودتر شكقته بود و هنوز به آرزوهايش نرسيده بود) وز سردي (استبداد خفقان) دي (خفقان حاكم بر جامعه) فسرده ،ياد آر (و از استبداد و خفقان حاكم بر جامعه افسرده شد يادي كن) **** اي مونس يوسف (استعاره از ميرزا جهانگير خان)(مونس يوسف :استعاره از دهخدا) اندرين بند تعبير عيان چو (زماني كه) شد تو را (فك اضافه) خواب( تلميح) (اي مونس يوسف(دهخدا) زماني كه تعبير حواب تو عيان شد) دل پر ز شعف لب از شكرخند محسود عدو به كام اصحاب (در حالي كه دلت شادمان است و خنده بر لب داري ،انچنان كه مورد حسادت دشمنان واقع شده اي اما مطابق ميل دوستان هستي) رفتي بر يار و خويش و پيوند آزادتر از نسيم مهتاب (استعاره مكنيه) (زماني كه پيش نزديكان و اشنايان خود رفتي) زآن كو همه شام با تو يكچند در آرزوي وصال احباب (از آن كسي كه شبي با تو مدتي در ارزوي رسيدن به دوستان) اختر به سحر شمرده(كنايه از شب زنده داري) ،ياد آر (تا صبح ستارگان را شمرده ياد كن) **** اي همره تيه (بيابان-بياباني كه قوم بني اسراييل در ان بودند) پور عمران (حضرت موسي)(عمران :پدر حضرت موسي) (پور عمران :استعاره از ميرزا جهانگيرخان)(همره تيه پور عمران:استعاره از دهخدا) | P a g e 86 بگذشت چ واين سنين معدود (اين سال هاي شمره شده و مشخص بگذشت) وآن شاهد (زيبارو) نغز (زيبا) بزم عرفان (منظور خداوند) (تلميح) بنمود چو وعد خويش مشهود (زماني كه وعده خود را داده بود اشكار ساخت) وز مذبح (محل ذبح) زر چو شد به كيوان (بلندترين سياره(در گذشته ستاره)) (مجازا آسمان) هر صبح شميم عنبر (ماده اي خاكستري رنگ كه از شكم ماهي كاشالوت به دست مي ايد-بوي خوش در ادبيات كهن) و عود (چوبي خوش بو)(زماني كه سحرگاهان بوي خوش نور خورشيدهمه جهان را فرا گرفت) زآن كو به گناه قوم نادان در حسرت روي ارض موعود (از ان كسي كه به خاطر گناهي كه مردم نادان انجام داده اند در حسرت رسيدن به سرزمين وعده داده شده)(اين بند كال اشاره به داستان حضرت موسي دارد و وعده اي كه داده بود و قوم بني اسراييل نافرماني كردند) بر باديه (صحرا) جان سپرده ،ياد آر (بر باديه جان سپرده يعني من ميرزا جهانگير خان كه در صحرا جان سپردم يادي كن) **** چون گشت ز نو زمانه آباد اي كودك دررة طاليي (دوره ازادي)(كودك دوره طاليي منظور دهخدا) وز طاعت بندگان خود شاد بگرفت ز سر خدا خدايي نه رسم ارم نه اسم شدّاد (تلميح) گل بست دهان ژاژخايي (استبداد و حاكمان مستبد وبساط استبداد از جامعه برچيده شد و دهان بيهوده گويي بسته شد) زآن كس كه ز نوك تيغ جلّاد مأخوذ (مورد بازخواست واقع شده) به جرك حقستايي (از آن كسي كه از نوك تيغ جالد به جرم حق ستايي مورد بازخواست واقع شده و شربت شهادت نوشيده يادي كن) پيمانة وصل (چشمه وصال-تشبيه) خورده ،ياد آر | P a g e 87 مقدمه جمله اي از علي اكبر دهخدا: شبي مرحوم ميرزا جهانگير خان را به خواب ديدم در جامه اي سفيد كه عادتا در تهران در برداشت به من گفت:چرا نگفتي كه او جوان مرد؟ من از اين عبارت چنين فهميدم كه ميگويد چرا مرگ مرا در جايي نگفته يا ننوشته اي و بالفاصله در خواب اين جمله به خاطر من امد :ياد ار ز شمع مرده،يادآر در اين حال بيدار شدم و تا نزديك صبح سه قطعه از مسمط باال را ساختم و فردا گفته هاي شب را تصحيح كرده و دو قطعه ديگر بر ان افزودم. مرغ سحر يعني همين شعر باال از زبان ميرزا جهانگيرخان است خطاب به خود دهخدا است با اينكه گوينده خود دهخداست اما شعر را از زبان ميرزا جهانگيرخان گفته است. محمد غزالي ابوحامد محمد معروف به امام محمد غزالي فيلسوف و فقيه ايراني و يكي از بزرگترين مردان تصوف در نيمه ي دوم قرن ۵هجري در عصر شدت منازعات سياسي و فكري در طوس متولد شد پس از مدتي ابوحامد و برادرش به يكي از نظاميه ها رفتند ودر آنجا سخت به تحصيل فقه پرداختند .ابو حامد محمد تحصيالت خود را در طوس آغاز كرد سپس به گرگان رفته و بعد از آن در نيشابور به امام الحرمين پيوست و تا آخر عمر او نيز همراه وي بود .تحصيالتش فقط منحصر در فقه نبوده بلكه وي در علوم مختف مانند علم اختالف مذاهب ،جدل ،منطق ،فلسفه هم دانش اندوخت . ايشان در معتقدات ديني و همه معارف حسي و عقلي خود به شك افتاد كه البته بسيار طول نكشيد و پس از رسيدن به يقين به تحقيق در فرق گوناگون مبادرت ورزيد ودر علم كالم به درجه استادي رسيد و صاحب تاليفاتي در اين زمينه گرديد .در اين مرحله از عمر بود كه به تاليف ( مقاصد الفالسفه و تهافت | P a g e 88 الفالسفه و المستهظرين ) توفيق يافت و بعد از وفات استادش جويني ،امام محمد غزالي به ديدار خواجه نظام الملك طوسي از نيشابور بيرون آمد و وزير نظام الملك را در لشكر گاهش مالقات نمود . ايشان در مسافرتي كه به شام داشته نزديك به دو سال در آنجا به عزلت ،رياضت و مجاهدت نفس پرداخت و از آنجا به بيت المقدس نيز راهي شد .تا اينكه به قصد سفر حج عازم حجاز گرديد سپس به زادگاه خود بازگشته و در آنجانيز گوشه عزلت را برگزيد .در اين ايام كه 10سال به طول انجاميد مشهورترين كتاب هاي خود مخصوصا احيا علوم الدين راتاليف كرد و تا اينكه در سال 4۶9هجري از گوشه ي عزلت بيرون آمد و در نظاميه نيشابور مشغول گرديد . وي در سال ۵0۵هجري در سن ۵۵سالگي در شهر طوس درگذشت .گزيده اي از آثاروي عبارتند از : البسيط ،الوسيط ،الوجيز ،مقاصد الفالسفه ،معيار العلم ،ميزان العلم ،محك النظر ،فوائد العتقاد ،اقتصادفي العتقاد ،رساله ي القدسيه ،جواهر القرآن ،كتاب االربعين ،كيمياي سعادت ،بدايت الهدايت ،المنقذ من الضالل و.... ديباچۀ كيمياى سعادت شكر و سپاس فراوان به عدد ستاره آسمان و قطره باران و برگ درختان و ريگ بيابان و ذرّههاى زمين و آسمان ،مر(مر حرف تاكيد است و هميشه به همراه را مي آيد)آن خداى را كه يگانگى صفت اوست و جالل و كبريا و عظمت و عال(بلند مقامي) و مجد (عظمت) و بها (ارزش) ،خاصّيّت اوست ،و از كمال جالل وى هيچ آفريده آگاه نيست و هيچكس را به حقيقت معرفت وى راه نيست (كسي نمي تواند حقيقت وي را بشناسد). بلكه اقرار دادن به عجز از حقيقت معرفت وى منتهاى معرفت صدّيقان است (نهايت شناخت راستگويان اين است كه از شناخت حقيقت او اظهار ناتواني مي كنند) و اعتراف آوردن به تقصير در حمد و ثناى وى نهايت ثناى فرشتگان و پيغمبران است (نهايت ستايشي كه فرشتگان و پيامبران ميتوانند از حقيقت خداوند بر زبان | P a g e 89 بياورند عبارت است از اينكه از ستايش و حمد خداوند ناتوان هستن و كوتاهي ميكنند به عبارت ديگر قادر به ستايش كامل او نيستند) و غايت (نهايت) عقل عقال در مبادى اشراق جالل وى حيرت است (عقل عاقالن در نهايت كار خود در اغاز درخشش عظمت الهي دچار حيرت مي شوند -عاقل ترين انسان ها هم در شروع اغاز عظمت الهي دچار سرگرداني مي شود) ،و منتهاى سالكان و مريدان در طلب قرب به حضرت جمال وى دِهشَت (ترس) است (نهايت راه سالكان و مريدان در طلب نزديكي به پيشگاه جمال خداوند در حيرت و سرگرداني است) ... هيچكس مباد كه در عظمت ذات وى انديشه كند (كسي نبايد در ذات الهي به تفكر بپردازد) تا چگونه است و چيست ،و هيچ دل مباد كه يك لحظه از عجايب صنع وى غافل ماند تا هستى وى به چيست و به كيست ،تا به ضرورت بشناسد كه همه آثار قدرت اوست و همه انوار عظمت اوست ،و همه بدايع و غرايب حكمت اوست (هرچيز تازه به وجود امده و عجيب در اثر حكمت الهي است) و همه پرتو جمال حضرت اوست و هرچه هست ازوست ،و همه بدوست ،بلكه خود همه اوست كه جز وى هيچ چيز را هستى به حقيقت نيست، بلكه هستى همه چيزها پرتو نور هستى اوست. و درود بر محمّد مصطفى صلىاللّه عليه و سلم كه سيّد پيغمبران است و راهنماى و راهبر مؤمنان است و امين اسرار ربوبيّت است و برگزيده و برداشته حضرت الهيّت (پيشگاه خداوندي) است ،و بر جمله ياران و اهل بيت وى ،كه هر يكى از ايشان قدوه (رهبر) امّت است و پيدا كننده راه شريعت (راه دين) است. در فضيلت تفكّر بدان كه رسول(ص) گفته است« :تفكُّرُ ساعَةٍ خيرٌ مِنْ عبادةِ سَنَةٍ» يك ساعت تفكّر بهتر از يك ساله عبادت .بدان كه كارى كه يك ساعت از آن از سالى عبادت بهتر بود و فاضلتر درجه وى بزرگ است .قومى تفكّر مىكردند در خداى ـ تعالى ـ رسول(ص) گفت« :در خلق وى تفكّر كنيد و در وى تفكّر مكنيد كه طاقت آن نداريد و قدر آن نتوانيد شناخت» و عيسى را گفتند(ع) كه« :بر روى زمين مثل تو هست يا روح اللّه» گفت: | P a g e 90 «هست ،هر كه سخن وى همه ذكر بود و خاموشى وى همه فكر بود و نظر وى همه عبرت بود ،وى مثل من است». بدان كه معنى تفكّر طلب علم است و هر علم كه آن بر بديهه معلوم نشود وى را طلب مىبايد كرد و طلب آن ممكن نيست ،االّ بدانكه دو معرفت را با يكديگر جمع كنى و ميان ايشان تأليف كنى تا جفت گيرند و از ميان آن دو معرفت ،معرفت سومى تولّد كند ،چنانكه از ميان نر و ماده بچّه تولّد كند و آن دو معرفت چون دو اصل باشند اين معرفت سوم را؛ آنگاه اين معرفت سوم نيز با ديگرى جمع كنند تا از وى چهارمى پديد آيد ،و همچنين به تناسل (پي در پي) ،علوم بىنهايت مىافزايد. بدان كه مجال و ميدان فكرت بىنهايت است ،كه علوم را نهايت نيست و فكرت در همه روان است و تفكّر بنده يا در خود بود يا در حق ،اگر در حق بود ،يا در ذات و صفات وى بود ،يا در افعال و عجايب مصنوعات (خلق شده ها) وى ،و اگر در خود تفكّر كند يا در صفاتى بود كه آن مكروه حق است و وى را از حق دور كند و آن معاصى و مهلكات (گناهان و كشنده ها) است ،يا در آنچه محبوب حق است كه وى را نزديك گرداند و آن طاعات و منجيات (عبادت ها و نجات دهنده ها) است .تفكّر در خود آن بود كه از خود انديشه كند تا صفات و اعمال مكروه وى چيست ،تا خويشتن از آن پاك كند و اين ،معاصى ظاهر باشد يا خبايث (زشتي ها جمع خبيثه) اخالق در باطن وى .پس هر روز بامداد بايد كه يك ساعت در تفكّر اين كند و انديشه اوّل در معاصى ظاهر كند ،از زبان انديشه كند كه در اين روز به سخن مبتال خواهد شد و باشد كه در غيبت و دروغ افتد تدبير آن انديشد كه از اين چون حذر كند .همچنين اگر در خطر آن است كه در لقمه حرام افتد ،كه از آن چون حذر كند و در همه طاعات نيز انديشه كند و چون از اين فارغ شد در فضايل نيز انديشه كند تا همه به جاى آرد .مثالً گويد كه اين زبان براى ذكر و راحت مسلمانان آفريدهاند ،و من قادرم كه فالن ذكر كنم و فالن سخن خوش گويم تا كسى بياسايد و مال براى راحت مسلمانان آفريدهاند تا فالن مال صدقه بدهم و اگر مرا حاجت است صبر كنم و ايثار كنم .اين و امثال اين هر روز انديشه بكند و باشد كه به انديشه يك ساعته، وى را خاطرى درآيد كه همه عمر ،از معصيت دست بدارد(دوري كند) .پس از اين جمله تفكّر است كه از عبادت يك ساله بهتر است كه فايده وى همه عمر را باشد و چون از تفكّر طاعات و معاصى ظاهر بپرداخت | P a g e 91 (فارغ شد) به باطن شود و از اخالق بد بينديشد تا در باطن وى از آن چيست و از منجيات چيست كه وى را نيست تا طلب آن كند. تفكّر در حق ،يا در ذات و صفات وى بود ،يا در افعال و مصنوعات وى و مقام بزرگترين تفكّر در ذات و صفات وى بود و ليكن چون خلق طاقتِ آن ندارند و عقول بدان نرسد شريعت منع كرده است و گفته كه در وى تفكّر مكنيد واين دشوارى ،نه از پيچيدگى جالل حقّ است بلكه از روشنى است كه بس روشن است و بصيرت آدمى ضعيف است طاقت آن ندارد بلكه در آن مدهوش و متحيّر شود همچنان كه خفّاش كه به روز نَپرد كه چشم وى ضعيف است ،طاقت نور آفتاب ندارد ،پس اندر آيات تفكّر مىكن ،آيت اوّل كه به تو نزديكتر است تويى و از تو عجيبتر بر روى زمين هيچ چيز نيست و تو از خود غافل و منادى مىآيد (ندا مي آيد) كه به خويشتن فكر نگر تا عظمت و جالل ما بينى. فتنه اگر دستم رسد (بتوانم-براي من ممكن باشد) روزي كه انصاف (عدل-حق) از تو بستانم (بگيرم) (اگر روزي بتوانم حق خود را از تو بگيرم) قضاي عهد ماضي را شبي دستي برافشانم (به سبب انچه در گذشته فوت شده است)(جبران انچه در روزگار گذشته از من فوت شده است يك شب شاد ماني و دست افشاني خواهم كرد) چنانت( مفعول:ان چنان تورا) دوست ميدارم كه گر روزي فراق افتد (جدايي افتد) توصبر ازمن تواني كرد ومن صبر ازتو نتوانم (تو مي تواني در فراق من صبوري پيشه كني ولي من نميتوان صبوري پيشه كنم) دلم صد بار ميگويد كه چشم از فتنه (وجود معشوق) بر هم نه (گاهي كه با خود تنها هستم ميگويم با خود كه بايد از ان معشوق فتنه انگيز چشم پوشي كنم) دگر ره ديده ميافتد بر آن باالي فتانم (اما بار ديگر كه ان قامت فتنه انگيز تو در برابرم ظاهر مي شود از ان گفته خود پشيمان مي شوم)(توانايي چشم پوشي از تورا ندارم) تو را در بوستان بايد كه پيش سرو بنشيني (تو در بوستان بايد پيش سرو بنشيني به پا نخيزي) | P a g e 92 و گر نه باغبان گويد كه ديگر سرو ننشانم (زيرا وقتي كه قامت بلند تو در كنار سرو قرار ميگيرد سرو با ان همه بلند قامتي در برابر تو پست مي ايد و باغبان ديگر تمايلي به كاشتن سرو در خود نمي بيند) رفيقانم سفر كردند هر ياري به اقصايي (دورترين نقطه) خالف من كه بگرفته است دامن در مغيالنم (نوعي خار:درختچه هايي با خار بزرگ يا خار شتر) به دريايي درافتادم كه پايانش نميبينم (سعدي از درياي عشق سخن ميگويد كه خود در ان افتاده و ساحلي برايش متصور نيست) كسي را پنجه افكندم كه درمانش نميدانم (با كسي رابطه عاشقانه دارد كه هيچ راهي براي نجات خود و درد عشق نمي بيند) فراقم سخت ميآيد وليكن صبر ميبايد (جدايي براي من بسيار سخت است اما چاره اي جز صبوري و شكيبايي در برابر ان ندارم) كه گر بگريزم از سختي رفيق سست پيمانم (اگر در راه عشق به خاطر سختي فرار بكنم :عشق را رها بكنم در ان صورت رفيق سست پيمان خواهم بود) مپرسم دوش چون بودي به تاريكي و تنهايي شب هجرم چه ميپرسي كه روز وصل حيرانم (روزي كه به وصال معشوق برسم دچار حيرت مي شوم ديگر سخن از شب هجران مفهومي ندارد – شب هجران من هيچ شب خوشايندي نيست وقتي كه در شب هجران من دچار حيران شده ام-حيران مرحله ۶مراحل عرفان قبل از وصال حيران است) شبان آهسته مينالم مگر دردم نهان ماند (سعي ميكنم هنگام شب ناله هاي من بسيار كم صدا باشد) به گوش هر كه در عالم رسيد آواز پنهانم (اما ناله هاي پنهان من به گوش همه عالميان رسيده است) دمي بادوست درخلوت به ازصدسال درعشرت (خوشگذراني) (يك لحظه با دوست در خلوت بودن بهتر از صد سال خوشگذراني است) من آزادي نميخواهم كه با يوسف به زندانم (تلميح)(يوسف استعاره از معشوق) (كسي كه با معشوق در خلوت باشد هيچ وقت به دنبال ازادي نخواهد بود) من آن مرغ سخندانم (هستم) كه در خاكم رود صورت (جسم)(در خاك رود صورت من) هنوز آواز ميآيد به معني از گلستانم (ايهام-1:باغ-2كتاب سعدي) (جاودانگي سخن خود را مطرح كرده كه هيچ وقت از بين نمي رود) | P a g e 93 عراقى شيخ فخرالّدين ابراهيم بن بزرگمهر متخلص به عراقي ،عارف نامي و شاعر بلندآوازهٔ ايراني ،در اوايل قرن هفتم هجري در دهي در اطراف همدان به دنيا آمد .پس از تحصيل علوم و فنون و كسب دانش ،براي ادامه تحصيل به همدان رفت .سپس با جمعي از دراويش رهسپار هندوستان شد و به خدمت شيخ بهاءالدين زكريا درآمد و بعد از مدتي با دختر او ازدواج كرد .بعدها به عربستان و سپس به قونيه رفت و به خدمت موالنا رسيد و مصاحب و معاشر او شد .وي درسال ۶88هجري قمري درحدود سن هشتاد سالگي در دمشق وفات يافت .از آثار او ميتوان عالوه برديوان اشعار به مثنوي عشاقنامه و كتاب لمعات اشاره كرد. راحت روان اي راحت روانم ،دور از تو نا توانم (خطاب به معشوق است كه اورا راحت جان وروان تصور كرده و دوري و هجران از اورا دليل ناتواني خود بيان مي كند) باري ،بيا ،كه جانم در پاي تو فشانم (ايثار گري و نهايت فداكاري) گيرم (تصور) كه من نگويم ،لطف تو خود نگويد (تصور كنيم كه من نمي گويم ايا لطف تو نيز به تو متذكر نمي شود) كين خسته چند نالد هر شب بر آستانم؟ (كه اين معشوق خسته تا كي بايد هر شب در استانه خانه من به خاطر عشق من ناله سر دهد) | P a g e 94 اي بخت خفته ،برخيز ،تا حال من ببيني (تضاد) (اشاره به بي توجهي يار دارد :اگر معشوق به من توجه كند بخت با من يار خواهد بود) وي عمر رفته (معشوقي كه رفته و هيچ توجهي به او نمي كند) ،باز آي،تابشنوي فغانم (تا فرياد هاي مرا بشنوي) اي دوست ،گاه گاهي مي كن بمن نگاهي آخر چو چشم مستت من نيز ناتوانم (اشاره به خماري چشم داره و كامال باز نميتونه بشه اشاره به بيماري چشم در ادبيات كهن يكي از نشانه هاي زيبايي هست) بر من هماي (پرنده استخوان خوار) وصلت (هماي وصلت اضافه تشبيهي) سايه از آن نيفگند كز محنت فراقت پوسيد استخوانم اين طرفه تر(عجيب تر) كه دايـم تو با مني و من باز (تو هميشه با من هستي) (تلميح:نحن اقرب من حب الوريد) چون سايه در پي تو گرد جهان روانم (در جهان به دنبال تو مي گردم) (ايهام تناسب كلمه باز:در معناي عقاب با گرد جهان گشتن متناسب است و معني اصلي ان حرف اضافه مي باشد) كس ديد تشنه اي را غرقه در آب حيوان (آب حيات زندگي بخش كه حضرت خضر و اسكندر در تاريكي رفتند و يافتند و حضرت خضر نوشيد و جاودانگي يافت) جانش بلب رسيده از تشنگي؟ من آنم (خودش را با كسي كه در عين غرقه بودن در آب زندگي از تشنگي جانش به لب رسيده مقايسه كرده) (پارادوكس) | P a g e 95 خواهم كه يك زمان من با تو دمي بر آرم (لحظه اي با تو همنشين و هم صحبت شود) از بخت بد عراقي آن هم نمي توانم (قادر به انجام آن هم نيستم) حقيقت و حاالت عشق اى عزيز ،اين حديث را گوش دار كه مصطفى ـ عليهالسّالم ـ گفت« :مَنْ عَشِقَ وَ عَفَّ ثُمَّ كَتَمَ فَماتَ ،ماتَشهيداً» هر كه عاشق شود و آن گاه عشق پنهان دارد و بر عشق بميرد شهيد باشد .اندر اين تمهيد (گسترده كردن و آماده كردن) عالم عشق (تشبيه) را خواهيم گسترانيد .هر چند كه مىكوشم كه از عشق درگذرم (صرف نظر كنم) ،عشق مرا شيفته و سرگردان مىدارد ،و با اين همه ،او غالب مىشود و من مغلوب .با عشق كى توانم كوشيد(جنگ)؟! (هيچ وقت نمي توانم با عشق بجنگم) كارم اندر عشق مشكل مىشود خان و مانم (تركيب اتباع) در سر دل مىشود (همه هستي من در راه دل از بين مي رود) هر زمان گويم كه بگريزم ز عشق عشق پيش از من به منزل مي شود (مي رود) دريغا عشق فرض راه است همه كس را .دريغا ،اگر عشق خالق ندارى بارى عشق مخلوق مهيّاكن تا قدر اين كلمات تو را حاصل شود .دريغا ،از عشق چه توان گفت و از عشق چه نشان شايد داد ،و چه عبارت توان كرد! در عشق قدم نهادن كسى را مسلّم شود كه با خود نباشد (وابسته وجود جسماني نباشد) ،و ترك خود بكند، و خود را ايثار عشق كند .عشق آتش است ،هر جا كه باشد جز او رخت (لباس) ديگرى ننهند (عشق هرجا باشد بايد همه دوست داشتني هاي ديگر را رها كرد-هيچ چيزي با عشق در يك جا نمي گنجد) .هر جا كه رسد سوزد (نهاد جمله:عشق) ،و به رنگ خود گرداند. در عشق كسي قدم نهد كش جان(جان انساني) نيست با جان بودن به عشق در سامان نيست | P a g e 96 درماندة عشق را از آن درمان نيست كانگشت به هرچه برنهي عشق آن نيست (دواي درد عاشق را كسي كو سهل پندارند ز فكر انان كه در تدبير درمانند،درمانند) حافظ خردنامه بقراط: جامي جامي ملقب به خاتم الشعرا در سال 81۷هجري قمري در خرجرد جام از توابع خراسان متولد شد. .وي بعدها همراه پدرش به سمرقند و هرات رفت و در آن ديار به كسب علم و ادب پرداخت .سپس به سير و سلوك مشغول و از بزرگان طريقت شد .او در محرم 898هجري قمري وفات كرد و در هرات با احترام فراوان به خاك سپرده شد .جامي به افتادگي و گشادهرويي معروف بود و با اينكه زندگياي بسيار ساده داشت و هيچ گاه مدح زورمندان را نميگفت ،شاهان و اميران همواره به او ارادت ميورزيدند و خود را مريد او ميدانستند .بر اساس نوشتههاي جامي واضح است كه وي حنفي و اهل سنت بوده اما چون همه اهل سنت در حب اهل بيت سخناني دارند و جامي نيز در اين رابطه اشعاري دارد برخي او را شيعي دانستهاند؛ غزليات جامي غالباً از هفت بيت تجاوز نميكند و اكثراً عاشقانه يا عارفانهاست. جامي اشعار خود را در دو مجموعه بزرگ گردآوري كردهاست :ديوانهاي سه گانه شامل قصايد و غزليات و مقطعات و رباعيات جامي ديوان خود را در اواخر عمر به تقليد از امير خسرو دهلوي در سه قسمت زير مدون نمود :فاتحة الشباب (دوران جواني ) ،واسطة العقد (اواسط زندگي )،خاتمة الحياة (اواخر حيات هفت اورنگ كه خود مشتمل بر هفت كتاب در قالب مثنوي است ،سلسلة الذهب ،سالمان و ابسال ،تحفة االحرار (نخستين مثنوي تعليمي جامي است كه به سبك و سياق مخزناالسرار نظامي سروده شدهاست ، ).سبحةاالبرار ،يوسف و زليخا( مثنوي عشقي به سبك خسرو و شيرين نظامي و ويس و رامين فخر گرگاني است ، ).ليلي و مجنون (مثنوي عشقياست كه به وزن ليلي و مجنون نظامي و اميرخسرو دهلوي ساخته شدهاست ، ).خردنامه اسكندري . به بقراط شد علم طب آشكار | P a g e 97 به او گشت قانون آن (مرجع آن:علم طب) استوار ز هر تار حكمت (تارحكمت :استعاره) كه او تافتهست (تافته است:بافته است) دو صد خرقهٔ(خرقه:لباس پاره پاره صوفيانه) تن رفو (رفو:تعمير) يافتهست (خرقه تن :تشبيه) بنه گوش را دل به فهم سليم (فهم سليم:درك درست و سالم)! بدان نكتههايي كه گفت اين حكيم! چو خوش گفت كاي مانده در تاب و پيچ! (مانده در تاب و پبچ:دچار بيماري شده) قناعت كن از خوان(خوان:سفره) گيتي به هيچ! كششهاي حاجت ز خود دور كن! (جذبه هاي آرزوها را از خود دور كن) ز بيحاجتي سينه پر نور كن! (با دوري از نياز ها و آرزوهاي مادي و دنيوي و خالي كردن سينه و درون خود از مسائل دنيوي به جاي آنها نور معنويت را در سينه خود قرار بده) تهيدست با ايمني خفته جفت به از مالداري كه ايمن نخفت( ،انسان فقيري كه در امنيت بتواند بخوابد بهتر از ثروتمندي است كه در امنيت نمي خوابد) بود پيش داناي مشكل گشاي تو مهمان ،جهان همچو مهمانسراي (وضعيت انسان در جهان هستي) بخور هر چه پيشت نهد ميزبان! (اين جهان هستي هرچيزي را كه در برابر تو قرار داده از آن برخوردار باش- )(ميزبان:صاحب مهمانسرا-خداوند) همه تن به شكرانهاش شو زبان! (همه ي اعضاي بدنت براي شكرگزاري آن زبان به سخن بگشايند) نبيند يكي حال ،يزدان شناس (انسان خداشناس يك لحظه اي را پيدا نمي كند كه به خاطر آن نيازي به سپاس و شكر گزاري نباشد يعني هرلحظه در حال شكرگزاري خداوند است) كه واجب نباشد بر آناش سپاس به هر لقمه زين خوان كه دست آوري (هرلقمه اي كه از اين جهان هستي-سفره ي دنيا-به دست مي آوري ) تو را او خورد يا تو او را خوري (اين مال مال حاللي است كه تو آن را ميخوري يا مال حرامي است كه او تورا مي خورد) | P a g e 98 مبر چيزها را برون ز اعتدال(ميانه روي)!(در هرچيزي ميانه روي پيشه كن) مكن تارك (تارك:فرق سر) طبع(طبع:سرشت) را پايمال!(سرشت خود را زير پاي خود نگذار تو انساني هستي در اين جهان هستي برترين و اكرم موجودات هستي) گر آبت زالل است و نقلت شكر، به اندازه نوش و به اندازه خور! (اگر از نعمت ها برخوردار هستي ،اب زاللي براي نوشيدن و شكر به عنوان نقل داري به عبارت ديگر از نعمت هاي جهان هستي برخوردار هستي؛در خوردن آنها بايد اعتدال را رعايت بكني) فراش ار حريرست و همخوابه حور( ،فرشي گستردني در زير خود از جنس حرير داري و همسري حوري صفت داري) منه پاي بيرون ز خيراالمور(هميشه به كارهاي خير بپرداز) عطا ملك جويني عطا ملك جويني در تاريخ ۶23هجري قمري در جوين خراسان متولد شد و در تاريخ ۶ 81هجري قمري دار فاني را وداع گفت .وي از دانشمندان و مورخين صاحب نام ايران به شمار مي رود اين دانشمند فرزانه به خانوان اصيل جويني تعلق داشت .عطا ملك جويني جوان پس از كسب علم ودانش به خدمت مغوالن در آمد. وي در زمان لشكر كشي هالكو خان اولين ايلخان مغول به اردوي خان پيوست و در سفرهاي جنگي هالكو عليه اسماعيليه و فتح بغداد ملتزم ركاب بود وي شرح مشاهدات خود را به ويژه در تسخير قلعه الموت و به قتل رساندن آخرين خليفه ي عباسي در بغداد به رشته ي تحرير در آورده است كه اين خاطرات بسيار جالب و عبرت آموز است .جويني به همراه خواجه نصرالدين طوسي در طول سفر هالكو از خراسان تا بغداد | P a g e 99 تالش فراوني به خرج داد تا مغول ها ويراني كمتري در شهر و روستاهاي ايران به بار آوردند و حتي در چند مورد ايلخانان را به تعمير برخي از قنوات و روستاهاي ويران شده بر انگيخت . عطا ملك پس از گشوده شدن بغداد وبه قتل رسيدن خليفه عباسي ،از سوي هالكو به امارت بغداد منصوب گشت و 23سال در مقام خود باقي ماند . وي شاهكار بزرگ خود " تاريخ جهان گشا" رادر سال ۶۵9هجري قمري به پايان رسانيد و در سه مجلد از اين تاريخ امراطوري مغول را از نخستين لشكر كشي هاي چنگيزخان تا لشكر كشي هالكوخان به ايران و بغداد را به تفصيل مورد بحث و بررسي قرار داد .وي با وجود اين كه به اصرار خانان مغول نگارش اين كتاب را آغاز نمود و لي در عين حال در البالي صفحات آن جوانب سياه و تاريك حكومت خانان مغول را توصيف كرده است . چنگيز در بخارا ...و روز ديگر را كه صحرا از عكس خورشيد طشتى نمود پر از خون ،دروازه بگشادند و درِ نفار و مكاوحت (جنگ و ستيز) بربستند (تمام كردند) و ائمّه و معارف (افراد مشهور) شهر بخارا به نزديك چنگيزخان رفتند و چنگيزخان به مطالعه (مشاهده و بررسي) حصار و شهر در اندرون آمد و در مسجد جامع راند و در پيش مقصوره (محراب مسجد) بايستاد و پسر او تولى پياده شد و بر باالى منبر برآمد (رفت). چنگيزخان پرسيد كه سراى سلطان است؟ گفتند« :خانه يزدان است ».او نيز از اسب فرود آمد و بر دو سه پايه منبر برآمد و فرمود كه صحرا از علف خالى است ،اسبان را (راي فك اضافه) شكم پركنند (شكم اسبان را پر كنند) .انبارها كه در شهر بود گشاده كردند و غلّه (حبوبات) مىكشيدند و صناديق مصاحف (صندوق هاي قران ها) (صناديق:جمع صندوق-مصاحف:جمع مصحف) به ميان صحن مسجد مي آوردندو مصاحف را در دست و پاي مي انداخت (مي انداختند) (ند شناسه به قرينه لفظي حذف شده) و صندوق ها آخر اسبان مي | P a g e 100 ساخت و كاسات نبيذ (در كاسات همزه به الف تبديل شده است و جمع بسته شده) (جام هاي شراب) پياپى كرده و مغنيّات (آوازخوانان) شهرى را حاضر آورده تا سماع (نوعي رقص) و رقص مىكردند و مغوالن بر اصول غناى خويش آوازها بركشيده (آواز مي خواندند) و ائمّه (جمع امام) و مشايخ (جمع مشيخه) و سادات و علما و مجتهدان عصر بر طويله آخُر ساالران (مهتر اسبان) به محافظت ستوران (چهارپايان) قيام نموده و امتثال حكم آن قوم را التزام كرده (از دستورات مغول ها پيروي مي كردند). بعد از يك دو ساعت چنگيزخان بر عزيمت مراجعت با بارگاه برخاست (به قصد برگشت به بارگاه بلند شد) و جماعتى كه در آنجا بودند روان مىشدند (حركت مي كردند) و اوراق (جمع ورق) قرآن در ميان قاذورات (فضله هاي حيوانات) لگدكوب اقدام (جمع قدم) و قوايم (جمع قايمه) (دست و پاي حيوانات :در اصل به معناي ستون) گشته .چون از شهر بيرون آمد به مصلّاى عيد رفت و به منبر برآمد و عامّه شهر را حاضر كرده بودند ،فرمود كه از اين جماعت توانگران كدامند؟ دويست و هشتاد كس را تعيين كردند صدونود شهرى و باقى غريبان (بيگانگان) .نود كس از تجّار كه از اقطار(جمع قطر)(كرانه هاي عالم-جاهاي دور) آنجا بودند به نزديك او آوردند .خطبه سخن بعد از تقرير خالف و غدر سلطان چنانك مشبع ذكرى است (اول درباره حيله و خالف عهدي سلطان سخن گفت سپس خطبه خود را اغاز كرد،چنان كه قبال گفته شده است) ،در آن آغاز نهاد كه اى قوم بدانيد كه شما گناههاى بزرگ كردهايد و اين گناههاى بزرگ ،بزرگان شما كردهاند .از من بپرسيد كه اين سخن به چه دليل مىگويم؛ سبب آنك من عذاب خدايم اگر شما گناههاى بزرگ نكردتى (نمي كردي) ،خداى چون من عذاب را به سر شما نفرستادى .و چون از اين نمط (روش و قاعده) فارغ شد ،الحاق خطبه (دنباله هاي خطبه) بدين نصيحت بود كه اكنون مالهايى كه برروى زمين است تقرير آن حاجت نيست (بيان آن نيازي نيست) ،آنچ در جوف (ميان-درون) زمين است بگوييد .بعد از آن پرسيد كه امنا و معتمدان شما كيستند؟ هر كس متعلّقان خود را بگفتند به اسم .با هر كس مغولى و يزكى (نگهبان-پاسبان) تعيين كرد تا كسى از لشكريان ،ايشان را تعرّضى نرساند (آسيبي نرساند) و از روى بىحُرمتى و اذالل بديشان تعلّقى نمىساختند و مطالبت مال از معتمدان آن قوم مىرفت (قصد خوار كردن و بي حرمتي شان را داشتند با(عدم توجه به آنها) از خود ثروتمندان مال را طلب نميكردند بلكه از معتمدان مي خواستند و باز با عدم توجه به | P a g e 101 آنها قصد بي حرمتي به آنها را داشتند) و آنچ مىدادند به زيادتى مُثله (گوش و بيني را بريدن) و تكليف مااليطاق مؤاخذه نمىكردند (اگر از ان چيزي كه مي خواستند ميدادند ديگر تكليف هاي خارج از توان و آنها را با مثله كردن مورد بازخواست قرار نمي دادند)؛ و هر روز وقت طلوع نيّراعظم (خورشيد)(نيّر اصغر:ماه)، موكّالن ،جماعت بزرگان را به درگاه خان عالم آوردندى. چنگيزخان فرموده بود تا لشكريان سلطان را از اندرون شهر و حصار برانند (دور كنند) .چون آن كار به دست شهريان متعذّر بود (براي اهالي شهر دشوار بود) و آن جماعت (لشكريان سلطان) از ترس جان آنچ ممكن بود از محاربه و قتال و شبيخون(جنگ و ستيزه و حمله شبانه) به جاى مىآوردند ،فرمود تا آتش در محلّات انداختند و چون بناى خانههاى شهر تمامت از چوب بود ،بيشتر از شهر به چند روز سوخته شد مگر مسجد جامع و بعضى از سرايها كه عمارت (ساختمان) آن از خشت پخته (آجر) بود و مردمان بخارا را به جنگ حصار راندند (اهالي بخارا را به جنگ از درون حصار واداشتند) و از جانبين تنوره جنگ بتفسيد (و از دو طرف تنوره جنگ گرم شد)؛ از بيرون ،منجنيقها (وسيله پرتاب اتش و سنگ) راست كردند و كمانها را خم دادند (آماده كردند و اماده تيراندازي شدند) و سنگ و تيرپرّان شد و روزها بر اين جملت مكاوحت كردند (مدتي به اين روال جنگ كردند) و حصاريان حملهها بيرون مىآوردند (حصاريا از درون حصار به بيرون حمله مي كردند) و به تخصيص (مخصوصا) كوكخان كه به مردى ،گوى از شيران نر ربوده بود مبارزتها مىكرد و در هر حملهاى چند كس مىانداخت و تنها ،لشكر بسيار را باز مىراند(چنگيز خان اهالي هر شهري را فتح ميكرد و براي مبارزه با شهر بعدي و مقابله با انها اماده ميكرد از جوانان هر شهري براي حمله به شهر ديگر به عنوان سپر انساني استفاده مي كرد) تا عاقبت كار به اضطرار رسيد و پاى از دست اختيار بگذشت (رها شد) و آن جماعت به نزديك خالق و خاليق معذور شدند و خندق به حيوانات و جمادات انباشته شد و به مردان حشرى (لشكر چيريك و نامنظم) و بخارى افراشته ،فصيل(ديوار كوتاه و دروني قلعه) باز گرفتند و در قلعه آتش در زدند و خانان و قُوّاد (رهبران) و اعيان كه اعيان زمان و افراد سلطان بودند و از عزّت پاى بر سرفلك مىنهادند دستگير مذلّت گشتند و در درياى فنا غرق شدند. | P a g e 102 لِعْبَ الصَّوالِجِ -1اَلدَّهرُ يَلْعَبُ بالْوَري بكفٍّ -2اَوْلِعْبَ ريحٍ عاصفٍ فَاعْلَمْ -3اَلْدَّهْرُ قَنّاصٌ وَمَاالـ ـانسانُ بِالْكُرَه مِنْ اِالّ ذُرَه قُنْبَرَه -1روزگار با مردم مانند بازيكردن چوگان با گوي بازي ميكند -2مانند بازي باد تند با مشتي از دانه هاي كوچك -3پس بدان روزگار مانند يك شكارچي است و ادم مانند يك چكاوك است و از قنقليان (نام يك قبيله-اهالي يك قبيله) از مردينه (جنس مرد) به باالى تازيانه (به قد تازيانه) زنده نگذاشتند (از مردان قبيله قنقل هركس قدش به اندازه تازيانه بود مي كشتند) و زيادت از سى هزار آدمى در شمار آمد كه كشته بودند و صغار اوالد و اوالد كبار(كوچك و بزرگ ها) و زنان چون سرو آزاد آن قوم برده كردند و چون شهر و قلعه از طُغاة (جمع طاغي:سركش) پاك شد و ديوارها و فصيل خاك گشت (هم ديوار هاي بلند و هم ديوار هاي كوچك قلعه ويران شد) تمامت اهالى شهر را از مرد و زن و قبيح و حسن به صحراى نمازگاه راندند ،ايشان را به جان ببخشيد .جوانان و كهول (جمع كهل:ميانسال) را كه اهليّت آن داشتند به حشر سمرقند نامزد كردند و از آنجا متوجّه سمرقند شد و ارباب بخارا ،سبب خرابى بناتالنّعشوار(مجموع هفت ستاره كه در ادبيات نمادي از پراكندگي به حساب مي ايد)(نعش:جسد) متفرق گشتند (بزرگان و ثروتمندان بخارا به سبب خراب شدن شهر همانند دختران نعش متفرق شدند) و به ديهها رفتند (به روستاها رفتند) و عرصه آن ،حكم قاعاً صفصفاً (از آيه 10۶سوره طه امده است) گرفت (فضاي بخارا مثل بيايان شد) و يكى از بخارا پس از واقعه گريخته بود و به خراسان آمده ،حال بخارا از او پرسيدند گفت« :آمدند و كندند و سوختند و كشتند و بردند و رفتند ».و جماعت زيركان كه اين تقرير (بيان) شنيدند اتّفاق كردند كه در پارسى موجزتر(خالصه تر) از اين سخن نتواند بود و هر چه در اين جزوه مسطور گشت (در اين كتاب نوشته شد) خالصه و ذنابه (دنباله) اين دو سه كلمه است كه اين شخص تقرير كرده است. | P a g e 103 محتشم كاشاني كمالالدين علي محتشم كاشاني شاعر ايراني عهد صفويه و معاصر با شاه طهماسب اول است .وي در سال 90۵هجري قمري در كاشان زاده شد و بيشتر دوران زندگي خود را در اين شهر گذراند .نام پدرش خواجه ميراحمد بود .كمالالدين در نوجواني به مطالعهٔ علوم ديني و ادبي معمول زمان خود پرداخت. معروفترين اثر وي دوازده بند مرثيهاي است كه در شرح واقعهٔ كربال سروده است .مرثيه ديگري نيز در مرگ برادر جوان خود سروده كه بسيار سوزناك است .مجموعهاي از غزليات عاشقانه با نام «جالليه» نيز از وي باقي مانده است .وي در ربيع االول سال 99۶هجري قمري (به روايتي 1000هجري قمري) دركاشان درگذشت. ميتوان وي را معروفترين شاعر مرثيه گوي ايران دانست كه براي اولين بار سبك جديدي درسرودن اشعار مذهبي به وجود آورد. *:بيانگر اتمام بند و شروع بند جديد است. رثاى امام حسين (ع) باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است؟ باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟ باز اين چه رستخير عظيم است! كز زمين (قيامت بزرگ :تلميح) بى نفخ صور(بدون اينكه اسرافيل در شيپور خود بدمد) خاسته تا عرش اعظم است (كه صداي ان تا عرش الهي هم باال رفته است) اين صبح تيره باز دميد از كجا؟ (اين صبح از كجا شروع شده است) كزو(كه از اين صبح تيره) كار جهان و خلق جهان جمله درهم است (همه چي در جهان به هم ريخته است) گويا طلوع مىكند از مغرب آفتاب كاشوب در تمامى ذرات عالم است (حسن تعليل:شاعر مي خواد بگه خورشيد حتما از مغرب طلوع كرده كه همه ذرات عالم دچار اشوب شده اند) گر خوانمش قيامت دنيا بعيد (دور) نيست | P a g e 104 اين رستخير عام كه نامش محرّم است (رستخيز عام كه منظور من است محرم نام دارد) در بارگاه قدس (پيشگاه خداوند) كه جان را مالل (خستگي-افسردگي) نيست سرهاى قدسيان (فرشتگان-ان ها كه ساكن بارگاه قدس هستند) همه بر زانوى غم است (همه دچار غم و اندوه شدند) جنّ و ملك بر آدميان نوحه مىكنند گويا عزاى اشرف اوالد آدم است خورشيد آسمان و زمين ،نور مشرقين (مشرق و مغرب قاعده تغليب غلبه مشرق بر مغرب مثال:غلبه حسن بر حسين ميشه حسنين-والد و والده ميشه والدين) پـرورده كنار رسول خــــــدا ،حسين * كشتى شكست خورده (اشاره به مثل اهل بيتي كمثل سفينة النوح) طوفان كربال (تلميح) در خاك و خون تپيده ميدان كربال گر چشم روزگار (تشخيص) بر او زار مىگريست خون (براي بيان شدت گريه) مىگذشت از سر ايوان كربال (اغراق) (توضيح :اساسا قدما معتقدند اشك چشم خوني است كه از كبد حركت كرده و از طريق چشم صاف شده و به صورت اشك در مياد) صبحدم چون كه لوندد آه دود اساي من چون شفق بر خون نشيند چشم خون پاالي من (وقتي كسي زيادي گريه كند ميگويند خون گريه ميكند اين خون گريستن منظور شدت گريه است) نگرفت دست دهر(تشخيص و استعاره مكنيه) گالبى بغير اشك (تشبيه اشك به گالب) زان گل (استعاره از امام حسين) كه شد شكفته به بستان كربال (تشبيه) از آب هم مضايقه كردند كوفيان خوش داشتند حرمت مهمان كربال (با نامه امام حسين را به كوفه دعوت كردند اما از مهمان خود اب را هم مضايقه كردند و به او اب ندادند) (حالت طنز داره مصرع) بودند ديو و دد (يزيديان) همه سيراب و مىمكيد خاتم (انگشتري) زقحط آبْ سليمان كربال (استعاره از امام حسين) | P a g e 105 زان تشنگان هنوز به عيّوق (نام ستاره اي در دورترين نقطه) (نماد روشنايي و دوري) مىرسد فرياد العطش ز بيابان كربال آه از دمى كه لشكر اعدا نكرد شرم (شاعر افسوس ميخورد از ان لحظه اي كه لشكر دشمن هيچ احساس خجالت و شرمندگي نكرد) كردند رو به خيمه سلطان كربال (و به سوي خيمه هاي امام حسين حمله ور شدند) آن دم فـلك بر آتش غيـرت سپند (نا آرامي و حركت بر روي شعله اتش مورد نظر است) شد (آن لحظه آسمان بر غيرت همچون اتش خود مثل سپند به جوش و حركت در آمد) كز خوف خصم در حرم افغان بلند شد (از ترس دشمنان اهل حرم به فرياد در آمدند) كاش آن زمان سُرادق (سراپرده) گردون (آسمان) (گردون را به سُرادق تشبيه كرده) نگون شدى (سرنگون مي شد) وين خرگه بلند ستون (استعاره از آسمان) بىستون شدى (اين اسمان فرو مي افتاد-ويران مي شد) (به افرينش آسمان بدون ستون هم اشاره دارد) كاش آن زمان درآمدى از كوه تا به كوه سيل سيه كه روى زمين قيرگون شدى (مي شد) (ي استمراري) كاش آن زمان زآه جهان سوز اهل بيت يك شعله برق به خرمن گردون دون شدى (يك شعله برگ به خرمن گردون مي رفت ان را شعله ور ميكرد و آن را نابود مي ساخت) كاش آن زمان كه اين حركت كرد آسمان سيمابوار (نماد نا آرامي) گوى زمين بىسكون شدى (زمين ساكن بودن خود را از دست ميداد و مثل جيوه به حركت در مي آمد) (قدما معتقد بودند زمين ساكن است و آسمان مي گردد و معتقدند همه تقديرات جهاني به دست آسمان صورت مي گيرد) كاش آن زمان كه پيكر او شد درون خاك جان جهانيان همه از تن برون شدى | P a g e 106 كاش آن زمان كه كشتى آل نبى (اهل بيت) شكست (تلميح به حديث نوشته شده در بند اول) عالم تمام غرقه درياى خون شدى آن انتقام گر نفتادى به روز حشر (قيامت) با اين عمل معامله دهر چون شدى؟ (دنيا با اين موضوع چگونه برخورد مي كرد) آل نبى چو دست تظلم برآورند (دست هاي خود را به نشانه دادخواهي به آسمان بلند كنند) اركان عرش (استعاره مكنيه) را به تالطم درآورند * چون خون زحلق تشنه او بر زمين رسيد (زماني كه خون حلق امام حسين بر زمين ريخت) جوش از زمين به ذروه (بلندترين نقطه) عرش برين (عالم باال) رسيد (زمين به هيجان در آمد) نزديك شد كه خانه ايمان (تشبيه) شود خراب ازبس شكست ها كه به اركان دين (استعاره مكنيه) رسيد نخل (استعاره از قامت امام حسين) بلند اوچو خسان (يزيديان) بر زمين زدند طوفان به آسمان زغبار زمين رسيد (گردوغباري از زمين به اسمان حركت كرد) باد آن غبار چون به مزار نبى رساند (باد آن گرد و غبار را به مزار پيامبر رساند) گرد از مدينه بر فلك هفتمين رسيد (و از مزار پيامبر كه در شهر مدينه بود به آسمان هفتم رفت) يك باره جامه در خم گردون (تشبيه) به نيل زد (جامه به نيل زدن كنايه از عزاداري) چون اين خبر به عيسى گردون نشين رسيد (وقتي كه حضرت عيسي كه در اسمان چهارم هست خبر شهادت امام حسين را شنيد لباس عزا پوشيد) پر شد فلك زغلغله چون نوبت خروش از انبيا به حضرت روحاالمين رسيد (زماني كه خبر به جبرييل رسيد اسمان پر از غلغله و هياهو شد) كرد اين خيال و هم غلطكار كان غبار (اين خيال و انديشه و ذهن غلط انديش من اينگونه تصور كرده كه اين گردوغبار) تا دامن جالل جهان آفرين رسيد (حتي به دامن خداوند هم رسيده است) هـست از مـالل گرچه برى ذات ذوالجالل | P a g e 107 او در دل است و هيچ دلى نيست بىمالل * اى چرخ (استعاره از آسمان) غافلى كه چه بيداد (ستم) كردهاى (تشخيص :مورد خطاب قرار دادن چرخ) وزكين چهها در اين ستم آباد (دنيا) كردهاى بر طعنت (سرزنش) اين بس است كه با عترت (خاندان) رسول بيداد كرده خصم و تو امداد (كمك) كردهاى اى زاده زياد (ابن زياد) نكردهست هيچگه نمرود اين عمل كه تو شدّاد كردهاى (تلميح) كام يزيد دادهاى از كشتن حسين (تو با كشتن امام حسين يزيد را به اروزويش رسانده اي) بنگر كه را به قتل كه دلشاد كردهاى! (عظمت امام حسين و حقارت يزيد را بيان مي كند) بهرخسى (استعاره از يزيد) كه بار درخت شقاوت (بدبختي -سنگدلي) است در باغ دين (تشبيه) چه با گل (چهره امام:استعاره) و شمشاد (قامت امام:استعاره)(استعاره از امام حسين و يارانش) كردهاى! با دشمنان دين نتوان كرد آنچه تو با مصطفى و حيدر و اوالد كردهاى حلقى كـه سـوده ( سـاييده) ل عـل لـب (ت شـبيه) خـود ن بـى بـرآن (گ لـويي كـه پ يـامبر بـا لـب خـود ان را ساييده لبهاي پيامبر بر ان ساييده شده) آزردهاش به خنجر بيداد كردهاى (با خنجر ستم ازرده شده است) ترسم (يقين دارم) تو را دمى كه به محشر درآورند (در آن صحراي محشر قيامت حاضر كنند) از آتــــش تــو دود به محشر برآورند (خ طـاب بـه ا يـن يز يـد و ا بـن زياد)(آت شـي كـه از سـوختن تـو بـه پا خواهد ساخت همه جا را فرا مي گيرد) رودكي | P a g e 108 ابوعبداهلل جعفر بن محمد بن حكيم بن عبدالرحمن بن آدم متخلص به رودكي و مشهور به استاد شاعران ،نخستين شاعر مشهور ايراني-فارسي حوزه تمدن ايراني در دورهٔ ساماني در سدهٔ چهارم هجري قمري و استاد شاعران اين قرن در ايران است .او در روستايي بهنام بَنُج رودك (پنجكنت در تاجيكستان امروزي) در ناحيه رودك در نزديكي نخشب و سمرقند به دنيا آمد .رودكي را نخستين شاعر بزرگ پارسيگوي و پدر شعر پارسي ميدانند كه به اين خاطر است كه تا پيش از وي كسي ديوان شعر نداشتهاست .برخي از نويسندگان همانند محمد عوفي در لبابااللباب رودكي را كور مادرزاد دانستهاند ،همچنين قديميترين منبع، رودكي را اكمه (كور مادرزاد) خواندهاست ،ولي برخي تنها از نابينايي او سخن گفتهاند .رودكي در سه سال پاياني عمر مورد بي مهري امرا قرار گرفته بود .او در اواخر عمر به زادگاهش بنجرود بازگشت و در همانجا به سال 329هجري در گذشت. از تمام آثار رودكي كه گفته ميشود بيش از يك ميليون و سيصد هزار بيت و نيز شش مثنوي بودهاست ،فقط ابياتي پراكنده به همراه چند قصيده ،غزل و رباعي باقيماندهاست. تاريخ ادبيات :رودكي از شاعران قرن چهارم است.وي را كساي مروزي سلطان شاعران ناميده است.كسايي از شاعران شيعي مذهب ادبيات ايران است.درباره رودكي مي گويد از رودكي شنيدم سلطان شاعران(كاندر جهان به كس نگرو جز به فاطمي).ردكي رابنيانگذار و مبدع رباعي ناميده اند.او در شعر هاي خود به شور و شادي و جد و مالل و زهد و اندرز پرداخته و تصوير هاي اوبسيار قوي هستند.ميگويند شعرهاي بسياري سروده بود.در حدود يك ميليون و سيصد هزار بيت.غزل ها و قصايد و قطعات بسياري دارد و كليله و دمنه را هم به نظم درآورده است.اما اين شعر بوي جوي موليان(جوي موليان يكي از جوي هاي نزديك شهر بخارا است)معموال نصر بن احمد ساماني هرسالي به شهري مي رفت.چهار سال در هرات اتراق كرده بود و لشكريان نسبت به خانواده دلتنگ شده بودند .به پيش رودكي مي روند۵ .هزار دينار به او ميدهند تا نصر بن اجمد ساماني را تشويق كند تا به بخارا برگردد.او هم چنگ خود را برميدارد و در پرده عشاق اين شعر سهل ممتنع را مي سرايد كه در وسط شعر پادشاه بر اسب سوار شده و به بخارا بر مي گردد. بوي جوي موليان بوي جوي موليان آيد همي ياد يار مهربان آيد همي ريگ (نماد سختي) آموي و درشتي هاي او زير پايم پرنيان (نوعي پارچه حرير) (نماد نرمي) آيد همي (سختي هاي راه برايم آسان شده است) آب جيحون از نشاط روي دوست | P a g e 109 خنگ (اسب) ما را تا ميان آيد همي (حسن تعليل:به شادماني جمال دوست اب جيحون تا كمر اسب ما امده است) اي بخارا ،شادباش و دير زي (زندگي كن) مير (امير) زي (به سوي) تو شادمان آيد همي مير ماه است و بخارا آسمان (امير به ماه و بخارا به اسمان تشبيه شده است)(تشبيه بليغ) ماه سوي آسمان آيد همي (ماه استعاره از امير و اسمان استعاره از بخارا:استعاره مصرحه) مير سرو است و بخارا بوستان (امير به سرو و بخارا به بوستان تشبيه شده)(تشبيه بليغ) سرو سوي بوستان آيد همي (سرو استعاره از امير -بوستان استعاره از بخارا) آفرين و مدح سود آيد همي (اين شعر من سودي در بردارد و اون افرين و ستايش پادشاه است) گر به گنج اندر زيان آيد همي (اگرچه اين سود به گنجينه پادشاه ضرر خواهد زد) (به زبان بي زباني در برابر اين شعر خود از شاه صله طلب مي كند) سيف فرغاني سيف الدين ابوالمحامد محمد الفرغاني از شاعران عاليقدر نيمهٔ دوم قرن هفتم و اوايل قرن هشتم هجري است .وي بعد از خروج از زادگاه خود (فرغانه) مدتي در آذربايجان و بالد روم و آسياي صغير به سر برده است. به طوري كه از آثار او استنباط ميشود وي اهل تصوف و عرفان بوده و سالها به كسب كماالت معنوي و سير و سياحت پرداخته است .مجموعه اشعار او از غزل و فصيده و قطعه و رباعي حدود ده الي يازده هزار بيت است. وي ارادتي وافر به سعدي داشته و بين آن دو مكاتباتي نيز بوده است .قصيدهٔ او كه با مصرع «هم مرگ بر جهان شما نيز بگذرد» آغاز ميشود و گويا خطاب به مغوالن مهاجم سروده شده از اشعار معروف اين شاعر آزاده است .از وي ديوان اشعاري به جاي مانده است. موضوع قصيدههاي سيف فَرغاني كه معرّف مهارت او در سخن پارسياست ،غالباً حمد خدا ،نعت پيامبر اسالم و وعظ و اندرز و تحقيق و انتقاد از نابسامانيهاي زمان و نيز در استقبال و جوابگويي به استادان مقدّم بر خود چون رودكي و خاقاني و سعدي است؛ خود سيف نيز اعتقاد داشت كه شاعر استاد كسياست كه بتواند از عهدهٔ نظيرگويي شاعران پيش از خود برآيد .سيف تنها يك بار به مدح شاهان پرداخت و آن قصيدهاي در ستايش غازانخان ،ايلخان مغول بود كه به اسالم گرويد و اين آيين را در قلمرو ايلخاني گسترش داد .در قصيدههاي خود رديفهاي دشوار را برميگزيد و در تركيبات و مفردات از وارد كردن آثار لهجهٔ محلّي ابا نداشت. | P a g e 110 وي در سخن از سبك خراساني در قرن ششم هجري متأثر بود و به همين دليل بود كه وي را به سرزمين فَرغانه و واليت سمرقند منتسب ميداشتند .كالم او ساده و روان است ،و در آن واژههاي عربي كم به كار رفته است؛ هر چند گاه تركيبهاي عربي را با تركيبهاي فارسي در بعضي از شعرهاي خود درهم آميخته ،و گاه نيز حتي يك مصراع را تماماً عربي آوردهاست. بيان نقيصههاي اجتماعي و برشمردن زشتيها و پليديهاي طبقهٔ فاسد جامعه ،در اشعار سيف ديده ميشود. اين نقدهاي صريح و جدّي ،خالي از هزل و مطايبهاست .سيف فرغاني مسلمان و از اهل سنت بود ؛ در عين حال از قديمترين سخنورانياست كه در مرثيهٔ شهيدان كربال شعر گفتهاست. سيف فرغاني از شاعران قرن هفتم و هشتم ايران است.و با سعدي رابطه ي صميمانه اي داشته است.و در مدح او شعر سروده است در مقدمه شعري از او قرائت ميكنم سپس به متن اصلي خواهيم پرداخت. نميدانم كه چون باشد به معدن زر فرستادن به دريا قطره آوردن ،به كان گوهر فرستادن چو بلبل در فراق گل ،از اين انديشه خاموشم كه شبي بيفكر ،اين قطعه بگفتم در ثناي تو چو بلبل در فراق گل ازين انديشه خاموشم كه بانگ زاغ چون شايد به خنياگر فرستادن حديث شعر من گفتن كنار طبع چون آب به آتشگاه زردشت است خاكستر فرستادن بر آن جوهري بردن چنين شعر آنچنان باشد كه دست افزار جوالهان بر زرگر فرستادن ضميرت جام جمشيد است و در وي نوش جان پرور بر او جرعهاي نتوان ازين ساغر فرستادن تو كشورگير آفاقي و شعر تو تو را لشكر چه خوش باشد چنين لشكر به هر كشور فرستادن (اين شعر خطاب به مغوالن سروده شده و ظلم ستم آنها را ناپايدار جلوه داده و آنان را رو به زوال و نابود شدني دانسته است) | P a g e 111 هم مرگ بر جهان شما نيز بگذرد هم رونق زمان شما نيز بگذرد وين بوم مهنت (تشبيه مهنت به بوم،بوم نمادي از شومي و بدبختي) (بوم:جغد) از پي آن تا كند خراب بر دولت آشيان شما نيز بگذرد باد خزان نكبت ايام (بدبختي روزگار تشبيه شده به باد خزان)ناگهان بر باغ و بوستان شما نيز بگذرد آب اجل كه هست گلوگير خاص و عام (حتما اجل به سراغ همه خواهد رفت) بر حلق و بر دهان شما نيز بگذرد اي تيغتان (تيغ:شمشير) چو نيزه براي ستم دراز اين تيزي سنان (نوك نيزه) شما نيز بگذرد چون داد عادالن به جهان در بقا نكرد (بقا نكرد :باقي نماند –جاودانه نشد) بيداد ظالمان شما نيز بگذرد در مملكت چو غرش شيران گذشت و رفت اين عوعو سگان شما نيز بگذرد آن كس كه اسب (اسب :بيانگر قدرت برتر) داشت غبارش فرو نشست (اسب از حركت ايستاد -قدرتي كه همچون اسب ميتاخت مجبور به ايستادن شد) گرد سم (سم:پاي چهارپايان) خران شما نيز بگذرد بادي كه در زمانه بسي شمعها بكشت (اين باد ويرانگر در گذشته قدرت هاي زيادي را از بين برده است) هم بر چراغدان شما نيز بگذرد(اين باد يك روز بر چراغدان قدرت شما نيز خواهد وزيد و آن را خاموش خواهد كرد) زين كاروانسراي (منظور دنيا) بسي كاروان گذشت (از اين دنيا كاروان هاي زيادي گذشتند) ناچار كاروان شما نيز بگذرد اي مفتخر به طالع مسعود خويشتن (گذشتگان معتقد بودند كه ستارگان در سرنوشت انسانها داراي تاثير هستند) | P a g e 112 تأثير اختران شما نيز بگذرد اين نوبت از كسان به شما ناكسان رسيد نوبت ز ناكسان شما نيز بگذرد بيش از دو روز بود از آن دگر كسان (ناپايداري) بعد از دو روز از آن شما نيز بگذرد بر تير جورتان ز تحمل سپر كنيم تا سختي كمان (كنايه از بي رحمي) شما نيز بگذرد در باغ دولت دگران بود مدتي اين گل (منظور قدرت-ثروت) ،ز گلستان شما نيز بگذرد آبيست ايستاده درين خانه مال و جاه (ثروت و قدرت در اين جهان به آبي كه يك جا جمع شده تشبيه شده است) اين آب ناروان (ناروان:ايستاده) شما نيز بگذرد اي تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع (اي كسي كه گله گوسفند ها را به چوپاني سپرده اي كه طبيعتي گرگ مانند دارد) اين گرگي شبان شما نيز بگذرد (اين روزگاري كه گرگ ها لباس چوپانان را پوشيده اند نيز سپري خواهد ميدزدد و ميگويد :هشدار ،كه دزد آمد-مولوي) شد)( اين دزد عسس جامه ،در گرمي هنگامه پيل فنا كه شاه بقا مات حكم اوست (ايهام تناسب در پيادگان و مات -تشبيه شاه بقا و پيل فنا) هم بر پيادگان شما نيز بگذرد صائب تبريزي ميرزا محمد علي صائب تبريزي از شاعران عهد صفويه است كه در حدود سال 1000هجري قمري دراصفهان و به قولي در تبريز زاده شد .اجداد او اهل تبريز بودهاند اما خود او در اصفهان زندگي كرده است .درجواني مانند اكثر شعراي آن زمان به هندوستان رفت و از مقربين دربار شاه جهان شد .در سال 1042هجري قمري | P a g e 113 به كشمير رفت و از آنجا به ايران بازگشت و به منصب ملكالشعرايي شاه عباس ثاني درآمد .در زمان پيري در باغ تكيه در اصفهان اقامت كرد و همواره عدهاي از ارباب هنر گرد او جمع ميشدند .وي در سال 1080هجري قمري وفات يافت و در همين محل (باغ تكيه) در كنار زايندهرود به خاك سپرده شد .صائب سبكي را به كمال رساند كه چند سده پس از او سبك هندي ناميده شد .او اسلوب معادله را بيش از ديگرشاعران هم روزگارش به كار برده است .ابيات غزل وي استقالل معنايي دارند و در يك غزل از چندين موضوع سخن گفته است. صائب را شاعر تكبيتها نيز گفته اند. صائب تبريزي شاعري كثيرالشعر بود ،شمار اشعار صائب را از شصت هزار تا صد و بيست هزار بيت گفته اند. آثار صائب جز سه چهار هزار بيت قصيده و يك مثنوي كوتاه و ناقص به نام قندهارنامه و دو سه قطعه ،همگي غزل است. افزون بر فارسي وي هفده غزل به تركي آذربايجاني نيز دارد. آهسته آهسته به مطلب مي رسد جوياي كام آهسته آهسته (آهسته آهسته :قيد) ز دريا مي كشد صياد دام آهسته آهسته (صياد :نهاد /دام :مفعول /آهسته آهسته :قيد) (مفهوم :به آهستگي و درنگ در كارها اشاره دارد) معني :آن كس يكه در پي آرزو هاي خود هست آهسته آهسته به هدف خود مي رسد. به مغرب مي تواند رفت در يك روز از مشرق گذارد هر كه چون خورشيد گام آهسته آهسته معني :خورشيد به آهستگي گام بر ميدارد و در يك روز از مشرق به مغرب مي رود انسان هم اگر چنين آهسته گام بر دارد مي تواند چنين كاري انجام دهد. به همواري (نرمي و ماليمت) بلندي جو كه تيغ كوه (قله كوه) را آرد به زير پاي ،كبك خوشخرام (خراميدن :با ناز راه رفتن) آهسته آهسته ز تدبير جنون پخته كار (باتجربه) عقل مي آيد (پارادوكس) كه مجنون آهوان را كرد رام آهسته آهسته (تلميح) | P a g e 114 مشو از زيردست خويش ايمن در زبردستي كه خون شيشه را نوشيد جام آهسته آهسته دلي از آه مي گفتم شود خالي ،ندانستم كه پيچد بر سراپايم چو دام آهسته آهسته معني :با خود گفتم دل خود را با آه كشيدن خالي كنم ندانستم كه اين آه مثل دامي همه وجودم را خواهد گرفت. خيال نازك (خيال شاعرانه) آخر مي فروزد چهره شهرت مه نو مي شود ماه تمام آهسته آهسته (اسلوب معادله) به شكرخند (خنده شيرين) ازان لبهاي خوش دشنام قانع شو (شكرخند :حس آميزي) كه خواهد تلخ گرديد اين مدام آهسته آهسته (مدام :ايهام تناسب) اگر چه رشته از بار گهرپيچان و الغر شد كشيد از مغز گوهر انتقام آهسته آهسته معني :آن رشته اي كه از داخل گوهر عبور مي كند در ظاهر گوهر با باري كه در رشته تحميل مي كند آن را الغر و پيچيده و نازك مي كند اما آن رشته هم از درون از حجم گوهر كم مي كند و انتقام خود را آهسته آهسته مي گيرد. اگر نام بلند از چرخ خواهي صبر كن صائب ز پستي مي توان رفتن به بام آهسته آهسته به ساغر نقل كرد از خم شراب آهسته آهسته برآمد از پس كوه آفتاب آهسته آهسته معني :شراب از خم بزرگ اهسته اهسته به پياله جريان مي يابد و افتاب از پس كوه اهسته اهسته طلوع مي كند. فريب روي آتشناك او خوردم ،ندانستم كه خواهد خورد خونم چون كباب آهسته آهسته (تشبيه مشهود است) ز بس در پرده افسانه با او حال خود گفتم گران گشتم (سنگين شدن) به چشمش همچو خواب آهسته آهسته (تشبيه مشهود است) كباب نازك دل آتش هموار (سبك) مي خواهد (كباب نازك دل :تشبيه) برافكن از عذار خود نقاب آهسته آهسته (مفهوم :در اين بيت شاعر براي دل خود دنبال آتش همواريست و اين را در چهره معشوق مي بيند). | P a g e 115 مكن تعجيل تا از عشق رنگي بركند كارت (رنگ بر روي كار آوردن :كنايه از رونق دادن) كه سازد سنگ را لعل آفتاب آهسته آهسته جدايي زهر خود را اندك اندك مي كند ظاهر كه گردد تلخ در مينا گالب آهسته آهسته سرايي را كه صاحب نيست ويراني است معمارش (پارادوكس) دل بي عشق مي گردد خراب آهسته آهسته به نور سينه بي كينه دشمن را حوالت كن كه مي ريزد كتان را ماهتاب آهسته آهسته مشو دلتنگ اگر يك چند اشكت بي اثر باشد كه سازد خاك را گلزار ،آب آهسته آهسته به اين خرسندم از نسيان روزافزون پيري ها كه از دل مي برد ياد شباب آهسته آهسته دلي نگذاشت در من وعده هاي پوچ او صائب (صائب :منادا) شكست اين كشتي از موج سراب آهسته آهسته (اسلوب معادله /تشبيه :دل به كشتي – وعده هاي پوچ به موج سراب) نبود از خضر كمتر در رسايي عمر من صائب گره شد رشته ام از پيچ و تاب آهسته آهسته مهدی اخوان ثالث مهدي اخوان ثالث (زاده اسفند ،130۷مشهد -درگذشته 4شهريور ،13۶9تهران) شاعر پرآوازه و موسيقي پژوه ايراني بود .نام و تخلص وي در اشعارش «م .اميد» بود. اشعار او زمينه اجتماعي دارند و حوادث زندگي مردم در آن زمان را به تصوير كشيده است و داراي لحن حماسي آميخته با صالبت و سنگيني شعر خراساني بوده است و اشعار او در بردارنده تركيبات نو و تازه بوده است .اخوان ثالث در شعر كالسيك فارسي توانمند بود .وي به شعر نو گراييد و آثاري در هر دو نوع شعر به جاي نهاد .همچنين ،او آشنا به نوازندگي تار و مقام هاي موسيقيايي بوده است. | P a g e 116 مهارت اخوان در شعر حماسي است .او درونمايه هاي حماسي را در شعرش به كار مي گيرد و جنبه هايي از اين درونمايه ها را به استعاره و نماد مزين مي كند اخوان ثالث چهل روز پس از بازگشت از خانه فرهنگ آلمان در چهارم شهريور ماه سال 13۶9در تهران از دنيا رفت .وي در توس در كنار آرامگاه فردوسي به خاك سپرده شده است. آثار :ارغنون ،از اين اوستا ،زمستان ،آخر شاهنامه ،در حياط كوچك پاييز در زندان ،تو را اي كهن بوم و بر دوست دارم ،دوزخ اما سرد .... شهر سنگستان اثري از مهدي اخوان ثالث كه آن را در 20بند سروده است .در آن شهري را تجسم كرده است كه ساكنان آن تبديل به سنگ شده اند و حتي پهلوانان آن شهر هم قادر به نجات شهر نمي شوند. قصه گويي اخوان در اين شعر به صورت روايي است .داستان را با استفاده از ادبيات عاميانه ايران شروع كرده است. دو تا كفتر كفتر از عناصر ادبيات عاميانه (كفتر در ادبيات نماد خيلي چيز ها هست) نشسته اند روي شاخه سدر كهنسالي (سدر درختي از تيره مخروطيان كه بيش تر از 3هزار سال عمر مي كند). كه روييده غريب از همگنان در دامن كوه قوي پيكر اين درخت تنها درخت آن بخش از دامنه كوه است. دو دلجو مهربان با هم كبوتر ها با يكديگر بسيار صميمي و مهربان هستند ( هر دو كبوتر ماده هستند). دو غمگين قصه گوي غصه هاي هر دوان با هم خوشا ديگر خوشا عهد دو جان هم زبان با هم دو تنها رهگذر كفتر نوازش هاي اين آن را تسلي بخش تسلي هاي آن اين را نوازشگر | P a g e 117 خطاب ار هست :خواهر جان جوابش :جان خواهر جان بگو با مهربان خويش درد و داستان خويش نگفتي ،جان خواهر !اينكه خوابيده ست اينجا كيست به پشت خوابيده و با دستان خود چشمان خود را ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را پوشانده است. تو پنداري نمي خواهد ببيند روي ما را نيز كو را دوست مي داريم مثل اين كه نميخواهد روي مارا هم ببيند. نگفتي كيست ،باري سرگذشتش چيست پريشاني غريب و خسته ،ره گم كرده را ماند شباني گله اش را گرگ ها خورده (وگر :يا) و گرنه تاجري كاالش را دريا فرو برده و شايد عاشقي سرگشته كوه و بيابان ها سپرده با خيالي دل نه از استراحت آرامش مي يابد. نهش از آسودگي آرامشي حاصل نه اش از پيمودن دريا و كوه و دشت و دامان ها اگر گم كرده راهي بي سرانجامست مرا بهش پند و پيغام است در اين آفاق من گرديده ام بسيار نه از پيمودن دشت دامان ها آرامش بدست مي آورد. اگر اين مرد راه خود را گم كرده است. من مي توانم به او نصيحتي بكنم. من در اين جهان بسيار گشته ام. نماندستم نپيموده به دستي (وجب) هيچ سويي را يك وجب جا نمانده است كه من در جهان نپيموده باشم. نمايم تا كدامين راه گيرد پيش به كدامين راه برود. از اين سو ،سوي خفتنگاه مهر و ماه ،راهي نيست (خفتنگاه مهر و ماه :مغرب) بيابان هاي بي فرياد و كهساران خار و خشك و بي رحمست | P a g e 118 وز آن سو ،سوي رستنگاه ماه و مهر هم ،كس را پناهي نيست (رستنگاه ماه و مهر :مشرق) يكي درياي هول (ترس) هايل (ترساننده) است و خشم توفان ها سديگر سوي تفته دوزخي پرتاب جهنم گرم و پر حرارت و ان ديگر بسيط (فضا/پهنه) زمهرير (جاي سرد/منظور در اينجا قطب شمال) است و زمستان ها رهايي را اگر راهي ست جز از راهي كه رويد زان گلي ،خاري ،گياهي نيست تنها راهي كه اين مرد بايد بپيمايد و نجات پيدا بكند آن راهي است كه در آن گل خار و گياه روييده باشد. نه ،خواهر جان !چه جاي شوخي و شنگي (ظريف ،شيرين حركات شوخي ،آدم شوخ) ست؟ غريبي ،بي نصيبي ،مانده در راهي پناه آورده سوي سايه سدري ببينش ،پاي تا سر درد و دلتنگي ست نشاني ها كه در او هست نشاني ها كه مي بينم در او بهرام (يكي از نجات بخش هاي دين زرتشت) را ماند همان بهرام ورجاوند (داراي ارجمندي ،داراي بزرگي و شكوه) هزاران كار خواهد كرد نام آور هزاران طرفه خواهد زاد ازو به شكوه پس از او گيو بن گودرز (از اساطير شاهنامه پهلواني كه كيخسرو را پس از ۷سال به ايران آورد). و با وي توس بن نوذر (از اساطير شاهنامه از ساالران ارتش ايران) و گرشاسپ (دارنده اسب الغر .پسر سام) دلير آن شير گندآور (پهلوان) و آن ديگر و آن ديگر انيران (ضد ايران) را فرو كوبند وين اهريمني رايات (پرچم ها) را بر خاك اندازند بسوزند آنچه ناپاكي ست ،ناخوبي ست | P a g e 119 (ان :پسوند تضاد) پريشان شهر ويران را دگر سازند اين كشور كه تبديل به ويرانه شده را آباد كنند. درفش كاويان را فره (شكوه /نيرويي كه روساي مشاغل داشتند از جمله پادشاهان و پهلوانان كه از ضروريات بزرگ بودن در آن دوره بوده است) و در سايه اش غبار سالين از چهره بزدايند برافرازند االن وقت سرزنش و بي تفاوتي نيست. نه ،جانا !اين نه جاي طعنه و سردي ست گرش نتوان گرفتن دست ،بيدادست اين تيپا (نوك پا) ي بيغاره (سرزنش) اگر نميتواني به او ياري برساني اين سرزنش هاي تو ستم در حق اوست (تيپاي بيغاره :تشبيه) ببينش ،روز كور شوربخت ،اين ناجوانمردي ست نشاني ها كه ديدم دادمش ،باري نشاني هايي كه ديدم را گفتم. بگو تا كيست اين گمنام گرد آلود ستان افتاده ،چشمان را فرو پوشيده با دستان تواند بود كو با ماست گوشش وز خالل پنجه بيندمان درست است كه چشمان خود را با دستانش پوشانده اما احتماال از ميان انگشتانش ما را مي بيند. نشاني ها كه گفتي هر كدامش برگي از باغي ست اندكي از نشانه هاي آن مرد را براي من توضيح دادي. و از بسيارها تايي به رخسارش عرق هر قطره اي از مرده دريايي نه خال است و نگار آن ها كه بيني ،هر يكي داغي ست كه گويد داستان از سوختن هايي اما اين نشانه ها فقط سطحي بودند و فقط نشاني از درون و سوختن هاي آن مرد براي ما آشكار مي كند. يكي آواره مرد است اين پريشانگرد همان شهزاده از شهر خود رانده شاهزاده از شهر خود بيرون ميرود وقتي برميگردد ميبيند تمام ساكنين شهر با طلسمي به سنگ تبديل شده اند. | P a g e 120 نهاده سر به صحراها گذشته از جزيره ها و درياها نبرده ره به جايي ،خسته در كوه و كمر مانده هر علتي داشته باشد فرقي نمي كند. اگر نفرين اگر افسون اگر تقدير اگر شيطان بجاي آوردم او را ،هان همان شهزاده بيچاره است او كه شبي دزدان دريايي (كودتا گران داخلي و خارجي كه بيشتر منظور انگليسي ها است) به شهرش حمله آوردند اين شعر اخوان به تبعيد مصدق پس از كودتاي 28مرداد 1322مربوط است كه انگليسي ها و آمريكايي ها در ايران كودتا كردند و باعث تبعيد او به احمد آباد شدند. بلي ،دزدان دريايي و قوم جاودان و خيل غوغايي (مزدوران داخلي ،در نهج البالغه حضرت علي مي فرمايد از آن ها كامال بپرهيزيد). به شهرش حمله آوردند و او مانند سردار دليري نعره زد بر شهر دليران من !اي شيران زنان !مردان !جوانان !كودكان !پيران و بسياري دليرانه سخن ها گفت اما پاسخي نشنفت همه را مورد خطاب قرار داد ولي پاسخي از سنگ ها نشنيد. اگر تقدير نفرين كرد يا شيطان فسون ،هر دست يا دستان علت مهم نيست در هر صورت به چنين وضعي دچار شده اند. صدايي بر نيامد از سري زيرا همه ناگاه سنگ و سرد گرديدند از اينجا نام او شد شهريار شهر سنگستان علت نام گذاري شعر شهر سنگستان عدم پاسخ دادن مردم به نداهاي مصدق است. پريشان روز مسكين تيغ در دستش ميان سنگها مي گشت و چون ديوانگان فرياد مي زد :اي | P a g e 121 و مي افتاد و بر مي خاست ،گيران نعره مي زد باز دليران من !اما سنگ ها خاموش همان شهزاده است آري كه ديگر سال هاي سال ز بس دريا و كوه و دشت پيموده ست دلش سير آمده از جان و جانش پير و فرسوده ست و پندارد كه ديگر جست و جوها پوچ و بيهوده ست كامال نا اميد شده است. نه جويد زال زر را تا بسوزاند پر سيمرغ و پرسد چاره و ترفند حتي به جادو هم هيچ اعتقادي ندارد (زال بزرگ شده سيمرغ بود.سيمرغ موقع خداحافظي يك پر از خود را به زال داده بود تا زال در مواقع نياز بتواند با سوزاندن پر سيمرغ را فرا خواند = نماد جادو) نه دارد انتظار هفت تن جاويد ورجاوند (فرشتگان هفتگانه كه اهورا يكي از آنهاست :اهورا ،بهمن ،ارديبهشت، شهريور ،سپندار مز ،خرداد و مرداد= هفت تن جاويد ورجاوند ،امشاسمندان) كارش از افسوس خورد و نوحه خواندن هم گذشته است دگر بيزار حتي از دريغا گويي و نوحه چو روح جغد گردان (آواره) در مزار آجين (بسياري و زيادي گور و قبر) اين شب هاي بي ساحل (شب هاي بي پايان) (جغد :نماد شومي /آجيدن :فروبردن (مزار آجين شايد به طبع شمع آجين ساخته شده است. شمع آجيدن يا شمع آجين كردن كسي به اينصورت بود كه اگر كسي مرتكب گناهي ميشد شمع هاي روشن را در بدن او فرو مي بردند و در شهر مي گرداندند تا درس عبرتي براي مردم باشد). ز سنگستان شومش بر گرفته دل ديگر هيچ تعلقي به ايران نشان نمي دهد. پناه آورده سوي سايه سدري كه رسته در كنار كوه بي حاصل و سنگستان گمنامش صحبت در مورد شكوه گذشته ايران كه روزي روزگاري شب چراغ روزگاران بود نشيد (سرود) همگنانش ،آفرين را و نيايش را سرود آتش و خورشيد و باران بود فرهنگ اساطيره اي و بكارگيري الفاظ و اصطالحات و قهرمانان و اساطير در شعر اخوان در جاي جاي مصراع ها و بيت ها ديده مي شود. | P a g e 122 اگر تير و اگر دي ،هر كدام و كي به فر سور (جشن) و آذين (زينت بستن) ها بهاران در بهاران بود كنون ننگ آشياني نفرت آبادست ،سوگش سور چنان چون آبخوستي روسپي جشنش به عزا تبديل شده است. مانند جزيره هرجايي آغوش خود را به سوي همه جهانيان گشوده است. آغوش زي آفاق (جمع افق /جهان) بگشوده (جهان :مجاز از مردم است ،مي شود بدون مجاز هم گرفت و هيچ مشكلي ندارد) در او جاي هزاران جوي پر آب گل آلوده و صيادان دريا بارهاي دور (دريا هاي بزرگ دور) كارشان فقط غارت كردن است. و بردن ها و بردن ها و بردن ها و كشتي ها و كشتي ها و كشتي ها و گزمه ها و گشتي ها (شبگردها) سخن بسيار يا كم ،وقت بيگاهست نگه كن ،روز كوتاهست وقتمان دارد به پايان مي رسد. هنوز از آشيان دوريم و شب نزديك شنيدم قصه اين پير مسكين را آيا اين مرد ميتواند نجات پيدا بكند؟ بگو آيا تواند بود كو را رستگاري روي بنمايد؟ كليدي هست آيا كه اش طلسم بسته بگشايد؟ تواند بود مي شود طلسم او را باز كرد؟ مي شود ولي بايد كارهايي را انجام دهد. پس از اين كوه تشنه دره اي ژرف (عميق) است در او نزديك غاري تار و تنها ،چشمه اي روشن از اينجا تا كنار چشمه راهي نيست چنين بايد كه شهزاده در آن چشمه بشويد تن غبار قرن ها دلمردگي از خويش بزدايد | P a g e 123 اول خودش را در چشمه بشويد از آن ناميدي دور شود اهورا و ايزدان و امشاسپندان را فرشتگاه هفتگانه سزاشان با سرود سالخورد (كهنه،قديمي) نغز (شيرين) بستايد (سرود سالخورد مربوط به بخش اول اوستا كه مجموعه از سرود ها درباره پديده هاي جهان هستي است اين بخش از اوسطا به نام گات ها يا گاسا ها خوانده ميشود و احتماال تنها بخشي است كه زرتشت خودش آن را نوشته است). پس از آن هفت ريگ از ريگ هاي چشمه بردارد در آن نزديك ها چاهي ست كنارش آذري افزود و او را نمازي گرم بگزارد آتشي روشن كند و تعظيمي صميمي براي او انجام دهد. پس آنگه هفت ريگش را به نام و ياد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد ازو جوشيد خواهد آب و خواهد گشت شيرين چشمه اي جوشان نشان آنكه ديگر خاستش بخت جوان از خواب تواند باز بيند روزگار وصل تواند بود و بايد بود بختش زنده مي شود. ز اسب افتاده او نز اصل اون قدرت را از دست داده نه اصل و نژاد را غريبم ،قصه ام چون غصه ام بسيار وقتي آن مرد(مصدق) سخن دو كبوتر را ميشنود اينگونه جواب مي دهد. سخن پوشيده بشنو،اسب من مرده ست و اصلم پير و پژمرده ست غم دل با تو گويم غار كبوترهاي جادوي بشارت گوي نشستند و تواند بود و بايد بودها گفتند بشارتها به من دادند و سوي آشيان رفتند من آن كاالم را دريا فرو برده | P a g e 124 گله ام را گرگ ها خورده من آن آواره اين دشت بي فرسنگ من آن شهر اسيرم ،ساكنانش سنگ ولي گويا دگر اين بينوا شهزاده بايد دخمه اي جويد دريغا دخمه اي در خورد اين تن هاي بدفرجام نتوان يافت كجايي اي حريق؟ اي سيل؟ اي آوار؟ اشارت ها درست و راست بود اما بشارت ها ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگينم ،غار درخشان چشمه پيش چشم من خوشكيد فروزان آتشم را باد خاموشيد چشمه پيش چشم من خشك شد آتشم خاموش شد فكندم ريگ ها را يك به يك در چاه همه امشاسپندان را به نام آواز دادم ليك به جاي آب دود از چاه سر بر كرد ،گفتي ديو مي گفت :آه مرد مي گويد كارهايي كه دو پرنده گفتند كردم ولي هيچ نتيجه اي نداده مگر ديگر فروغ ايزدي آذر مقدس نيست؟ گاليه از اوضاع روزگار مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نيست؟ زمين گنديد ،آيا بر فراز آسمان كس نيست؟ گسسته است زنجير هزار اهريمني تر ز آنكه در بند دماوندست روزگار به گونه اي شده است كه هزاران نفر شيطاني تر از ضحاك كه در دماوند به بند كشيده شده بود آزادانه در جهان مي گردند. پشوتن (پسر گشتاسب و برادر اسفنديار) مرده است آيا؟ و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سياهي كرده است آيا؟ سخن مي گفت ،سر در غار كرده ،شهريار شهر سنگستان سخن مي گفت با تاريكي خلوت | P a g e 125 تو پنداري مغ (روحاني زرتشتي) اي دلمرده در آتشگهي خاموش ز بيداد انيران شكوه ها مي كرد ستم هاي فرنگ و ترك و تازي را ستم هاي خارجي ها شكايت با شكسته بازوان ميترا (خداي خورشيد از آيين ها قبل از اسالم) مي كرد. غمان قرن ها را زار مي ناليد حزين آواي او در غار مي گشت و صدا مي كرد غم دل با تو گويم ،غار بگو آيا مرا ديگر اميد رستگاري نيست؟ صدا نالنده پاسخ داد آري نيست؟ اخوان ثالث برخالف نام و تخلص شعري اش كه اميد است شعر را با نا اميدي كامل تمام مي كند. موالنا مولوي در ششم ربيع االول سال ۶04هجري (قرن هفتم) در شهر بلخ ديده به جهان گشود ،اجدادش همه اهل خراسان بوده اند .پدرش نيز محمد نام داشته و سلطان العلماء خوانده ميشد .جالل الدين محمد در سفر زيارتي كه پدرش از بلخ به آن عازم گرديد پدرش را همراهي نمود ،در طي اين سفر در شهر نيشابور همراه پدرش به ديدار شيخ فريدالدين عطار عارف و شاعر شتافت .هر چند كه مولوي در طول زندگي شصت و هشت ساله خود با بزرگان حشر و نشرهايي داشته و از هر كدام توشهاي براندوخته ولي هيچكدام از آنها مثل شمس تبريزي در زندگيش تاثير گذار نبوده تا جائيكه رابطه اش با او شايد از حد تعليم و تعلم بسي باالتر رفته و يك رابطه عاشقانه گرديده پس از غيبت شمس با صالح الدين زركوب همدم گرديد ،الفت او با اين عارف ساده دل ،سبب حسادت عده اي گرديد .پس از مرگ صالح الدين ،حسام الدين چلبي را به عنوان يار صميمي خود برگزيد .كه نتيجه همنشيني مولوي با حسام الدين ،مثنوي معنوي گرديده .عالوه بر كتاب فوق داراي آثار منظوم و منثور ديگري نيز هست عبارتند از:غزليات شمس( غزلياتي است كه موالنا به نام مراد خود شمس سروده است ، ).فيه ما فيه( به نثر است و حاوي تقريرات موالنا است ، ).مكاتيب(حاصل نامه هاي موالناست ) ،مجالس سبعه( سخناني است كه موالنا در منبر ايراد فرموده است).باالخره روح نا آرام جالل الدين محمد | P a g e 126 مولوي در غروب خورشيد روز يكشنبه پنجم جمادي االخر سال ۶۷2هجري قمري بر اثر بيماري ناگهاني كه طبيبان از درمان آن عاجز گشتند به ديار باقي شتافت. پادشاه و كنيزک بشنويد اي دوستان اين داستان خود حقيقت نقد حال ماست آن(همه انسان ها را مخاطب قرار داده كه وجودشان از حقيقت هستي دور افتاده است) بود شاهي در زماني پيش ازين ملك دنيا بودش و هم ملك دين (شاه داراي مقام دنيايي و معنوي بود) اتفاقا شاه روزي شد سوار با خواص خويش (نزديكان) از بهر شكار يك كنيزك (ك تحبيب) ديد شه بر شاهراه (راه اصلي) شد غالم آن كنيزك پادشاه (شاه عاشق ان شد) مرغ جانش (تشبيه) در قفس چون (حرف ربط) ميطپيد داد مال و آن كنيزك را خريد چون خريد او را و برخوردار شد آن كنيزك از قضا بيمار شد آن يكي خر داشت و پاالنش نبود يافت پاالن گرگ خر را در ربود (انسان هميشه صاحب همه چيز نيست،ممكن است در ازاي به دست آوردن چيزي ديگري را از دست بدهد) كوزه بودش آب مينامد بدست آب را چون يافت خود كوزه شكست (از دنيا انتظار ايده آل نداشته باشيد) شه طبيبان جمع كرد از چپ و راست گفت جان هر دو در دست شماست (جان خود را(شاه) با جان كنيزك برابر يا بر اساس آن دانست) جان من سهلست جان جانم اوست (جان من (شاه) بر پايه جان اوست) | P a g e 127 دردمند و خستهام درمانم اوست هر كه درمان كرد مر جان مرا (مر:حرف تاكيد كه بعد آن ،را مي آيد و نقش را هرچه باشد همان را مي گيرد) برد گنج و در و مرجان (مرواريد سرخ) مرا (مرجان و مر جان:جناس مركب) جمله گفتندش كه جانبازي كنيم فهم گرد آريم و انبازي (همفكري-شركت براي انجام كار) كنيم (هركاري را براي بهبود كنيزك انجام مي دهيم) هر يكي از ما مسيح (جان بخشي:نجات بخش دنيا-مسيح دانايي) عالميست هر الم (درد) را در كف (مجاز) ما مرهميست (براي هردردي درماني داريم) گر خدا خواهد نگفتند از بطر(خود پسندي)(انشاهلل گفتن) پس خدا بنمودشان عجز بشر (وقتي ان ها از روي خودخواهي رضايت خدا را در نظر نگرفتند خداوند ناتواني بشر را به انان نشان داد) ترك استثنا مرادم قسوتيست نه همين گفتن كه عارض (در مقابل ذات و جوهره قرار دارد اكتسابي و قابل تغيير) حالتيست (من كه(مولوي) در مورد استثنا گفتن آن ها مي گويم منظورم گفتن سطحي آن نيست بلكه ان ها نسبت به ان قسوت و سنگدلي داشتند) اي بسا ناورده استثنا بگفت (مصدر) (كساني كه اصال استثنا نمي گويند) جان او با جان استثناست جفت (ولي روح ان ها هماهنگ با استثنا است) هرچه كردند از عالج و از دوا گشت رنج افزون و حاجت ناروا آن كنيزك از مرض چون موي شد چشم شه از اشك خون چون جوي شد (چشم او شديدا پر از اشك شد) از قضا سركنجبين (سركه+عسل) صفرا فزود روغن بادام خشكي مينمود | P a g e 128 از هليله (ميوه درختي كه باعث روان سازي شكم مي شود) قبض شد (آمد) اطالق رفت آب آتش را مدد شد همچو نفت (به جاي تقليل درد باعث افزايش درد بيمار شد) شه چو عجز آن حكيمان را بديد پا برهنه جانب مسجد دويد رفت در مسجد سوي محراب شد سجدهگاه از اشك شه پر آب شد چون به خويش آمد ز غرقاب فنا (تشبيه) (فنا :نهايت سير الي اهلل) خوش زبان بگشاد در مدح و دعا كاي كمينه بخششت ملك جهان من چه گويم چون تو ميداني نهان اي هميشه حاجت ما را پناه بار ديگر ما غلط كرديم راه ليك گفتي گرچه ميدانم سرت زود هم پيدا كنش بر ظاهرت چون برآورد از ميان جان خروش اندر آمد بحر بخشايش به جوش (براورده شدن درخواست) درميان گريه خوابش در ربود ديد در خواب او كه پيري رو نمود (پيري به سراغ او آمد) گفت اي شه مژده حاجاتت رواست گر غريبي آيدت فردا ز ماست چونك آيد او حكيمي حاذقست (ماهر) صادقش دان كاو امين و صادقست در عالجش سحر مطلق را ببين | P a g e 129 در مزاجش (ويژگي) قدرت حق را ببين (استاد يه چيزي ميگه ولي معلوم نيست) چون رسيد آن وعدهگاه و روز شد آفتاب از شرق اخترسوز شد بود اندر منظره شه منتظر تا ببيند آنچ بنمودند سر (راز) (منتظر بودند ببينند كيست كه قرار است بيايد) ديد شخصي فاضلي پر مايه اي آفتابي درميان سايه اي (افتاب استعاره از روح – سايه استعاره از جسم) (روح او در ميان جسم او كامال قابل مشاهده بود) ميرسيد از دور مانند هالل نيست بود و هست بر شكل خيال نيستوش باشد خيال اندر روان تو جهاني بر خيالي بين روان بر خيالي صلحشان و جنگشان وز خيالي فخرشان و ننگشان آن خياالتي كه دام اولياست عكس مهرويان بستان خداست آن خيالي كه شه اندر خواب ديد در رخ مهمان همي آمد پديد شه به جاي حاجبان (نگهبان) فا (با) پيش رفت پيش آن مهمان غيب خويش رفت گفت معشوقم تو بودستي نه آن ليك كار از كار خيزد در جهان دست بگشاد و كنارانش(آغوش) گرفت | P a g e 130 همچو عشق اندر دل و جانش گرفت دست و پيشانيش بوسيدن گرفت وز مقام و راه پرسيدن گرفت (اغاز كرد) پرس پرسان ميكشيدش تا بصدر گفت گنجي(استعاره از مرد الهي) يافتم آخر بصبر(بصبر و بصدر:مصدر) گفت اي نور حق و دفع حرج (سختي) معنيالصبر مفتاح الفرج (گشايش) اي لقاي(ديدار) تو جواب هر سئوال مشكل از تو حل شود بيقيل و قال ترجماني(معرب ترزبان به معني بيان كننده) هرچه ما را در دلست دستگيري هر كه پايش در گلست(پا در گل بودن:در سختي بودن) مرحبا يا مجتبي يا مرتضي ان تغب جاء القضا ضاق الفضا(اگر غايب شود،قضاي الهي مي ايد و فضا را بر انسان تنگ ميكند) انت موليالقوم من ال يشتهي (تو سرور قوم هستي .هركس تو را نخواهد) قد ردي كال لئن لم ينته (پاسخ مي دهد:اگر از كار خود دست برندارد) چون گذشت آن مجلس و خوان كرم دست او بگرفت و برد اندر حرم قصه رنجور و رنجوري بخواند ٔ بعد از آن در پيش رنجورش نشاند رنگ روي و نبض و قاروره (شيشه گرد-مجازا ادرار) بديد هم عالماتش (نشانه) هم اسبابش (داليل) شنيد گفت هر دارو كه ايشان كرده اند آن عمارت نيست ويران كرده اند (منظور پزشكان ظاهري) | P a g e 131 بيخبر بودند از حال درون استعيذ اهلل مما يفترون (به خدا پناه مي برم از آنچه افترا مي بندند)(يعني پزشكي كه بدون دانستن راه معالجه دارو مي دهد مانند كسي است كه ندانسته حرف مي زند و به ديگران افترا مي بندد) ديد رنج و كشف شد بروي نهفت ليك پنهان كرد وبا سلطان نگفت رنجش از صفرا و از سودا نبود (صفرا و سودا مجازا جسم) (بيماري او مربوط به جسم نبوده) بوي هر هيزم پديد آيد ز دود (اسلوب معادله:هر بيماري نشانه خاص خود را دارد همانطور كه هر چوب هنگام سئختن بوي خاص خود را دارد) ديد از زاريش كو زار دلست تن خوشست و او گرفتار دلست عاشقي پيداست از زاري دل نيست بيماري چو بيماري دل علت (بيماري) عاشق ز علتها جداست عشق اصطرالب (مجازا نشان دهنده) اسرار خداست عاشقي گر زين سر و گر زان سرست (اين سر و ان سر-1:عشق چه مجازي چه حقيقي باشد انسان را به خدا مي رساند-2.عشق چه از طرف خداوند باشد چه از طرف عاشق نتيجه اش رسيدن به عشق خداوندي است. ايهام) عاقبت ما را بدان سر رهبرست هرچه گويم عشق را شرح و بيان چون به عشق آيم خجل باشم از آن گرچه تفسير زبان روشنگرست ليك عشق بيزبان روشنترست چون قلم اندر نوشتن ميشتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شكافت (حسن تعليل) | P a g e 132 عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقي هم عشق گفت (عشق را بايد خود عشق توضيح دهد) آفتاب آمد دليل آفتاب آفتاب آمد دليل آفتاب گر دليلت بايد از وي رو متاب از وي ار سايه نشاني ميدهد (سايه استعاره از استدالل هاي عقلي) شمس هر دم نور جاني مي دهد (شمس استعاره از شهد و شهود) (همانطور كه سايه به تبع از خورشيد به وجود مي ايد داليل و استدالل ها هم به تبع از حقيقت به وجود مي ايد) سايه خواب آرد ترا همچون سمر(افسانه) چون برآيد شمس انشق القمر (سايه و قمر در حالت كلي استعاره از استدالل هاي عقلي)(شمس استعاره از كشف شهود و حقيقت) (استدالل هاي عقلي مثل افسانه باعث غفلت مي شود) (تلميح به معجزه پيامبر) خود غريبي در جهان چون شمس نيست شمس جان باقيست كاو را امس نيست (امس مجازا زمان) (تشبيه روح به خورشيد) (تنها موجود بي همتا در جهان خورشيد است .روح انسان همچون خورشيدي است كه زمان شامل حال او نمي شود) شمس در خارج اگر چه هست فرد ميتوان هم مثل او تصوير كرد شمس جان كو خارج آمد از اثير (باالترين مرتبه جهان مادي:آتش) نبودش در ذهن و در خارج نظير در تصور ذات او را گنج (گنجايش) كو تا در آيد در تصور مثل او چون حديث روي شمس الدين رسيد | P a g e 133 شمس چارم آسمان سر در كشيد (غروب كردن)(در نجوم قديم خورشيد در اسمان چهارم قرار دارد) (وقتي سخن از شمس به ميان مي ايد خورشيد اسمان هم در برابرش سر فرو مي آورد) واجب آيد چونك آمد نام او شرح كردن رمزي از انعام (نعمت ها) او اين نفس (قيد) جان (نهاد) دامنم بر تافتست (نفس:استعاره از شمس) بوي پيراهان يوسف يافتست كز براي حق صحبت سالها بازگو حالي از آن خوش حالها تا زمين و آسمان خندان شود (زمين و اسمان مجازا زمينيان و آسمانيان) عقل و روح و ديده صد چندان شود (عقل و روح و ديده ارتقا پيدا مي كند) التكلفني فاني في الفنا (مرا نرنجانيد من در مرحله فنا هستم) كلت افهامي فال احصي ثنا (فهم ها نمي توانند مرا درك كنند) كل شيء قاله غيرالمفيق (هر چيزي كه در حالت مستي و نا هشياري گفته مي شود) ان تكلف او تصلف ال يليق (در زمان هشياري يا توسط افراد هشيار قابل درك نيست)(ادعاي بيهوده و تكلف) من چه گويم يك رگم هشيار نيست (نسبت به خودم هيچ هشياري ندارم) شرح آن ياري كه او را يار نيست شرح اين هجران و اين خون جگر اين زمان بگذار تا وقت دگر قال اطعمني فاني جائع (به من غذا ده عجله كن) واعتجل فالوقت سيف قاطع (زمان مثل شمشير برنده است) (وقت در اصطالح عرفاني لحظه اي است كه انسان تحت ازمايش هاي دقيقي قرار مي گيرد .از نظر عرفا زمان حاضر مهم تر از زمان گذشته و آينده است) صوفي ابن الوقت باشد اي رفيق | P a g e 134 نيست فردا گفتن از شرط طريق (توجه به زمان حال) تو مگر خود مرد صوفي نيستي هست را از نسيه خيزد نيستي (هر هستي كه به نسيه داده مي شود به نيست تبديل مي گردد) گفتمش پوشيده خوشتر سر يار خود تو در ضمن حكايت گوشدار خوشتر آن باشد كه سر دلبران گفته آيد در حديث ديگران (حرف از معشوق كار ادمهايي است كه سطحي فكر ميكنند و به مسايل خيلي گذرا توجه مي كنند) گفت مكشوف و برهنه بيغلول (بدون كم و كاست) بازگو دفعم مده اي بوالفضول (صاحب علم و دانش) پرده بردار و برهنه گو كه من مينخسپم با صنم با پيرهن گفتم ار عريان شود او در عيان نه تو ماني نه كنارت نه ميان (تلميح به اصرار حضرت موسي به ديدن خدا) آرزو ميخواه ليك اندازه خواه بر نتابد كوه را يك برگ كاه آفتابي كز وي اين عالم فروخت اندكي گر پيش آيد جمله سوخت (هرچيزي در جايگاه خود ارزش دارد) فتنه و آشوب و خونريزي مجوي بيش ازين از شمس تبريزي مگوي اين ندارد آخر از آغاز گوي رو تمام اين حكايت بازگوي گفت اي شه خلوتي كن خانه را | P a g e 135 دور كن هم خويش و هم بيگانه را كس ندارد گوش در دهليزها تا بپرسم زين كنيزك چيزها خانه خالي ماند و يك ديار(موجود زنده) نه جز طبيب و جز همان بيمار نه نرم نرمك گفت شهر تو كجاست كه عالج اهل هر شهري جداست واندر آن شهر از قرابت كيستت خويشي و پيوستگي با چيستت دست بر نبضش نهاد و يك بيك باز ميپرسيد از جور فلك چون كسي را خار در پايش جهد (وقتي خاري در پاي كسي فرو مي رود) پاي خود را بر سر زانو نهد (پايش را بر روي زانو مي آورد) وز سر سوزن همي جويد سرش ور نيابد ميكند با لب ترش (جاي فرو رفتن سوزن را با لبش تر مي كند) خار در پا شد چنين دشوارياب خار در دل چون بود وا ده جواب خار در دل گر بديدي هر خسي دست كي بودي غمان را (را بدل از كسره) بر كسي (تشخيص:دست غم و غمان) استفهام انكاري كس به زير دم خر خاري نهد خر نداند دفع آن بر ميجهد بر جهد وان خار محكمتر زند عاقلي بايد كه خاري بركند (اشاره به انسان هاي نادان) | P a g e 136 خر ز بهر دفع خار از سوز و درد جفته ميانداخت صد جا زخم كرد آن حكيم خارچين (مجازا كسي كه درد را مي شناسد) استاد بود دست ميزد جابه جا ميآزمود (روش معاينه) زان كنيزك بر طريق داستان باز ميپرسيد حال دوستان با حكيم او قصهها ميگفت فاش (آشكار) از مقام و خواجگان و شهر و تاش (چون واو آورده وسط تاش اينجا يعني حومه شهر ،اگر واو نبود و شهرتاش بود به معني همشهري ميشد مثل خيل تاش:هم لشكر) سوي قصه گقتنش ميداشت گوش سوي نبض و جستنش ميداشت هوش (كامال مراقب بود) تا كه نبض از نام كي گردد جهان (جهنده) او بود مقصود جانش در جهان (با جهان مصرع قبل جناس تام) دوستان و شهر او را برشمرد بعد از آن شهري دگر را نام برد گفت چون بيرون شدي از شهر خويش در كدامين شهر بودستي تو بيش نام شهري گفت و زان هم در گذشت رنگ روي و نبض او ديگر نگشت (دگرگون نشد) خواجگان و شهرها را يك به يك (اربابهايي كه داشته و شهرهايي كه بوده را دقيقا يك به يك شمرد) باز گفت از جاي و از نان و نمك (از جاهايي كه نان و نمك(غذا) خورده) شهر شهر و خانه خانه قصه كرد نه رگش جنبيد و نه رخ گشت زرد (هيچ تغييري در چهره و نبض او ايجاد نشد) | P a g e 137 نبض او بر حال خود بد بيگزند (بدون حركت) تا بپرسيد از سمرقند چو قند (از نظر كنيزك مي گويد كه شهر سمرقند برايش چون قند شيرين بود) نبض جست و روي سرخ و زرد شد (وقتي اسم سمرقند را اورديد كه نبض كنيزك حركت كرد و تند تر زد و چهره اش زرد و سرخ شد) كز سمرقندي زرگر فرد شد (زرگري را در ميان سمرقنديان جداساخت،مشخص كرد) چون ز رنجور آن حكيم اين راز يافت اصل آن درد و بال را باز يافت گفت كوي او كدامست در گذر(گذرگاه) او سر پل گفت و كوي غاتفر(اسم كوچه) گفت دانستم كه رنجت چيست زود در خالصت سحرها خواهم نمود (براي رهايي تو معالجه معجزه اسايي خواهم كرد) شاد باش و فارغ و آمن (آسوده) كه من آن كنم با تو كه باران با چمن من غم تو ميخورم تو غم مخور بر تو من مشفقترم (مهربانتر) از صد پدر هان و هان اين راز را با كس مگو گرچه از تو شه كند بس جست و جو (اگر كسان زيادي از تو جست وجو كردند چيزي درباره اين موضوع به آنها نگو) خانه اسرار تو چون دل شود ٔ آن مرادت زودتر حاصل شود (زماني كه انسان راز دل خود را مخفي بدارد(پنهان كند) زودتر به آرزوي خود مي رسد) گفت پيغامبر كه هر كه سر نهفت (قرابت حديثي:استعينو علي انجاح الحوايج:كمك بگيريد براي رسيدن به ارزوهايتان از پنهان داشتن ،فان كل ذي نعمه محسود:همانا هر صاحب نعمتي مورد جسادت واقع مي شود) زود گردد با مراد خويش جفت | P a g e 138 دانه چون اندر زمين پنهان شود سر او سرسبزي بستان شود وعدهها و لطفهاي آن حكيم كرد آن رنجور را آمن ز بيم وعدهها باشد حقيقي دلپذير وعدهها باشد مجازي تا سه گير (يك واژه است به معني خفگان آور) وعده اهل كرم گنج روان ٔ (بزرگواران وقتي وعده مي دهند مثل سكه رايج است) وعده نا اهل شد رنج روان ٔ (آدم نا اهل وعده ميدهد موجب رنج روح آدم مي شود) (روان ها جناس تام) بعد از آن برخاست و عزم شاه كرد (پيش شاه رفت) شاه را زان شمهاي آگاه كرد (مقداري از ماجرا را به شاه گفت) گفت تدبير آن بود (بهتر آن است) كان مرد را(زرگر سمرقندي) حاضر آريم از پي اين درد را (براي درمان كنيزك ان زرگر را حاضر كنيم) مرد زرگر را بخوان زان شهر دور با زر و خلعت بده او را غرور (فريب) شه فرستاد آن طرف يك دو رسول حاذقان و كافيان (كاردان) بس عدول (عادل بودند) تا سمرقند آمدند آن دو امير (آن دو كنيزك) پيش آن زرگر ز شاهنشه بشير (مژده رسان) كاي لطيف استاد كامل معرفت (خطاب به زرگر) فاش اندر شهرها از تو صفت (صفت زرگري تو در همه جا شايع شده است) نك (اينك) فالن شه از براي زرگري اختيارت كرد زيرا مهتري (بزرگ) اينك اين خلعت بگير و زر و سيم | P a g e 139 چون بيايي خاص باشي و نديم (جزو افراد مخصوص پادشاه خواهي بود) مرد مال و خلعت بسيار ديد غره شد از شهر و فرزندان بريد اسپ تازي برنشست و شاد (تند) تاخت خونبهاي خويش را خلعت شناخت اي شده اندر سفر با صد رضا (رضايت) خود به پاي خويش تا سؤ القضا (با پاي خويش به سوي حادثه بد مي روند) در خيالش ملك و عز و مهتري گفت عزرائيل رو آري بري (گفت آره به همشون مي رسي) (نوعي طنز گويي:استعاره عناديه) چون رسيد از راه آن مرد غريب اندر آوردش به پيش شه طبيب سوي شاهنشاه بردندش بناز تا بسوزد بر سر شمع طراز (در اصل نام شهري است كه مردم ان به زيبايي مشهورند) (شمع استعاره از كنيزك) (طراز:حاشيه لباس هم هست) شاه ديد او را بسي تعظيم كرد مخزن زر را بدو تسليم كرد پس حكيمش گفت كاي سلطان مه (بزرگ) آن كنيزك را بدين خواجه بده تا كنيزك در وصالش خوش شود آب وصلش دفع آن آتش شود (آتش عشق او با اين وصال از بين برود) شه بدو بخشيد آن مه روي را (كنيزك را به او داد) جفت كرد آن هر دو صحبت جوي را (همنشين-هردو طالب همنشيني با يكديگر بودند) مدت شش ماه ميراندند كام (مطابق آرزوي خود زندگي كردند) | P a g e 140 تا به صحت آمد آن دختر تمام (دختر از بيماري رها شد) بعد از آن از بهر او (براي زرگر) شربت بساخت تا بخورد و پيش دختر ميگداخت (زيبايي ظاهري زرگر كه كنيزك عاشق آن شده بود يواش يواش كمتر شد) چون ز رنجوري جمال او نماند (آن زرگر بر اثر بيماري كه در اثر خوردن شربت به سراغش رفته بود ديگر اثري از زيبايي در او نماند) جان (روح) دختر در وبال (عذاب) او نماند (روح دختر از عذاب عشق او رهايي يافت) چونك زشت و ناخوش و رخ زرد شد اندك اندك در دل او سرد شد عشقهايي كز پي رنگي (زيبايي) بود عشق نبود عاقبت ننگي بود كاش كان هم ننگ بودي يكسري تا نرفتي بر وي آن بد داوري خون دويد از چشم همچون جوي او (شديدا گريه مي كرد) دشمن جان وي آمد روي او (روي زيباي او بزرگترين دشمن او شد) دشمن طاووس آمد پر او (شكوه پادشاهي پادشاه را بر باد مي دهد) اي بسي شه را بكشته فر او گفت من آن آهوم كز ناف من ريخت اين صياد خون صاف من اي من آن روباه صحرا كز كمين سر بريدندش براي پوستين اي من آن پيلي كه زخم (ضربه) پيلبان ريخت خونم از براي استخوان (نتيجه:هر زيبايي باعث هالكت فرد مي شود) | P a g e 141 آنك كشتستم پي مادون من (كسي كه مرا به خاطر چيزي غير خودم كشته است) مينداند كه نخسپد خون من (نمي داند كه خون من نخواهد خوابيد) بر منست امروز و فردا بر ويست (يكسان نباشد حال دوران غم مخور:قرابت معنايي) خون چون من كس چنين ضايع كيست (استفهام انكاري) گر چه ديوار افكند سايه ي درازٔ (ديوار هرچند سايه بلندي بيندازد) باز گردد سوي او آن سايه باز (به هر حال ابتداي سايه از ته ديوار شروع مي شود) اين جهان كوهست و فعل ما ندا (اعمال انسان در اين دنيا نتيجه اي به دنبال دارد) سوي ما آيد نداها را صدا (انعكاس) اين بگفت و رفت در دم (همان لحظه) زير خاك آن كنيزك شد ز عشق و رنج پاك زانك عشق مردگان پاينده نيست (اگر عاشق يك چيز ميرا بشويد پايدار نخواهد بود) زانك مرده سوي ما آينده نيست (هرچيزي كه مرد ديگر به سوي ما باز نمي گردد) عشق زنده در روان و در بصر هر دمي باشد ز غنچه تازهتر عشق آن زنده گزين كو باقيست (منظور خداوند) كز شراب جانفزايت ساقيست (هر لحظه با شرابش جان تورا مي افزايد) عشق آن بگزين كه جمله انبيا (رونق كار انبيا در نتيجه عشق ان ها به خداوند بوده است) يافتند از عشق او كار و كيا (قدرت و سلطنت) تو مگو ما را بدان شه بار نيست با كريمان كارها دشوار نيست كشتن آن مرد بر دست حكيم نه پي اوميد بود و نه ز بيم او نكشتش از براي طبع شاه | P a g e 142 تا نيامد امر و الهام اله (همه كارهاي ان پزشك الهي بنا به دستور خداوند بود نه خشنودي شاه) آن پسر را كش خضر ببريد حلق سر آن را در نيابد عام خلق آنك از حق يابد او وحي و جواب (هركس از جانب خداوند برگزيده شود حرفهايش درست است) هرچه فرمايد بود عين صواب (اطاعت كامل) آنك جان بخشد اگر بكشد رواست نايبست و دست او دست خداست همچو اسمعيل پيشش سر بنه شاد و خندان پيش تيغش جان بده تا بماند جانت خندان تا ابد همچو جان پاك احمد با احد عاشقان آنگه شراب جان كشند كه به دست خويش خوبانشان (هرچيز دوست داشتني) كشند (-1يك عاشق زماني شراب حال مينوشد كه همه دوست داشتني هاي خود را در راه او فدا كند -2 .كه به دست خويش خوبانشان را بكشندكبه دست معشوق كشته شوند) شاه آن خون از پي شهوت نكرد (از سر شهوت مبادرت به كشتن نكرد) تو رها كن بدگماني و نبرد (مخالفت ورزي با پزشك غيبي را رها كن) تو گمان بردي كه كرد آلودگي (تو گمان بردي كه كرد آلودگيتو در ذهن خود گمان بردي كه پزشك غيبي كار الوده اي را انجام داده است) در صفا غش كي هلد پالودگي (هيچ وقت امكان ندارد كه ناراستي در صفا و پاكيزگي راه يابد) بهر آنست اين رياضت وين جُفا (خس و خاشاكي كه سيل با خود مي آورد) تا بر آرد كوره از نقره جفا (وقتي نقره را در كوره اتش ميگذاريد خس و خاشاك ان جدا مي شود) (سختي كه يك عاشق يا عارف مي كشد نتيجه اش صفاي روح خواهد بود) بهر آنست امتحان نيك و بد | P a g e 143 تا بجوشد بر سر آرد زر زَبَد (كف مايعات:وقتي طال را بجوشانيد روي آن كفي ايجاد مي شود) (سختي هاي دوران زندگي ناخالصي ها را از وجود انسان دور مي سازد) گر نبودي كارش الهام اله (اگر كاري كه او انجام داد بنا به دستور خدا نبود) او سگي بودي دراننده نه شاه (ديگر نميشد ان شخص را پادشاه خواند بايد سگ درنده به او اطالق مي شد) پاك بود از شهوت و حرص و هوا (كار او از هرگونه تمايالت انساني به دور بود) نيك كرد او ليك نيك بد نما (ولي در ابتدا ظاهر بدي داشت) گر خضر در بحر كشتي را شكست صد درستي در شكست خضر هست (كار خضر(سوراخ كردن كشتي) به نفع صيادان بود اگرچه در ظاهر بود) وهم موسي با همه نور و هنر (وقتي خضر كشتي را سوراخ كرد به نظر موسي كار بدي آمد) شد از آن محجوب تو بي پر مپر(حضرت موسي با آن همه هنرش حجاب در برابر چشمانش قرار گرفت و درك نكرد چرا حضرت خضر آن كار را كرد) آن گل سرخست تو خونش مخوان (تو به ظاهر نگاه مي كني و ان را خون مي بيني در حالي كه گل سرخ است) مست عقلست او تو مجنونش مخوان (تو او را ديوانه ميبيني در حالي كه در اثر عقل زياد ديوانه به نظر مي رسد) گر بدي خون مسلمان كام او كافرم گر بردمي من نام او (اگر من ميدانستم كه كار پزشك غيبي به سبب ارزو او بود هرگز نام اورا نمي بردم) ميبلرزد عرش از مدح شقي (تلميح:اِذا مُدحَ الفاسِقُ،اِهتَزَلَ عَرش) بدگمان گردد ز مدحش متقي (يك انسان پرهيزكار چنين مدحي بشنوند،بدگمان مي شود) شاه بود و شاه بس آگاه بود خاص بود و خاصه اهلل بود ٔ آن كسي را كش (كه اورا) چنين شاهي كشد سوي بخت و بهترين جاهي كشد (حتما به او جايگاه وااليي خواهد بخشيد) | P a g e 144 گر نديدي سود او در قهر او (قبل از اينكه اقدام به چنين كار قهرآميزي كند قطعا به سود آن فكركرده است) كي شدي آن لطف مطلق قهرجو (هيچ وقت ان وجود پر از لطف ورحمت دست به چنين كار قهراميزي نمي زد) بچه ميلرزد از آن نيش حجام مادر مشفق در آن دم شادكام نيم جان بستاند و صد جان دهد (خداوند هيچ چيز را بدون ارزش باقي نمي گذارد) (جاني كه انسان نتوانسته با مجاهده به كمال رساند) آنچ در وهمت نيايد آن دهد تو قياس از خويش ميگيري وليك (تو چون كار خود را با كار خدا مقايسه مي كني نمي تواني ان را درك كني) دور دور افتادهاي بنگر تو نيك (بسيار دور از اهل موضوع هستي خوب نگاه كن) بود بقالي و وي را طوطيي خوشنوايي سبز و گويا طوطيي بر دكان بودي نگهبان دكان نكته گفتي با همه سوداگران (با همه مشتريان گفت و گو مي كرد) در خطاب آدمي ناطق بدي در نواي طوطيان حاذق بدي (مهارت داشتي) خواجه روزي سوي خانه رفته بود بر دكان طوطي نگهباني نمود گربهاي برجست ناگه بر دكان بهر موشي طوطيك از بيم جان جست از سوي دكان سويي گريخت شيشههاي روغن گل را بريخت از سوي خانه بيامد خواجه اش | P a g e 145 بر دكان بنشست فارغ (آسوده) خواجه وش (پسوند شباهت) (مانند ارباب) ديد پر روغن دكان و جامه چرب بر سرش زد گشت طوطي كل (كچل) ز ضرب روزكي چندي سخن كوتاه كرد (چندروزي سكوت كرد) مرد بقال از ندامت آه كرد ريش بر ميكند (كنايه از ناراضي بودن) و ميگفت اي دريغ (افسوس) كافتاب نعمتم شد زير ميغ (ابر)(نعمتم مانند آفتابي به زير ابر رفت) (آفتاب نعمت :اضافه تشبيهي- نعمت:سخن گويي طوطي) دست من بشكسته بودي آن زمان كه زدم من بر سر آن خوش زبان هديهها ميداد هر درويش را تا بيابد نطق مرغ خويش را بعد سه روز و سه شب حيران و زار بر دكان بنشسته بد نوميدوار مينمود آن مرغ را هر گون نهفت (كار شگفت انگيز) تا كه باشد اندر آيد او بگفت جولقيي (ژنده پوش) سر برهنه مي گذشت (جولقي:يكي از فرقه هايي كه سر و صورت خود را ميتراشند و لباس خشن تن مي كنند،صوفي) با سر بي مو چو پشت طاس (كاسه) و طشت آمد اندر گفت طوطي آن زمان بانگ بر درويش زد چون عاقالن كز چه اي (چرا) كل با كالن آميختي تو مگر از شيشه روغن ريختي | P a g e 146 از قياسش خنده آمد خلق را كو چو خود پنداشت صاحب دلق (پيشينه صوفيانه) را كار پاكان را قياس از خود مگير گر چه ماند در نبشتن شير و شير جمله عالم زين سبب گمراه شد كم كسي ز ابدال (مردان الهي) (جمع بدل و بديل) حق آگاه شد همسري با انبيا برداشتند اوليا را همچو خود پنداشتند (نادان ها خود را با پيامبران برابر دانستند و مردان الهي را مثل خود پنداشتند) ابوالفضل بيهقي ابوالفضل محمد بن حسين بيهقي در روستاي حارث آباد بيهق در نزديكي سبزوار در سال 38۵ هجري قمري به دنيا آمد .پدرش او را در سالهاي اول زندگي در بيهق و سپس در شهر نيشابور به كسب دانش گماشت . پس از محمود ،بيهقي در پادشاهي كوتاه مدت امير محمد ( پسر محمود ) دبير ديوان رسالت بود و هنگامي كه مسعود به پادشاهي رسيد شاهد لحظه به لحظه زندگاني او بود و به همين دليل است كه تاريخ خود را مثل روز شمار زندگي او نوشته است .پس از درگذشت بونصر مشكان سلطان مسعود ،بيهقي را براي جانشيني استاد از هر جهت شايسته و لي جوان دانسته به اين جهت بوسهل زوزني را جايگرين او كرد و بيهقي را بر شغل قبلي نگه داشت . بيهقي كه ديگر به روزهاي پيري وفرسودگي رسيده و در زندگي خود فرازها و نشيب هاي بسيار ديده بود زمان را براي گرد آوري و تاليف تاريخ خود مناسب دانسته و از سال 448هجري قمري تا 4۵1هجري به تاليف كتاب خود پرداخت .ايشان در سال 4۷0هجري قمري درگذشته است . | P a g e 147 بيهقي نوشتن كتاب تاريخ بيهقي را در سن 43سالگي آغاز كرد و 22سال از عمر خويش را بر سر نوشتن آن نهاد .اين كتاب از مهمترين كتب تاريخ ادب فارسي است در شرح سلطنت آل سبكتكين .در مشهورترين اثر بيهقي تاريخ غزنوي تا اوايل سلطنت ابراهيم بن مسعود سخن گفته شده است .يكي از بخش هاي بسيار گيراي اين كتاب داستان حسنك وزير است . حسنک وزير فصلى خواهم نبشت در ابتداى اين (داستان) حال بر دار كردن اين مرد(حسنك) و پس به سر قصّه شد (خواهم شد؛ حذف به قرينه) امروز كه من اين قصّه آغاز مىكنم ،از اين قوم كه من سخن خواهم راند يك دو تن زندهاند در گوشهاى افتاده ،و خواجه بوسهل زوزنى (از نظر بيهقي مرد خوبي نبوده) چند سال است تا گذشته شده است(مرده است) و به پاسخ آنكه از وى رفت گرفتار (پاسخ اعمال بدش را مي دهد) ،و ما را با آن كار نيست ـ هر چند مرا از وى بد آمد (اگر چه او با من بدي كرد) ،به هيچ حال ـ چه(زيرا) ،عمر من به شصت و پنج آمده و بر اثر وى مىببايد رفت .و در تاريخى كه مىكنم (مي نويسم) سخنى نرانم كه آن به تعصّبى (جانب داري شديد) و تزيّدى (زياده روي) كشد و خوانندگان اين تصنيف( نوشته اي كه همه آن از خود نويسنده باشد ،مثل گلستان سعدي) گويند شرم بايد اين پير را ،بلكه آن گويم كه تا خوانندگان با من اندر اين موافقت كنند و طعنى نزنند. اين بوسهل مردى امامزاده (بزرگ زاده) و محتشم (قدرتمند ،توانگر) و فاضل (دانشمند) و اديب بود امّا شرارت و زَعارتى(بدخويي ،بدذاتي) در طبع وى موكَّد شده(در سرشت وي قرار داده شده) ـ و ال تبديل لخلق اللّه (براي خلق خدا دگرگون نمي شود) ـ و با آن شرارت دلسوزى نداشت و هميشه چشم نهاده بودى (منتظر بود) تا پادشاهى بزرگ و جبّار (قدرتمند) بر چاكرى خشم گرفتى (مي گرفت) و آن چاكر را لَت(سيلي) زدى و فرو گرفتى (از كار بركنار كردن) ،اين مرد(بوسهل) از كرانه بجستى (از گوشه اي وارد مي شد) و فرصتى جستى و تضريب (دو بهم زني) كردى و المى بزرگ بدين چاكر رساندى و آنگاه الف زدى كه فالن را من فرو | P a g e 148 گرفتم ـ و اگر كرد ،ديد (نتيجه كارهايش را ديد) و چشيد (مزه كيفرش را چشيد) ـ و خردمندان دانستندى كه نه چنان است و سرى مىجنبانيدند) نشانه تمسخر) و پوشيده خنده مىزدندى كه وى گزاف گوى است، جز استادم(بونصر) كه وى را فرو نتوانست برد با آنهمه حيلت كه در باب وى ساخت .از آن در باب وى به كام (آرزو) نتوانست رسيد (بوسهل نتوانست بونصر را به كام ايده هاي خود كشد) كه قضاى ايزد با تضريبهاى وى موافقت و مساعدت نكرد ،و ديگر كه بونصر مردى بود عاقبت نگر(دورانديش) ،در روزگار امير محمود رضىاللّه عنه بىآنكه مخدوم (سرور) خود را خيانتى كرد (بكند) ،دل اين سلطان مسعود را رحمةاللّه عليه نگاه داشت به همه چيزها ،كه دانست تخت ملك پس از پدر وى را خواهد بود ،و حال حسنك ديگر بود (حسنك همواره با مسعود درگير بود) ،كه بر هواى امير محمّد و نگاهداشت دل و فرمان محمود ،اين خداوندزاده را بيازارد و چيزها كرد و گفت كه اكفاء آن را احتمال نكنند (همانند او آنرا تحمل نمي كنند) تا به پادشاه چه رسد ،همچنانكه جعفر برمكى و اين طبقه وزيرى كردند به روزگار هارونالرّشيد و عاقبت كار ايشان همان بود كه از آن اين وزير آمد .و بوسهل ،با جاه و نعمت و مردمش در جنب امير حسنك يك قطره آب بود از رودى ـ فضل جاى ديگر نشيند (علم و دانش بوسهل بيشتر از حسنك بود) ـ امّا چون تعدّيها (حد خود را نشناختن) رفت از وى يكى آن بود كه عبدوس را گفت« :اميرت را بگوى كه من آنچه كنم به فرمان خداوند خود مىكنم، اگر وقتى تخت ملك به تو رسد حسنك را بردار بايد كرد ».الجرم (به ناچار) چون سلطان(مسعود) پادشاه شد اين مرد(حسنك) بر مركب (استعاره از چوبه دار) چوبين (كنايه از تابوت) نشست( .چون حسنك از محمود طرفداري كرد اورا اعدام كردند) و بوسهل و غيربوسهل در اين كيستند؟ كه حسنك عاقبت تهوّر(بي باكي) و تعدّى خود كشيد .چون حسنك را از بُست به هرات آوردند ،بوسهل زوزنى او را به على رايض (پرورش دهنده اسب) ،چاكر خويش سپرد و رسيد بدو از انواع استخفاف (خار شمردن) آنچه رسيد ،كه چون باز جُستى (تحقيق) نبود كار و حال او را ،انتقامها و تشفّيها (شفا دادن درون و تسكين) رفت و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز كردند كه زده و ا فتاده را توان زد ،مرد آن مرد است كه گفتهاند العفو عند القدرة به كار تواند آورد. | P a g e 149 چون امير مسعود رضىاللّه عنه ،از هرات قصد بلخ كرد على رايض حسنك را به بند مىبرد و استخفاف مىكرد و تشفّى و تعصّب و انتقام مىبود ،هر چند مىشنودم از على ـ پوشيده وقتى مرا گفت ـ كه «از هر چه بوسهل مثال (دستور) داد از كردار زشت در باب اين مرد ،از ده يكى كردهآمدى (ده تا دستور ميداد ولي فقط يكي را انجام مي داد) و بسيار مُحابا (مالحظه) رفتى ».و به بلخ درايستاد (شروع كرد) و در امير دميد (فريب داد) كه ناچار حسنك را بردار بايد كرد ،و امير بس حليم و كريم بود ،جواب نگفتى و معتمد عبدوس گفت روزى پس از مرگ حسنك از استادم شنودم كه امير ،بوسهل را گفت ،حجّتى (دليل) و عذرى بايد كشتن اين مرد را .بوسهل گفت« :حجّت بزرگتر كه مرد قرمطى است و خلعت مصريان استد (گرفت) تا اميرالمؤمنين القادر باللّه بيازرد (آزرده شد) و نامه از امير محمود بازگرفت (ننوشت) و اكنون پيوسته از اين مىگويد ،و خداوند ياد دارد كه به نشابور رسول خليقه آمد و لوا (پارچه)و خلعت (لباس دوخته نشده) آورد ،و منشور(نامه سرگشاده) و پيغام در اين باب (موضوع) بر چه جمله بود .فرمان خليفه در اين باب نگاه بايد داشت (بايد از فرمان خليفه اطاعت كرد) ».امير گفت :تا در اين معنى بينديشم( .حسنك از طرف محمود به رياست حجار برگزيده مي شود و بجاي اينكه حاجيان را از بغداد بازگرداند از شام و مصر بازميگردد و خليفه مصر به او هدايا مي دهد .خليفه بغداد و خليفه مصر با يكديگر دشمن هستند و اين خبر به گوش محمود مي رسد كه خليفه بغداد خواستار مرگ حسنك است ولي محمود با كشتن حسنك مخالفت كرد ولي بوسهل و مسعود اصرار بر اعدام حسنك داشتند). پس از اين هم استادم (استاد:بونصرمشكان م:بيهقي) حكايت كرد از عبدوس (از ياران مسعود) ـ كه با بوسهل سخت بد بود ـ كه چون بوسهل در اين باب بسيار بگفت ،يك روز خواجه احمد حسن را ،چون از بار باز مىگشت ،امير گفت كه خواجه تنها به طارم (بناي گنبدي شكل ،در اينجا به معني ايوان) بنشيند كه سوى او پيغامى است بر زبان عبدوس .خواجه به طارم رفت و امير رضىاللّه عنه مرا (عبدوس) بخواند گفت خواجه احمد را بگوى كه حال حسنك بر تو پوشيده نيست كه به روزگار پدرم چند درد در دل ما آورده است و چون پدرم گذشته شد ،چه قصدها كرد بزرگ در روزگار برادرم و چون خداى عزَّوجلّ بدان آسانى تخت ملك به ما داد ،اختيار آن است كه عذر گناهكاران بپذيريم و به گذشته مشغول نشويم ،امّا در اعتقاد اين مرد سخن | P a g e 150 مىگويند بدان كه خلعت مصريان بستد به رغم خليفه ،و اميرالمؤمنين بيازرد و مكاتبت از پدرم بگسست ،و مىگويند رسول را كه به نشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده ،پيغام داده بود كه« :حسنك قرمطى است ،وى را بر دار بايد كرد» .و ما اين به نشابور شنيده بوديم و نيكو ياد نيست؛ خواجه اندر اين چه بيند و چه گويد؟ چون پيغام بگزاردم ،خواجه ديرى انديشيد ،پس مرا گفت بوسهل زوزنى را با حسنك چه افتاده است كه چنين مبالغتها (زيادي روي ها) در خونِ (مجازا كشتن) او گرفته است (آغاز كرده است)؟ گفتم نيكو نتوانم دانست ،اين مقدار شنودهام كه يك روز به سراى حسنك شده بود به روزگار وزارتش (مرجع "ش" :حسنك) پياده و به درّاعه(عباي معمولي) ؛ پردهدارى بر وى استخفاف كرده بود (نگهبان او را نشناخته و اورا خفيف شمرده و تحقيركرده بود) و وى را بينداخته (نگهبان فكر كرد كرد كه حسنك خودش به عبدوس دستور داده كه به اينجا بيايد) پس گفت خداوند را بگوى كه سوگندان خوردم كه در خون كس ،حقّ و ناحقّ، سخن نگويم ،و هر چند چنين است از سلطان نصيحت بازنگيرم كه خيانت كرده باشم تا خون وى و هيچ كس نريزد البتّه كه خون ريختن كار بازى نيست .چون اين جواب باز بردم .سخت دير انديشيد ،پس گفت خواجه را بگوى آنچه واجب باشد فرموده آيد .خواجه برخاست و سوى ديوان رفت .در راه مرا كه عبدوسم گفت تا بتوانى خداوند را بر آن دار (وادار كن) كه خون حسنك ريخته نيايد ،كه زشت نامى تولّد گردد .گفتم فرمانبردارم ،و بازگشتم و با سلطان بگفتم .قضا در كمين بود كار خويش مىكرد (هر چه گفتم بي فايده بود و در نهايت كشته مي شد) و پس از اين مجلسى كرد (جلسه اي تشكيل داد) با استادم (استاد :بونصر مشكان) او حكايت كرد كه در آن خلوت چه رفت .گفت امير پرسيد مرا از حديث حسنك ،پس از آن از حديث خليفه، و گفت چه گويى در دين و اعتقاد اين مرد و خلعت ستدن از مصريان؟ من در ايستادم (شروع كردم) و حال حسنك و رفتن به حجّ تا آنگاه كه از مدينه به وادىالقرى (قسمتي در عربستان) بازگشت بر راه شام ،و خلعت مصرى بگرفت ،و ضرورت ستدن و از موصل راه گردانيدن و به بغداد باز نشدن ،و خليفه را به دل آمدن كه مگر امير محمود فرموده است ،همه به تمامى شرح كردم .امير گفت :پس ،از حسنك در اين باب چه گناه بوده است كه اگر از راه باديه (صحرا)آمدى در خون آن همه خلق شدى؟ گفتم چنين بود ولكن خليفه را چند گونه صورت كردند (واژگونه به خليفه گزارش دادند) تا نيك آزار گرفت (كامال آزرده شد) و از جاى بشد (كنايه از | P a g e 151 عصباني شدن) و حسنك را قرمطى خواند .و در اين معنى مكاتبات و آمد و شد بوده است .و امير ماضى چنانكه لجوجى و ضجرت (دلتنگ؛در اينجا به معني كم ظرفيت) وى بود يك روز گفت بدين خليفه خَرِف (نادان/كسي كه عقلش دراثر پيري تباه شده باشد) شده ببايد نبشت كه من از بهر قدر عبّاسيان انگشت در كردهام در همه جهان (انگشت دركردن كنايه از جستجو كردن) (من بخاطر عظمت سلسله عباسيان در همه جهان جستجو مي كنم)و قرمطى مىجويم و آنچه يافتهآيد و درست گردد (اثبات شود) بر دار مىكشند ،و اگر مرا درست شدى(اگر بر من اثبات مي شد) كه حسنك قرمطى است ،خبر به اميرالمؤمنين رسيدى (مي رسيد) كه در باب وى چه رفتى .وى را من پروردهام و با فرزندان و برادران من برابر است ،و اگر وى قرمطى است ،من هم قرمطى باشم .به ديوان آمدم و چنان نبشتم نبشتهاى كه بندگان به خداوندان نويسند .و آخر پس از آمد و شد بسيار قرار بر آن گرفت كه آن خلعت كه حسنك استده بود (گرفته بود) و آن طرايف (مفرد: طريفه ،هرچيز عجيب يا شگفت آور و كمياب) كه نزديك اميرمحمود فرستاده بودند آن مصريان ،با رسول به بغداد فرستد تا بسوزند .و چون رسول باز آمد ،امير پرسيد كه آن خلعت و طرايف به كدام موضع سوختند؟ (باحالت طنز و مسخره) كه امير را نيك درد آمده بود (امير را بسيار دردمند كرده بود) كه حسنك را قرمطى خوانده بود خليفه ،و با آن همه ،وحشت و تعصّب خليفه زيادت مىگشت (غزنويان مخصوصا محمود در حال قدرت گرفتن بودند و خليفه از اين موضوع وحشت داشت) اندر نهان نه آشكارا ،تا امير محمود فرمان يافت (در گذشت) .بنده آنچه رفته است به تمامى باز نمود .گفت :بدانستم. پس از اين مجلس نيز بوسهل البتّه فرو نايستاد از كار .روز سهشنبه بيست و هفتم صفر چون بار بگسست ،امير خواجه را گفت به طارم بايد نشست كه حسنك را آنجا خواهند آورد با قضاة و مُزَكّيان (پاك كنندگان) تا آنچه خريده آمده است (خريده شده است؛ فعل مجهول) جمله به نام ما قباله (سند) نبشته شود و گواه گيرد بر خويشتن .خواجه گفت چنين كنم و به طارم رفت و اعيان و صاحب ديوان رسالت و بوسهل زوزنى آنجا آمدند و امير ،دانشمند نبيه (نبيه:اسم خاص) (دانشمند :شاخص؛ بين دانشمند و نبيه كسره وجود ندارد) و حاكم لشكر را ،نصر خلف ،آنجا فرستاده و قُضاة بلخ و اشراف و علما و فقها و معدّالن و مُزَكّيان همه آنجا حاضر بودند (اين افراد ظاهرا اشخاصي بودند كه بايد دردادگاه همه فرمانها را امضا مي كردند تا به شكل | P a g e 152 قانوني صورت گيرد؛ حضور معدالن باعث مي شد فرمان با عدالت اجرا شود و مزكيان هم شهادت مي دادند كه اين مال باپاكي به پادشاه داده شده است) چون اين كوكبه(دراصل به معني جماعت و گروه در اينجا مجازا مقدمات( راست شد ـ من كه بوالفضلم و قومى بيرون طارم به دكانها(دراينجا به معني سكو) نشسته در انتظار حسنك ـ يك ساعت ببود ،حسنك پيدا آمد بىبند (دست و پايش بسته نبود) ،جُبّهاى (لباس بلند) داشت حبرى (-1مركب -2روحاني يهودي"جمع:احبار"؛ در اينجا معناي اول يعني مركب مدنظر است) رنگ (حبري رنگ :سياه رنگ يا كبودرنگ) با سياه مىزد خلقگونه (كهنه) ،درّاعه و رِدايى سخت پاكيزه و دستارى (عمامه) نشابورى ماليده (مرغوب) و موزه (كفش) ميكائيلى نو در پاى و موى سر ماليده (مرتب كرده) زير دستارپوشيده كرده اندك مايه پيدا مىبود ،و والى حَرَس )رئيس نگهبانان) و على رايض و بسيار پياده از هر دستى (گروهي) وى را به طارم بردند و تا نزديك نماز پيشين (نماز ظهر) بماند .پس بيرون آوردند و به حَرَس (جايگاه نگهبانان؛ حرس دو معني دارد-1 :نگهبانان(مفرد:حارس) -2جايگاه نگهبانان) باز بردند ،و بر اثر وى قضاة و فقها بيرون آمدند ،اين مقدار شنودم كه دو تن با يكديگر مىگفتند خواجه بوسهل را بر اين كه آورد؟ كه آب خويش ببرد. بر اثر ،خواجه احمد بيرون آمد با اعيان و به خانه خود باز شد (رفت) و نصرِ خلف دوست من بود ،از وى پرسيدم كه چه رفت؟ گفت كه چون حسنك بيامد ،خواجه بر پاى خاست؛ چون او اين مكرمت بكرد (وقتي احمد اين بزرگواري را از خود نشان داد) ،همه اگر خواستند يا نه بر پاى خاستند (چه دوست داشتند چه نه، بلند شدند) .بوسهل زوزنى بر خشم خود طاقت نداشت (نتوانست عصانيت خود را كنترل كند) ،برخاست نه تمام و بر خويشتن مىژَكيد (بلندشد ولي نه كامل و زير لب غر ميزد) خواجه احمد او را گفت در همه كارها ناتمامى (هيچ كاري را كامل انجام نميدهي) .وى نيك از جاى بشد )بسيار عصباني شد( .و خواجه (احمد حسن) امير حسنك را ،هر چند خواست كه پيش (مقابل) وى نشيند ،نگذاشت (متهم بايد روبه روي رئيس جلسه بنشيند اما احمدحسن براي اميرحسنك احترام قائل بود و نگذاشت كه بعنوان متهم روبه رويش بنشيند) و بر دست راست من (نصر خلف) نشست ،و بر دست راست بونصرِ مشكان را بنشاند و بوسهل بر دست چپ خواجه ،از اين نيز سخت بتابيد (عصباني شد). | P a g e 153 و خواجه بزرگ روى به حسنك كرد و گفت خواجه چون مىباشد و روزگار چگونه مىگذارد (سپري مي كند)؟ گفت :جاى شكر است .خواجه گفت دل ،شكسته نبايد داشت كه چنين حالها مردان را پيش آيد، فرمانبردارى بايد نمود به هر چه خداوند فرمايد ،كه تا جان در تن است اميد صد هزار راحت است و فرج (گشايش) است .بوسهل را طاقت برسيد ،گفت خداوند را كِرا كند (براي خداوند ارزش دارد؟) كه با چنين سگ قرمطى (استعاره از حسنك) كه بر دار خواهند كرد به فرمان اميرالمؤمنين ،چنين گفتن؟ خواجه به خشم در بوسهل نگريست .حسنك گفت سگ ندانم كه بوده است ،خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت (منظور ثروت وقدرت) ،جهانيان دانند .جهان (مجازاز نعمت) خوردم و كارها راندم (پيش بردم) و عاقبت كار آدمى مرگ است ،اگر امروز اجل رسيده است ،كس باز نتواند داشت كه بر دار كشند يا جز دار ،كه بزرگتر از حسينِ على نيم ،اين خواجه كه مرا اين مىگويد مرا شعر گفته است (وقتي كه وزير بودم ،ستايش كرده است) و بر در سراى من ايستاده است .اما حديث قرمطى به از اين بايد (سخن قرمطي بودن من بسيار جالب است) ،كه او را بازداشتند بدين تهمت نه مرا ،و اين معروف است؛ من چنين چيزها ندانم .بوسهل را صفرا بجنبيد (صفراي بوسهل جنبيد :را فك اضافه؛ بوسهل عصباني شد) و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد (صدايش بلند شد و قصد دشنام كرد) ،خواجه بانگ بر او زد و گفت اين مجلس سلطان را كه اينجا نشستهايم هيچ حرمت نيست؟ ما كارى را گرد شدهايم ،چون از اين فارغ شويم ،اين مرد پنج و شش ماه است تا در دست شماست هر چه خواهى بكن .بوسهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت. دو قباله نبشته بودند همه اسباب و ضياع (زمين زراعي) حسنك را به جمله از جهت سلطان ،و يكيك ضياع را (فك اضافه ،نام ضياع) نام بر وى خواندند و وى اقرار كرد به فروختن آن به طوع و رغبت (با ميل و عالقه) ،و آن سيم (مجازا پول اندك)كه معيّن كرده بودند بستد ،و آن كسان گواهى نبشتتد ،و حاكم سجلّ كرد در مجلس و ديگر قضات نيز ،علىالرَّسمِ فى امثالها (به شيوه مرسوم در اينگونه موارد) چون از اين فارغ شدند ،حسنك را گفتند باز بايد گشت (بايد برگردي) .و وى روى به خواجه كرد و گفت زندگانى خواجه بزرگ دراز باد ،به روزگار سلطان محمود به فرمان وى در باب خواجه ژاژ مىخاييدم (كنايه از حرف هاي بيهوده مي زدم) كه همه خطا (اشتباه) بود ،از فرمانبردارى چه چاره (ناچار بودم اطاعت كنم) ،به ستم وزارت مرا دادند و | P a g e 154 نه جاى من بود (مرا كه نخست وزير كردند من درحد اين كار نبودم)؛ به باب خواجه هيچ قصدى نكردم (درباره خواجه هيچ نيت بدي نداشتم) و كسان خواجه را نواخته داشتم (مورد محبت قرار دادم) .پس گفت من خطا كردهام و مستوجب هر عقوبت هستم كه خداوند فرمايد ولكن خداوند كريم مرا فرو نگذارد (رها نكند) ،و دل از جان برداشتهام ،از عيال و فرزندان انديشه بايد داشت (بايد به فكر آنها بود؛ انديشه در متون كهن به معني ترس هم ذكر شده) ،و خواجه مرا بِحِل كند (حالل كند) .و بگريست .حاضران را بر وى(حسنك) رحمت آمد (كساني كه در مجلس بودند به خواجه ترحم كردند) .خواجه (احمد حسن) آب در چشم آورد و گفت از من بحلى ،و چنين نوميد نبايد بود كه بهبود ممكن باشد. پس حسنك برخاست و خواجه و قوم برخاستند ،و چون همه بازگشتند و برفتند ،خواجه ،بوسهل را بسيار مالمت (سرزنش) كرد ،و وى خواجه را بسيار عذر خواست (از خواجه بسيار معذرت خواهي كرد) و گفت با صفراى خويش برنيامدم (نتوانستم خشم خود را مهار كنم) .و اين مجلس را حاكم لشكر و فقيه نبيه به امير رسانيدند (اتفاقات اين مجلس را به پادشاه گزارش دادند) ،و امير بوسهل را بخواند و نيك بماليد(كامال گوشمالي داد) كه گرفتم(فرض كردم ،تصور كردم؛ مثال :گرفتم كه مصور بكشد نقش تو را /اين همه ناز تواند به چه تدبير كشد (فرض كردم كه نقاشي پيدا شود و چهره تو را به تصوير در بياورد)،كشيدن ايهام دارد-1:به تصوير در آوردن -2تحمل كردن) كه بر خون اين مرد تشنهاى ،وزير ما را حرمت و حشمت بايستى داشت(بايد براي وزير ما احترام قائل ميشدي و بزرگي او را پاس مي داشتي) .بوسهل گفت از آن ناخويشتنشناسى كه وى(حسنك) با خداوند (مسعود) در هرات كرد ،در روزگار امير محمود ياد كردم خويش را نگاه نتوانستم داشت، و بيش(ديگر) چنين سهو نيفتد(ديگر چنين اشتباهي رخ نمي دهد) .و از خواجه عميد عبدالرّزّاق شنودم كه اين شب كه ديگر روزِ آن حسنك را بر دار مىكردند بوسهل نزديك پدرم آمد{هنگام} نماز خفتن ،پدرم گفت چرا آمدهاى؟ (خطاب به بوسهل) گفت نخواهم رفت تا آنگاه كه خداوند بخسبد (بخوابد) ،كه نبايد رُقعتى (نامه كوچك) نويسد به سلطان در باب حسنك به شفاعت .پدرم گفت بنوشتمى ،اما شما تباه كردهايد (من مي نوشتم اما شما كار را خراب كرده ايد) ،و سخت ناخوب است و به جايگاه خواب رفت. | P a g e 155 آن روز و آن شب تدبير بر دار كردن حسنك در پيش گرفتند (زمينه هاي بر دار كردن حسنك را آماده كردند) .و دو مرد پيك راست كردند (آماده كردند) با جامه پيكان كه از بغداد آمدهاند (مثال از بغداد آمده اند؛ چون واقعا از بغداد نيامده بودند و توطئه بود) و نامه خليفه آورده كه حسنك قرمطى را بر دار بايد كرد و به سنگ ببايد كشت تا بار ديگر بر رغم خلفا (بر خالف ميل خلفا) هيچكس خلعت مصرى نپوشد و حاجيان را در آن ديار(سرزمين)نبرد. چون كارها ساخته آمد ،ديگر روز ،چهارشنبه ،دو روز مانده از صفر( ،هر دو بدل اند)امير مسعود برنشست(سوار شد) و قصد شكار كرد و نشاط سه روزه ،با نديمان و خاصگان و مطربان (با نزديكان و آوازخوانان)، و در شهر خليفه شهر را فرمود ،دارى زدن بر كران (كنار ،ساحل) مصلّاى بلخ فرود شارستان (شهرستان) (دركنار مصالي بلخ (پايين شهر)) .و خلق روى آن،جا نهاده بودند، بوسهل برنشست و آمد تا نزديك دار و بر بااليى بايستاد ،و سواران رفته بودند با پيادگان ،تا حسنك را بيارند. چون از كران بازار عاشقان (اضافه توضيحي؛ عاشقان نام بازار است .بازاري كه محمود در آنجا درست كرده بود) درآوردند (وارد كردند) و ميان شارستان رسيد ،ميكائيل بدانجا اسب بداشته بود (نگهداشته بود) ،پذيره وى آمد ( به استقبال وي رفت) و دشنامهاى زشت داد{به حسنك} .حسنك در وى ننگريست و هيچ جواب نداد. عامّه مردم (مردم عادي) او را لعنت كردند بدين حركت ناشيرين كه كرد و از آن زشتها كه بر زبان راند ،و پس از حسنك ،اين ميكائيل كه خواهر اياز را به زنى كرده بود (با او ازدواج كرده بود) ،بسيار بالها ديد و محنتها كشيد ،و امروز بر جاى است(زنده است) و به عبادت و قرآن خواندن مشغول شده است؛ چون دوستى زشت كند چه چاره از بازگفتن! (وقتي دوستي كاري انجام ميدهد چاره اي از بازگفتن نيست و مجبورم كه بگويم) و حسنك را به پاى دار آوردند .نعوذُ بِاللّهًِ من قضاء السّوءِ (به خداوند پناه مي برم از اتفاقات بد) ،و دو پيك را ايستانيده بودند (وادار به ايستادن كرده بودند) كه (قيد تظاهر) از بغداد آمدهاند (مثال از بغداد آمده اند) ،و قرآن خوانان قرآن مىخواندند .حسنك را فرمودند كه جامه بيرون كش (لباس خود را در بيار) .وى دست اندر زير كرد و اِزار بند (بند شلوار؛ ازار:شلوار) استوار كرد و پايچههاى (قسمت پايين) اِزار را ببست و جبّه و پيراهن بكشيد و دور انداخت با دستار (لباس بلند و پيراهنش را از تن درآورد و با عمامه به دور انداخت) | P a g e 156 ،و برهنه با اِزار بايستاد و دستها در هم زده (دست ها به هم گره خورده بود) ،تنى چون سيم سفيد و رويى چون صد هزار نگار ،و همه خلق (مردم) به درد مىگريستند .خودى روىپوش آهنى بياوردند عمدا تنگ، چنان كه روى و سرش را نپوشيدى ،و آواز دادند كه سر و رويش را بپوشيد تا از سنگ تباه (خراب) نشود كه (زيرا) سرش را به بغداد خواهيم فرستادتاد (در آن دوره رسم بوده اگر اعدام كسي از طرف كسي صادر مي شد،بعد از كشتن ،سرش را مي بريدند و به نشانه اينكه فرمان شما اطاعت شده به نزد فرمان دهنده مي فرستادند) ،نزديك خليفه و حسنك را همچنان مىداشتند ،و او لب مىجنبانيد و چيزى مىخواند ،تا خودى (كاله جنگي) فراختر (گشادتر) آوردند ،و در اين ميان احمد جامهدار (از شغل هاي آن دوران) بيامد سوار و روى به حسنك كرد و پيغامى گفت كه خداوند سلطان (مسعود) مىگويد اين آرزوى توست كه خواسته بودى كه چون تو پادشاه شوى ،ما را بر دار كن .ما بر تو رحمت خواستيم كرد ،امّا اميرالمؤمنين نبشته است كه تو قرمطى شدهاى ،و به فرمان او بر دار مىكنند .حسنك البتّه هيچ پاسخ نداد (چون مي دانست دارد دروغ مي گويد) .پس از آن ،خود فراختر كه آورده بودند ،سر و روى او را بدان بپوشانيدند .پس آواز دادند او را كه بدو (دواندن يك مرد بزرگ در ميان عامه مردم نشانه خوار ساختن بوده،مي خواستند استخفارش كنند و به عامه مردم القا كنند كه فرد گناهان خود را قبول كرده و دارد با شتاب و عالقه و به صورت داوطلبانه به سوي چوبه دار مي رود وگرنه فرمان دهنده كاره اي نيست) .دم نزد و از ايشان نينديشيد(نترسيد) .هر كس گفتند شرم نداريد مرد را كه مىبكشيد به دو به دار بريد(با دواندن به سوي دار مي بريد) ،و خواست كه شورى(هيجان) بزرگ به پاى شود ،سواران سوى عامّه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنك را سوى دار بردند و به جايگاه رسانيدند ،بر مركبى (استعاره از چوبه دار) كه هرگز ننشسته بود بنشاندند ،و جلّادش استوار ببست (جالد او را محكم بست)و رسنها فرود آورد (طناب هارا پايين آورد) .و آواز دادند كه سنگ دهيد(بزنيد) ،هيچ كس دست به سنگ نمىكرد و همه زارزار مىگريستند ،خاصّه نشابوريان .پس مشتى رند (گروهي اوباش) را سيم (نقره، مجازا پول اندك)دادند كه سنگ زنند ،و مرد خود مرده بود (در حالي كه مرد خود مرده بود) ،كه جلّادش (جهش ضمير؛ "ش" مربوط به گلو مي باشد :گلويش) رسن به گلو افكنده بود و خَبه كرده. | P a g e 157 )اين جمالت انتهايي بيانگر محبوبيت حسنك است حتي براي جالدش ،و دليلش هم همان خفه كردن است؛ چون و قتي مي خواستند كسي را بكشند اول باالي چوبه دار برده ،طناب دور گردنش مي انداختند و منتظر مي ماندند تا مردم سنگسارش كنند و از طناب ها به عنوان تيرخالص استفاده مي كردند اما جالد حسنك را همان اول خفه كرد تا حداقل درد سنگ ها را احساس نكند) اين است حسنك و روزگارش .و گفتارش رحمةاللّه عليه اين بود كه گفتى مرا دعاى نشابوريان بسازد (نجات مي دهد) ،و نساخت (نجات نداد) .و چندان غالم و ضياع (جمع ضيعت؛ زمين هاي زراعي) و اسباب و زر و سيم و نعمت ،هيچ سود نداشت .او رفت و اين قوم كه اين مكر ساخته بودند نيز برفتند رحمةاللّه عليهم. و اين افسانهاى است با بسيار عبرت .و اينهمه اسباب منازعت (ستيز) و مكاوحت (باز هم ستيز) از بهر حُطام دنيا به يك سوى نهادند .احمق مردا كه دل در اين جهان بندد! كه نعمتى بدهد و زشت باز ستاند .رودكى گويد: را دل نهادن هميشگى نه رواست به سراى سپنج مهمان زير خاك اندرونت بايد خفت گرچه اكنونت خواب بر ديباست با كسان بودنت چه سود كند كه به گور اندرون شدن تنهاست يار تو زير خاك ،مور و مگس بَدَل آنكه گيسوَت پيراست آنكه زلفين و گيسوَت پيراست گرچه دينار يا درمش بهاست چون تو را ديد زردگونه شده سرد گردد دلش ،نه نابيناست بيت :1سپنج :عاريت،منزل موقت؛ خانه ي دنيا ،استعاره است بيت :2ديبا :پارچه حرير /معني :درست است كه االن روي پارچه حرير ميخوابي ولي باالخره در خاك خواهي خوابيد. بيت :3در اين دنيا با كسان خود همراهي ولي در گور تنها خواهي بود. | P a g e 158 بيت :4در آنجا مور و مگس تو را همراهي خواهند كرد به جاي آن كسي كه در اين دنيا گيسوان تورا آرايش ميكرد. بيت۵و :۶آن كسي كه در اين جهان زلف تو را آرايش مي داد و حتي بنده زر خريد تو بود وقتي كه ببيند بيمار شده اي نسبت به تو دلسرد مي شود. چون از اين فارغ شدند ،بوسهل و قوم از پاى دار بازگشتند و حسنك تنها ماند چنانكه تنها آمده بود از شكم مادر .و پس از آن شنيدم از بوالحسن حربلى كه دوست من بود و از مختصّان بوسهل ،كه يك روز با وى بودم، مجلسى نيكو آراسته و غالمان بسيار ايستاده و مطربان همه خوشآواز .در آن ميان فرموده بود تا سر حسنك پنهان از ما آورده بودند و بداشته (نگه داشته) در طبقى با مكبّه (سرپوش) .پس گفت نوباوه آوردهاند ،از آن بخوريم .همگان گفتند خوريم گفت بياريد .آن طبق بياوردند واز او مكبّه برداشتند ،چون سر حسنك را بديديم، همگان متحيّر شديم و من از حال بشدم (حال رفتم) و بوسهل بخنديد و من در خلوت ديگر روز او را بسيار مالمت كردم ،گفت اى بوالحسن تو مردى مرغ دلى (كنايه از ترسو) ،سر دشمنان چنين بايد .و اين حديث فاش شد و همگان او را بسيار مالمت كردند بدين حديث و لعنت كردند. و آن روز كه حسنك را بر دار كردند استادم بونصر روزه بنگشاد (چيزي نخورد) و سخت غمناك و انديشهمند بود ،چنانكه به هيچ وقت او را چنان نديده بودم ،و مىگفت چه اميد ماند؟ و خواجه احمد حسن هم بر اين حال بود و به ديوان ننشست .و حسنك قريب هفت سال بر دار بماند چنانكه پايهايش همه فرو تراشيد و خشك شد چنانكه اثرى نماند تا به دستورى ("ي" براي خود كلمه است) فرو گرفتند و دفن كردند چنانكه كس ندانست كه سرش كجاست و تن كجاست. و مادر حسنك زنى بود ،سخت جگرآور (دالور) ،چنان شنودم كه دو سه ماه از او اين حديث نهان داشتند ،چون بشنيد جَزَعى (گريه و زاري شديد) نكرد ،چنانكه زنان كنند ،بلكه بگريست به درد ،چنانكه حاضران از درد وى خون گريستند .پس گفت بزرگامردا كه اين پسرم بود! (پسرم مرد بسيار بزرگي بود)كه پادشاهى چون محمود اين جهان بدو داد و پادشاهى چون مسعود آن جهان .و ماتم پسر سخت نيكو بداشت، | P a g e 159 و هر خردمند كه اين بشنيد ،بپسنديد ،و جاى آن بود (شايسته بود) .و يكى از شعراى نشابور اين مرثيه بگفت اندر مرگ وى و بدين جاى ياد كرده شد: ببريد سرش را كه سران را سر بود آرايش دهر و ملك را افسر بود گر قرمطي و جهود و گر كافر بود از تخت به دار برشدن منكر بود بيت :1دهر :روزگار /افسر :تاج /سران را سر بود :بزرگ بزرگان بود /سر(سران) و سر :جناس تام بيت :2جهود :يهودي /منكر :زشت | P a g e 160 | P a g e 161 | P a g e 162

49,000 تومان